داستان من یک مادرم
قسمت سی و نهم
بخش اول
مامان یک فکری کرد و بدون اینکه حرفی بزنه ..... با وجود اینکه خیلی سرش شلوغ بود و به غیر از اینکه از من و بچه هام مراقبت می کرد و مرتب هم مهمون داشتیم .... رفت تو آشپزخونه و علاوه بر شام خودمون برای خانجان هم تدارک دید ...
و همه چیز رو مرتب کرد که بهانه ای دست اون نده ...
وقتی کاراش تموم شد اومد نشست کنار من و و گفت : کاش من میرفتم مادر . بذار برم ؛؛ خانجان که چاک و دهن نداره منم که عرضه ی جواب دادن .... تو دلم می مونه ...
یادته سر یلدا با من چیکار کرد ؟ من که چیزی نگفتم ولی به خدا هنوز تو دلم مونده دیگه دلم نمی خواد تکرار بشه ...
با اینکه حق با اون بود معترضش شدم و گفتم : تو رو خدا این کارو با من نکن ... سر یلدا به خاطر حرف خانجان منو ول کردین و رفتین بهتون نگفتم چقدر اذیت شدم ، تو رو خدا دوباره این کارو نکنین ....
مامان سری تکون داد و با نارضایتی قبول کرد .....
یلدا وقتی فهمید خانجان میاد کلی خوشحال شد چون مدت ها بود اونو ندیده بود و دلتنگش شده بود ؛؛
براش نقاشی کشید ؛؛ نامه نوشت ؛؛ و کلی خودشو آماده کرده بود از اون استقبال کنه ...
تا خانجان با حامد از راه رسیدن ... یلدا دوید جلو و خودشو انداخت تو بغلش ......
خانجان گفت : سلام به روی ماهت عزیزم الهی من برات بمیرم که اسیر این خونه شدی ......
یلدا کمی عقب عقب رفت ...
نگاهی به اون کرد و باز دستشو چند بار به علامت دور شدن چیزی تکون داد چشماشو باز و بسته می کرد و یک حالت بدی به خودش گرفته بود .....
من به مامان اشاره کردم یلدا رو دور کنه ...
خانجان به حامد نگاه کرد و یک چشم و ابرو اومد ... و گفت : بفرما تحویل بگیر .....
حامد فورا امیر رو از من گرفت و داد بغل خانجان ...
اون امیر رو گرفت و نگاهی به من کرد و گفت : مبارکه ،،، ان شالله این دیگه سالم باشه ؛؛ الان که معلوم نمی کنه بعدا گندش در میاد .....
مامانم اومد جلو و سلام و علیک کرد و گفت : خوش اومدین ....
جواب داد : سلام زری خانم جان ... وا ؟ تو اینجایی ؟ خدا رو شکر که بالاخره کار خودتو کردی و همه کاره ی پسر من شدی ... خوب خدا خیرتون بده الهی از هر دستی که دادین از همون دست پس بگیرین ..... حالا خوبین شما ؟
مامان گفت : بله خوبم ،، از احوال پرسی شما ...... شما هم خدا کنه از هر دستی دادی از همون دست پس بگیرین ... من که همیشه این دعا رو برای شما می کنم ........
حامد که متوجه ی متلک های اونا بهم بود ، از خانجان پرسید : حالا بگو ببینم پسرم خوشگله یا نه ؟
حامد رفتارش طوری بود که می خواست به خانجان ثابت کنه اگر یلدا بد بود این پسر من دیگه عیبی نداره .... و این کاملا از حرفاش و رفتارش پیدا بود .... و خیلی دل منو شکست ....
در حالی که هر دوی اون ها غرق بازی و تماشای امیر بودن ، یلدا توی آشپزخونه کنار مامانم ایستاده بود . خانجان تو صورت من نگاه نمی کرد ...
یلدا از همون جا از گوشه ی دیوار رفت تو اتاقش و دیگه هر کاریش کردیم بیرون نیومد ، حتی نقاشی و نامه ای که برای خانجان آماده کرده بود گذاشت لای کتابش و همون جا شروع کرد به بازی کردن با عروسکش ......
ولی انگار نه برای خانجان مهم بود نه حامد .....
ناهید گلکار