داستان من یک مادرم
قسمت چهل و دوم
بخش سوم
وقتی مصطفی اومد ... درو قفل کردیم و سوار ماشین شدیم ...
یلدا پرسید : مامان نمیشه بریم لب دریا شام بخوریم ...
گفتم : موافقم چرا نمیشه قربونت برم .... اول باید بریم خرید ...
مصطفی گفت : من ماهی خریدم و تمیزش کردم و بهش نمک زدم ... یک مقدار خوراکی هم خریدم بهاره خانم برم لب دریا ؟
گفتم : تو که فکر همه جا رو کردی برو دیگه .....
مصطفی اینقدر به هر کاری وارد بود که من تعجب می کردم کاری نبود که از دستش بر نیاد ....
با همه زود دوست می شد و شوخی می کرد .... کمی جلوتر نگه داشت و رفت پایین وقتی برگشت یک دسته سیخ تو دستش بود ....
خندیدم و گفتم : آفرین من که اصلا به فکرم نمی رسید .....
بعد نوشابه ویک پاکت تخمه ... و رفتیم کنار ساحل ...
همه ی ما خوشحال بودیم ... مشکلات نمی تونست ما رو ناراحت بکنه ... انگار هیچ غمی تو دل ما نبود و فقط اومده بودیم خوش گذرونی . با اینکه خسته بودیم ذوق راه انداختن سور سات شام کنار دریا ما رو به وجد آورده بود .
منم مثل بچه ها می دویدم و شادی می کردم ... دنبال هم می گشتیم و می خندیدیم ..........
یکم کم جلوتر چراغ های یک پلاژ ساحل رو روشن کرده بود ، زیر نور اون نشستیم و مصطفی و بچه ها چوب جمع کردن و آتیش روشن کردن .....
و ماهی هایی که حاضر برای کباب شدن بود روی اون قرار دادیم .......
مصطفی ماشین رو زد کنار آتیش و ضبط اونو روشن کرد ... صدای گلپایگانی بلند شد ...
گفتم : به به خیلی دوست دارم ... ولی آقا مصطفی چشم حاج خانم رو دور دیدی.
گفت : بَه مامان هم خیلی دوست داره اون فناتیک نیست خیلی باحاله ...
بعد گفت : بچه ها آتیش داره خاموش میشه هیزم لازم داریم .......
یلدا و امیر و علی رفتن برای جمع کردن چوب .....
مصطفی بدون مقدمه از من پرسید : بهاره خانم ببخشید میشه بگین دست یلدا چی شده ؟ ... سوخته ؟
گفتم : نپرس ...چرا این سوال رو کردی ؟ تو رو خدا شب منو خراب نکن ... موسیقی به این خوبی ؛ دریا ؛؛ شام عالی ؛؛ ... هوای خوب ؛؛ تو داری خرابش می کنی .......
( سرشو انداخت پایین ) .... یک فکری کردم و گفتم : می خوای بدونی ؟ اون بدترین حادثه ی زندگی من بود دست بچه ی من اتفاقی نسوخته ... سوزندنش و به یک باره اشکهام مثل سیل جاری شد و هق و هق به گریه افتادم ...
مصطفی ناراحت شده بود گفت : وای ببخشید ... تو رو خدا ولش کنین آخه من هر چی که در مورد یلدا باشه برام مهمه ....
گفتم : تازه داشت یادم می رفت .... کاش نمی پرسیدی .....
گفت : پس معلومه که خاطره ی بدی براتون داره ......
به خدا قسم اگر می دونستم نمی پرسیدم معذرت می خوام تو رو خدا منو ببخشید ... آخه دست هاش بدجوری سوخته چقدر درد کشیده ...
گفتم : شاید یک روز تمام زندگیمو برات تعریف کردم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... کاش امیر و علی هم بتونن به خوبی تو بشن .... کی می خوای بری ؟ حاج خانم تنهاست ....
گفت : حالا هستم چند روز دیگه تا شما جا بیفتین هستم ......
ناهید گلکار