داستان من یک مادرم
قسمت چهلم
بخش پنجم
مصطفی هم اومد روی صندلی کنار من نشست و گفت : خستگی تون در رفت ؟
گفتم : آره الان خیلی خوبم به لطف تو .....
یلدا رفت تو حیاط و از پسر ده یازده ساله ی صغرا خانم پرسید : میشه این توپ تو رو بردارم ؟ ....
پسره با خجالت گفت : ها ....
یلدا بهش گفت : توام بیا با ما بازی کن ......
همین طور که یلدا با بچه ها بازی می کرد ، من از مصطفی پرسیدم : تو برنامه ات چیه ؟ می خوای چیکار کنی ؟ همین طور مراقب ما باشی ؟ راستش من که بدم نمیاد ولی نگران حاج خانمم الان تک و تنها توی اون خونه مونده تو باید زود برگردی ....
گفت : نه بابا ... طیبه و شوهرش پیش مامانن تنهاش نمی ذارن ... بعدام اون بیشتر میره حرم ... من حالا هستم ...
مامان به من گفته تا شما سرو سامون نگرفتین برنگردم .... بعدم .....
نمی دونم چیکار کنم می ترسم برم شما رو گم کنم ....
گفتم : اینقدر ها هم بی عاطفه نیستم هر کجا برم بهت خبر میدم ...
گفت : نه بهاره خانم من به شما اعتماد ندارم اگر الان دنبالتون نیومده بودم به من خبر می دادین کجا رفتین؟ ...
حتی ازم خدا حافظی نکردین ....
گفتم : به خدا برات نامه گذاشتم ... راستش دلم نمی خواست تو رو درگیر مشکلات خودمون بکنم ... ولی حالا که دیدم تا اینجا اومدی دیگه می فهمم که بدجوری درگیر ما هستی و کاری از دست من ساخته نیست ....
ولی یلدا رو ببین به خدا بچه است نمی دونم تو چرا این احساس رو پیدا کردی ؟ اگر تو بمونی ممکنه اونم نسبت به تو احساس پیدا کنه ؟ خوب این بده ... اگر بعدا بری و نیای ؟ اون صدمه ببینه چی ؟
گفت : تا دم مرگم ولش نمی کنم چه کسی بخواد چه نخواد ... اگر حتی خودش نخواد دورادور مراقبش میشم .... منو که می شناسین همیشه روی حرفم هستم ...
پرسیدم : حاج خانم واقعا در این مورد چی میگه ؟
گفت : اون صد در صد موافقه ... اون به من زنگ زد که رستوران رو بسپر به رسول و بیا خونه بهاره خانم داره میره ....
وقتی اومدم به من گفت کاراتو بکن دنبالشون برو ..... راستش اول خودمم باورم نمیشد که مامانم همچین حرفی به من بزنه ... ولی اگر اونم نمی گفت من این کارو می کردم .....
صغری خانم با یک سینی چای اومد و گذاشت جلوی ما و گفت : سلام خانم جان نوش جان قابلی نداره ...
گفتم : سلام به روی ماهت ... آخ که چقدر به موقع بود .... شام برامون چی درست می کنی ؟
در حالی که پسر کوچیکش دامنشو می کشید گفت : روی چَشم ... هر چی بخواین ... فقط شمالی باشه ها ....
گفتم : میرزا قاسمی خوبه ؟
گفت : به به یک میرزا قاسمی درست کنم که انگشت براتان نمانه .....
مصطفی گفت : لطفا کته هم باهاش باشه ,, دستت درد نکنه ,, ....
صغری یکی زد تو گوش پسرشوو اونو بغل کرد و گفت : چیکار کنم خانم جان خیلی نق می زنه و رفت .....
اون شب ما سر یک سفره با مصطفی درست انگار که عضوی از خانواده ی ما شده بود شام خوردیم و خیلی زود خوابمون گرفت مصطفی گفت : من توی ماشین می خوابم اگر کاری داشتیم منو صدا کنین ....
یلدا نگاهی به من کرد ... و من از اون نگاه دلواپسی رو خوندم ...
بلند شدم و صغری خانم رو صدا کردم و ازش پرسیدم : جایی داری آقا مصطفی بخوابه ؟ ...
گفت : بله خانم جان همین اتاق ما پیش شوهر من و پسر من ...
جا میندازم راحت بخوابه ...
مصطفی گفت : نه مزاحم نمیشم ...
گفتم : صغرا خانم یک دست رختخواب بده .... آقا مصطفی همین جا توی ایوون راحت تره .... و جای اونو درست کردم و رفتم بخوابم .......
اون شب با اینکه هنوز جایی برای موندن نداشتم نمی دونم چرا خیالم راحت شده بود ... شاید برای اینکه یلدا در طول راه و اینجا خوب بود و مشکلی نداشت ...
یا از اون خونه ی کوچیک راحت شده بودم یا که مصطفی همراه ما شده بود نمی دونم دراز کشیدم و یادم اومد که ...........
ناهید گلکار