خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم



    حامد خودش شروع کرد با ناراحتی تعریف کردن درست انگار من کار خیلی بدی کردم و اون از دستم خیلی عصبانیه گفت : مامان جان خیلی ببخشید روز اول عید شما رو ناراحت کردیم ... ولی خدا رو شاهد می گیرم تا اونجایی که ممکن بود من با بهاره مدارا کردم ولی خودتون می دونین مرغش یک پا داره ؛؛
     اصلا گوش نمی کنه ببینه من چی میگم ؛؛ فقط این کلمه ی نه سر زبونشه ... به خدا هنوز بچه اس تازگی برای هر چیزی دعوا راه میندازه و با بی ادبی با من حرف می زنه و خوب این شامل حال خانجان هم شده و فکر کرده می تونه هر کاری دلش می خواد با مادر من بکنه ....

    گفتم : آقای دکتر بفرمایید ما سر چی بحث می کنیم ؟ و من چرا از مادر شما فرار می کنم ؟ .... بفرما بگو ....
    دستشو گرفت جلوی منو و گفت : تو ساکت باش تا حالا زیادی حرف زدی ..... بذار حرف من تموم بشه بعد  هر چی خواستی بگو ...
    رو کرد به بهروز و گفت : تو که یلدا رو دیدی ؛؛ می دونی چه حال روزی داره ... بردیمش دکتر ، میگه چشم سوم داره ولی اصلا از کجا معلومه که تشخیص اون درست باشه . نبض که نیست آدم بگیره و بگه کم و زیاد می زنه رو اصل حرف یلدا اینا رو گفت . خانجان میگه .....
    مامان وسط حرفش دوید و گفت : بسه حامد جان تا ته این موضوع رو خوندم .... من از تو یک سوال می کنم خانجان از کجا می دونه ؟ مگه برای اون آیه نازل شده که برای دکتر نشده ؟ خوب فقط بگو خانجان از کجا می دونه ؟
    گفت : نه مامان جان اونم نمی دونه فقط رو تجربه هایی که از قبل داره میگه شاید ،،،، خوب یکی به بهاره بگه ... چی میشه یک بار امتحان کنیم که هم دهن خانجان بسته بشه هم من خاطرم جمع بشه که در مورد یلدا کوتاهی نکردم .......
    بهروز سری تکون داد و گفت : حامد جان داداشم من از تو تعجب می کنم خودت می دونی که اینا خرافات و مزخرفه ...
    قدیما از این حرفا زیاد می زدن ولی از نادونی و ترس اونا از ناشناخته ها بوده ولی من اصلا فکر نمی کردم تو به همچین چیزایی اعتقاد داشته باشی ......
    گفت : به جون بهروز ندارم والله ندارم ... به قران قسم ندارم ........ به تمام مقدسات عالم ندارم ... چیکار کنم بهروز جان ,, دارم کلافه میشم منم آدمم ... به خدا توی مطب هر وقت یک مریض زنگ می زنه من دلم می ریزه پایین و فکر می کنم الان می خوان به من خبر بدن که یلدا حالش بد شده ...... تو بیمارستان همین طور ؛؛ همش دلم کف دستمه ....

    یک بچه که می بینم با پدرش داره توی خیابون راه میره آه می کشم .. تو جای من اگر تو این چاه افتاده بودی به هر ریسمونی نمی چسبیدی ؟ چیکار کنم تو بگو من انجام بدم .
    خانجان از یک طرف بهم فشار میاره و میگه چه ضرر داره یک بار ببریم ؟ از طرف دیگه بهاره دلش نمی خواد ... باور کن من بهش حق میدم احساسشو درک می کنم ولی بهش التماس کردم به خاطر یلدا قبول کن ... خوب منم به اندازه ی اون نگران یلدا هستم .......



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان