داستان من یک مادرم
قسمت چهل و یکم
بخش دوم
وقتی یلدا بیدار شد حاضرشون کردم و مقداری وسیله برداشتم و بدون اینکه یادداشتی برای حامد بذارم رفتم خونه ی هانیه.......
قصدم این بود که تا حامد بر نگشته بیام خونه ......
یلدا با اینکه از خوردن شربت نای حرکت نداشت ... بازم بی قرار بود ... وقتی رسیدیم اونجا و چشمش به مریم افتاد طبق معمول سرش گرم شد و دیدم که بهتره ....
حالا مریم دبیرستان می رفت ولی با یلدا خیلی جور بودن هنوز ساعتها با هم حرف می زدن و بازی فکری می کردن و سرشون با هم گرم بود ...
من دیدم که اون خوشحاله همون جا موندم و زنگ زدم به مطب که به حامد بگم ما خونه ی هانیه هستیم ... یک زن غیر از خانم یزدی گوشی رو برداشت گفت : مطب دکتر بشیری بفرمایید ...
گفتم : من خانمشون هستم شما ؟
جواب نداد و گوشی رو گذاشت و بلافاصله حامد برداشت با لحن بدی از من پرسید : چه خبره ؟
گفتم: حامد تو خوبی ؟
گفت : زنگ زدی همینو بپرسی ؟
گفتم : نه می خواستم بگم ؛؛ من خونه ی هانیه هستم ... بچه ها خوشحالن فکر کردم همین جا بمونم ..... وسط حرفم پرید که باشه باشه ... و گوشی رو گذاشت ...
خوب چند تا سئوال برام پیش اومد ... اون زن کی بود ؟ چرا حامد با من اینطوری حرف زد ؟ حالا میاد اینجا یا نه ؟
ولی هانیه معطل نکرد و تدارک شام دید و به بهروز و مامان هم گفت اومدن تا همه دور هم باشیم ..... تا ساعت یازده همه گرسنه بودن و از حامد خبری نبود ... امیر و یلدا خواب بودن ....
زنگ زدم خونه تلفن رو برداشت ... پرسیدم : حامد تویی پس چرا نیومدی ؟
گفت : خسته بودم صبح سر راه میام شماها رو می بینم بعد میرم بیمارستان کار نداری ؟
از این همه سردی و بی تفاوتی آتیش گرفتم ... گوشهام داغ شده بود دلم می خواست دق دلمو سر حامد خالی کنم .....
هانیه متوجه شد و شام رو کشید ...
ولی من مانتو پوشیدم و گفتم : من میرم زود برمی گردم ....
و قبل از این که کسی بتونه مخالفت کنه از خونه زدم بیرون ........... باید می رفتم و حامد رو می دیدم ...
خیلی عصبانی بودم اون تا حالا همچین کاری با من نکرده بود ...
خودمو رسوندم خونه ... کلید انداختم و رفتم تو ....
جلوی تلویزیون نشسته بود ... پاشو روی میز دراز کرده بود و یک پیتزای نیمه کاره جلوش بود ...
با دیدن من یکه خورد و پرسید : اومدی ؟ بچه ها کوشن ؟
گفتم : اومدم ازت سئوال کنم ؛؛ همیشه به خاطر یلدا ازت چیزی نمی پرسم .... چرا نیومدی؟
ببین حامد درست جواب بده اگر می خواستی این طوری زندگی کنی چرا سه تا بچه درست کردی ؟
ناهید گلکار