خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم




    اون مرد گفت : پس اگر حسن نیت دارین بذارین چند دقیقه اون دختر رو ببینم خودم ازش بپرسم ... وگرنه باور نمی کنم ...
    مصطفی دخالت کرد و گفت : ما تنها کمکی که می تونستیم بکنیم همین بود یلدا خانم هنوز از حادثه ی امروز حالش خوب نیست و خونه ی خواهر من بستری شده ...
    حاج خانم گفت : شما فقط چند روز احتیاط کنین نگران نباشین با صدقه همه چیز درست میشه من پیشنهاد می کنم همین امشب یک گوسفند بکشین ... و گوشت اونو خیرات کنین و دعا یادتون نره تا می تونین یاسین بخونین انشالله اتفاقی نمی افته ....
    بالاخره به هر بدبختی بود اونا رو فرستادیم رفتن .... و من برگشتم پیش یلدا که از استرس و ناراحتی راه می رفت و با خودش حرف می زد ....
    گرفتمش تو بغلم و گفتم : چیزی نیست عزیز دلم فدای اون چشمات بشم که داره دو دو می زنه بیا امشب یک کاری بکنیم که همه چیز رو فراموش کنیم ....
    ولی قبل از اون اگر ناراحت نمیشی بهم بگو چی دیدی ؟
     گفت : خودت که می دونی ... من نمی دونم یک چیزی از روی سرش بلند شد و ترسناک بود و یک مرتبه از هم پاشید و بدجوری شد احساس می کردم داره می ریزه روی من .... مثل اونی که برای اون کارگره دیده بودم ؛؛ یادته ؟  فکر کردم نکنه مثل اون بشه .....
    گفتم : فهمیدم خیلی خوب من الان براتون ساندویج کالباس درست می کنم که خیلی دوست دارین ... امیر هم میره برامون نوشابه می خره و دور هم می شینیم و تلویزیون تماشا می کنیم و می خوریم ...... به هیچی هم فکر نمی کنیم ...
    علی رفته بود تو بغل یلدا و هی بوسش می کرد و می گفت : تو رو خدا دیگه ناراحت نباش خواهری ... بیا با هم بازی کنیم ...
    بعد از شام بچه ها رو خوابوندم و با یلدا داشتیم ظرفا رو می شستیم که یک مرتبه نگاه هراسناکی به من کرد و گفت : مامان بابام داره میاد ... همین نزدیکی هاست ....
    گفتم : وای نه یلدا ؛؛ مثل اینکه واقعا داری پیشگو میشی ,, ول کن مادر ؛؛ دیگه به خدا امشب جنبه ندارم ....

    گفت : نه مامان من پیشگو نیستم بابام رو احساس می کنم خیلی به ما نزدیکه ..... رفتم تو فکر اگر چنین چیزی نبود یلدا احساس نمی کرد ....
    دیگه مطمئن شدم که باید عزم سفر کنم و از اونجا هم برم ....
    وقتی یلدا خوابید من داشتم فکر می کردم که صبح باید چیکار کنم و به کدوم شهر برم که دست کسی به یلدا نرسه .....

    من حدس می زدم که حامد باز از مخابرات شماره گرفته و متوجه شده من مشهد هستم ... خوب دیگه انگار موقع رفتن بود .....

    دراز کشیدم و یادم اومد که .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان