داستان من یک مادرم
قسمت چهل و سوم
بخش دوم
چیزی که می دونستم این بود که من و حامد دیگه به درد هم نمی خوریم ...
اون مدت ها بود ما رو ول کرده بود و این طور که پیدا بود با منیژه می رفت مطب و همون جا ناهار می خورد و شام هم با هم می خوردن و فقط برای خواب میومد خونه و صبح زود بدون خداحافظی می رفت ....
هر وقت گله می کردم عصبانی می شد که تو بهانه می گیری ؛؛ و من دکترم ؛؛ و کارم زیاده ؛؛
اینکه نفهم و بی شعورم و درکش نمی کنم ...
حالا همه ی این ها رو کنار هم می گذاشتم دلیل کارای اونو می فهمیدم .....
اون برای اینکه خودشو توجیه کنه به من و یلدا احساس گناه می داد ... و از ما فاصله می گرفت
و من حالا دلیل این فاصله رو به خوبی احساس می کردم ....
وقتی رسیدم خونه فورا هر چی که داشتم جمع کردم یلدا و امیر ازم می پرسیدن مامان چیکار می کنی ؟ کجا می خوایم بریم ؟
و من فقط اشک می ریختم و جمع می کردم ....
یلدا گاهی از من می ترسید و دستشو بالا و پایین می کرد ولی دیگه من می دونستم اون داره چیکار می کنه ...
وحشتی نداشتم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
می لرزیدم و قلبم چنان توی سینه ام می کوبید که اونو توی تمام بدنم به خصوص صورتم احساس می کردم ......
هر چی داشتم و هر چیزی که به نظرم قیمتی بود جمع کردم ... پول زیادی هم که توی خونه جمع کرده بودم و فکر نمی کردم روزی به کارم بیاد بر داشتم ...
طلاهام و سکه هایی که بیشترش مال زمان عروسیم بود ... همه رو با عجله گذاشتم توی یک جعبه و سه تا چمدون بستم و اونا رو بردم گذاشتم توی ماشین و بچه ها رو برداشتم و درو بستم و اون خونه رو ترک کردم بدون اینکه حتی دلم بسوزه یا به پشت سرم نگاه کنم ...
رفتم خونه ی مامان ....
خودش در باز کرد ...
منو که با چمدون و حال نزار اون موقع شب در خونه اش دید ...
فقط سری تکون داد و چشمهاش پر از اشک شد و گفت : من می دونستم به زودی میای ؛؛ مادرت بمیره ... بیا تو عزیزم ...
وسایلم رو بردم توی اتاق بزرگه ... چون نمی خواستم توی اتاقی که با حامد می خوابیدم برم مامان فورا یک املت درست کرد تا بچه ها بخورن و بخوابن ...
ولی یلدا خیلی آشفته و بی قرار بود ...
پرسید : به خاطر من این کارو کردین ؟
گفتم : نه ... به خدا ... باور کن نه ،،، تو خیالت راحت باشه عزیزم اگر قسم بخورم که به خاطر تو نبود باور می کنی ؟ ...
ولی اون بی قرار بود و می گفت : نمی دونم چرا هر چی به فکرم میاد داغون میشه ...
بدم میاد ... چیزای بدی میاد ...
به خودش می پیچید و عذاب می کشید و حالش هر لحظه بدتر می شد ...
من فکر می کردم از این موقعیتی که برای ما پیش اومده این طور بچه ام آشفته شده و داره به خودش می پیچه ...
در حالی که چیز دیگه ای در راه بود .....
ناهید گلکار