خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    دو روز بعد حامد برای من یک ماشین خرید ، یک فیات خیلی تمیز و قشنگ ....
    در حالی که من هنوز رانندگی بلد نبودم ... از ذوقم از فردا رفتم کلاس رانندگی و دوره دیدم ..... و همون بار اول آیین نامه قبول شدم ولی تو شهری رو دو بار رد شدم ...
    یک بار برای نیم کلاج و یک بارم برای پارک اشتباه ... دیگه نمی تونستم برای رانندگی صبر کنم و باید چهار ماه دیگه امتحان می دادم .......

    پس مدتی بدون گواهینامه پشت ماشین نشستم و با احتیاط راه های کوتاه رو می رفتم تا بالاخره آخرهای تابستون با شکمی بیرون زده  از پسش بر اومدم و گواهینامه ی رانندگی رو گرفتم ...
    و با خیال راحت هر کجا می خواستم می رفتم .......
    به جز خونه ی خانجان ..... چون با خانجان قطع رابطه کرده بودم نه اون حاضر بود منو ببینه و نه من دلم می خواست چشمم به اون بیفته ...... یک جورایی خود خانجان هم از بر خورد با یلدا می ترسید ....
    حامدم ترجیح می داد این اتفاق نیفته برای همین خودش تنها میرفت و به خانجان سر می زد.....
     من هنوز سر کار می رفتم ولی ... می دونستم که با وجود یلدا و این بچه کار خیلی سختی در پیش دارم  ...
    تا اونجا که ممکن بود یلدا رو از مردم دور نگه می داشتم ؛؛ ولی اغلب پیش میومد که مجبور بودم اونو با خودم ببرم خرید یا توی خیابون راه ببرم و در کمال حیرت .... هیچ عکس العملی هم از یلدا نمی دیدم ... و باز اون ما رو گول زد و فکر کردیم که دیگه خوب شده ...

    و وقتی هشت ماه اصلا براش اتفاقی نیفتاد من و حامد باورمون شد که همه چیز تموم شده و یلدا حالش خوبه ......... حتی اون به راحتی میرفت مدرسه و مشکلی نداشت .
    خیلی عادی با بچه های دیگه درس می خوند ...

    تا یک روز به من گفت : مامان من معلمم رو که نگاه می کنم شکل یک پرنده می بینم ....

    پرسیدم : کس دیگه ای هم هست که تو اینطوری ببینی؟

    گفت : آره بیشتر آدما رو جور و واجور می بینم ...

    گفتم : من متوجه نمیشم جور و واجور یعنی چی ؟
    گفت : نمی دونم گاهی از بدنشون شیر میاد ..... گاهی حیوون میاد ......

    با این حرف یلدا من گیج تر شدم ولی نمی خواستم اون بفهمه که مشکل خاصی داره ....

    البته دیگه نمی شد جلوی این کارو گرفت چون خودشم داشت کم کم به ماهیتش پی می برد ,, و با چیزایی که می دید کنار میومد ... و خوب باز من فکر کردم همین طوری می مونه ....

    به حامد چیزی نگفتم و از یلدا هم خواستم به هیچ کس نگه .......
    یلدا امتحانات کلاس اول رو داد و تعطیل شده بود .
    حالا باز تابستون داشت تموم می شد .... و چون حالش خوب بود حامد ما رو با خودش برد یک سفر ده روزه .... از راه شمال رفتیم بندر انزلی و از اون طرف تا تبریز و بعد زنجان و همدان رو گشتیم و برگشتیم تهران ...

    ولی چیزی که توی این سفر برای من خاطره انگیز بود محبت و عشق بی حد حامد بود ......
    اما اون توی اون سفر کمی متوجه شده بود که یلدا هنوز دچار اون حالت های عجیب و غریب میشه .... و چون این حالت ها حال یلدا رو بد نمی کرد و زود ازش می گذشت ..... خیلی اهمیتی ندادیم ...

    چون این برای ما یک سفر عاشقانه بود ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان