خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول




    حال یلدا زیاد خوب نبود .... امیر هنوز کوچیک بود و من باردار .... با اینکه دیگه سر کار نمی رفتم ولی بازم به همه کارم نمی رسیدم و کاملا درگیر بچه داری و کار خونه شده بودم چیزی که ازش خیلی می ترسیدم و دوست نداشتم ....
    سال 64 بود ، جنگ اوج گرفته بود و دیگه متاسفانه اسم خیابون ها و کوچه های شهر هم از لاله و نسترن و سنبل به نام شهیدی تبدیل شده بود ...
    انگار همه جا گرد غم پاشیده بودن ، هر کس چه خواسته و چه ناخواسته یک جورایی درگیر این جنگ لعنتی بود ..... و یلدای منم با حسی که داشت و ما هنوز درست نمی دونستیم اون دقیقا کی و از چی ناراحت میشه ,,, دچار تشویش و نگرانی بود ....
    انگار لحظات بد اون روزها رو حس می کرد و مرتب تو خواب و بیداری دچار ترس و بی قراری میشد بعضی وقتها از یک خیابون که رد می شدیم اون فریاد می زد ... وای مامان داره داغون میشه ...
    و این نامی بود که یلدا برای چیزی که می دید و مشخص نبود که چه اتفاقی هست ؛؛؛ گذاشته بود .... اون حالا کلاس سوم بود ولی مدرسه نمی رفت .....
    بیشتر روز رو خوابیده بود چون حامد براش یک شربت تجویز کرده بود و اون می خورد و می خوابید تا کمتر زجر بکشه ..... من خودم توی خونه باهاش کار می کردم و فقط موقع امتحان می بردمش مدرسه ... و چون درسش خوب بود و از همکلاسی هاش جلوتر ... و نمراتش همیشه بیست بود اولیا مدرسه با من راه میومدن ... اونا هم تقریبا متوجه حالت های یلدا شده بودن .....
    حامد قول داده بود که تغییر رفتار بده ولی اونم موقتی بود ... و بازم همون آش و همون کاسه به خصوص که حال یلدا هم خوب نبود هر چی می تونست از ما دوری می کرد .....
    و حالا علنی می گفت : نمی تونم کارای یلدا رو تحمل کنم .....
    یلدا رفت کلاس چهارم ... البته نمی رفت فقط اسمش بود که مدرسه میره ....

    روزی دو تا سه بار حالش بد می شد ... و جگر منو آتیش می زد . دائما دستش تو هوا بود و یک چیزی رو که ما نمی دیدم از خودش دور می کرد ..... و می ترسید ...
    یک روز هانیه زنگ زد که حال منو بپرسه ؛؛ تازه یلدا رو خوابونده بودم و خوب دیگه روزای آخر بارداریم رو که ازش متنفر بودم می گذروندم ... و دلم خیلی نازک شده بود ... و احتیاج به محبت داشتم ...
    کسی که منو ببینه تحسینم کنه ... از اینکه موهام رو درست کردم خوشحال بشه و یا از لباسم تعریف کنه ولی کسی نبود من فقط بیست و نه سال داشتم ....... تا صدای اونو شنیدم ... گریه ام گرفت و های و های گریه کردم ... هر چی می پرسید چی شده نمی تونستم حرف بزنم ...

    با اصرار ازم خواست اون روز رو برم خونه ی اون ...
    گفتم : باشه میام شاید یلدا حالش بهتر شد ....




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان