داستان من یک مادرم
قسمت سی و هشتم
بخش چهارم
صبح که یک بار دیگه توی خونه ی حاج خانم بیدار شدم دیگه قصد نداشتم برم سر کار زنگ زدم و گفتم امروز مریضم ... ولی نگفتم که نمی خوام دیگه بیام سرکار .....
می ترسیدم آقایی که آشنای مصطفی بود بهش خبر بده ...
رفتم مدرسه ی یلدا تا پرونده شو بگیرم ؛؛ خانم جلالی نبود ، پرسیدم : ایشون نیستن ؟
گفت : نه متاسفانه ...
همینو که گفت قلبم فرو ریخت .....
و با عجله گفتم : اتفاقی براشون افتاده ؟
گفت : بله ولی خدا رو شکر به خیر گذشته ...
پرسیدم : چی شده بود ؟
گفت : من دقیقا نمی دونم ولی مثل اینکه از مرگِ حتمی نجات پیدا کرده ... شما چرا می خواین یلدا جان رو ببرید ؟ به خاطر اتفاق دیروز ؟
خانم جلالی برای همین زنگ زد به من ،، که مراقب یلدا باشین .....
می گفت : نکنه تو مدرسه اذیت بشه خیلی به خدا سفارش کرده حادثه ی دیروز تقصیر ما نبود ........
گفتم : نه باید برگردم تهران ربطی به دیروز نداره .....
لطفا به خانم جلالی سلام برسونین چون من همین الان عازمم و وقت نمی کنم ازشون خداحافظی کنم .... باید عجله می کردم ... هر چی زودتر از اون شهر برم ...
رفتم ترمینال با خودم نیت کردم هر شهری که اول جلوی چشمم اومد .... صبر نکنم همون جا برم .....
چون هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم ... یک اتوبوس از کنارم رد شد روش نوشته بود یک راست تا شهر نور ..... یک فکری کردم و با خودم گفتم خوبه میرم نور .......
فورا از همون جا بلیط گرفتم ...... ساعت حرکت هشت شب بود ...
کمی خرید کردم که برای بچه ها تو راهی درست کنم و خودمو رسوندم به خونه ؛؛؛ می ترسیدم خانم جلالی یا شوهرش بیان سراغ یلدا ...
وقتی رسیدم خوشبختانه خبری نبود فورا وسایلم و جمع و جور کردم یک مرتبه یک چیزی یادم افتاد ...
از یلدا پرسیدم : تو که به مصطفی نگفتی ؟
گفت : نه به جون مامان مگه احمقم ؟ می دونم وقتی می خوایم بریم نباید کسی بدونه ... نگفتم ... خیالت راحت باشه .......
باید از حاج خانم خداحافظی می کردم بدون اینکه خودش متوجه بشه ..... و رفتم پیشش تنها نشسته بود و قران می خوند ...
از دیدنم خوشحال شد کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاش و گفتم : بذارین بوی مادرم رو از دامن شما احساس کنم . حاج خانم شما یک فرشته ی به تمام معنی هستی ... نمی دونم چطور می تونین اینقدر خوب و با گذشت باشین .....
آدمهایی مثل شما رو خداوند می آفرینه که یار و یاور کسان دیگه باشین من یقین دارم اون فرشته هایی که خداوند ازشون یاد می کنه مثل شما یا خود شما هستن .... و من سعادتی داشتم که با شما آشنا شدم ....
سرم رو نوازش کرد و گفت : این طور نیست ... منم برای خودم گناه هایی دارم ... تو چرا امشب این حرفا رو می زنی ؟
ناهید گلکار