داستان من یک مادرم
قسمت چهلم
بخش اول
هوا که روشن شد با اولین اشعه های خورشید که به صورت یلدا خورد چشمشو باز کرد .
من داشتم بهش با عشق نگاه می کردم و اونم فورا برگشت و به من نگاه کرد و گفت : میشه بیام پیش شما ؟
گفتم : بیا عشق من ، بیا عزیزترینم .....
امیر رو روی دوتا صندلی خوابوند و منم علی رو گرفتم توی بغلم تا اون بشینه .....
پاهای علی رو بلند کرد و گذاشت روی پای خودش و دستشو فرو کرد پشت کمر من و محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت روی شونه م و یک نفس بلند کشید ...
گفت : مامان نکنه از دستم خسته بشی و ولم کنی ؟
گفتم : این چه حرفی بود باز زدی ؟ مگه میشه ؟ اصلا چرا خسته بشم ؟ داریم ایران رو می گردیم ... تو فکر نمی کنی نوع زندگی ما منحصر بفرده ؟ ... چند نفر توی این دنیا می تونن مثل ما زندگی کنن ؟ ....
خوب اینم خودش یک جور خوبه هیجان داره ....
ولش کن مهم اینه که ما همدیگر رو دوست داریم و عاشق همدیگر هستیم ... این بهترین نعمتیه که خدا به ما داده ......
پرسید : اگر مصطفی صبح ببینه ما نیستیم چه حالی میشه ؟ ... شما فکر می کنی منو دوست داشت ؟
گفتم : آره داشت خیلی ام داشت ولی تو هنوز خیلی بچه ای ... به خدا من که قدیمی ترم وقتی تو سن تو بودم فکرشم نمی کردم باید یک روز عاشق بشم ... راستشو بگو یلدا توام دوستش داشتی ؟
گفت : الان که دارم ازش دور میشم می ببینم شاید آره من معنی عشق رو نمی دونم عاشق شمام ... امیر و علی را هم خیلی دوست دارم ؛؛ مامان زری رو همین طور ...
مصطفی رو نمی دونم ... ولی دلم می خواست پیشم باشه ..... اولش مثل بابام بود ... ولی بعدا که دیدم ... با من مثل یک انسان طیبعی برخورد می کنه بهش اعتماد کردم ... و حالا احساس می کنم دلم نمی خواست ازش دور بشم ... راستی مامان می دونی فقط بیست و دو سالشه ...
گفتم : خودش گفت ؟
گفت : آره نمی دونم سر چی بود من فهمیدم .......
گفتم : ولی بابای تو یک دکتره ... و اون فقط دیپلم داره و رستوان می گردونه به درد تو نمی خورد ... حالا فکر کن چند سال دیگه از چشمت میفتاد ....
وقتی یک جوون رعنا عاشقت بشه و بیاد تو رو ازم خواستگاری کنه ... بهش میگم به کس کسونش نمیدم ... به همه کسونش نمیدم ... تو رو واسه خودم می خوام ... نگه دارم ....
یلدا ادامه داد : ترشی بندازم .....
گفتم : ترشی که نه ولی یک چیزی تو همین مایه ها .....
ناهید گلکار