خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم



    مصطفی علی رو گذاشت روی شونه هاش ... کاری که اون خیلی دوست داشت...

    اون بچه کمتر محبت پدر رو چشیده بود ... اون بالا ذوق می کرد و داد می زد من از همه بالاترم ...
    یلدا گفت : بابا هم منو اینطوری می گذاشت روی شونه هاش ...

    و در یک آن هر دوی ما رفتیم تو فکر ...
    دل من که گرفت از دل یلدا خدا خبر داشت ....

    یلدا بدون اینکه یکی از اون حرکات عجیب ازش سر بزنه راحت و بی خیال بود گاهی فکر می کردم که دیگه تموم شده ...

    امیرم  شاد و خندون دنبال ما میومد ... و من که یک مادر بودم هیچ چیزی توی این دنیا نمی تونست بیشتر از این منو خوشحال کنه که بچه هام صورت خندون داشته باشن ، پس منم خوشحال بودم و فکر غم خوردن رو هم نمی کردم حتی به بی پولی هم توجهی نداشتم  .... که می دونستم به زودی در انتظارمه ...
    وقتی رسیدیم خونه ، مصطفی ماشین رو زد تو و باز یک نوار از مرضیه گذاشت .... و صدای اونو بلند کرد ...
    گفتم : نیاین حالا ما رو بگیرن .. نمی ترسی ؟

    گفت : نه بابا اینجا امنه ولی اگر شما ناراحتین برش دارم ...

    گفتم : نه بهم انرژی میده ...
    با صدای زیبای مرضیه و انژری خوبی که داشتیم شروع کردیم به کار ....

    من و یلدا اتاق ها رو درست می کردیم و مصطفی بیرون مشغول بود .
     بعضی از کارا نیمه کاره مونده بود مثل تعمیر آبگرمکن که دیروز نتونسته بود تموم کنه ... و بعدم توی باغچه و حیاط مشغول بود ...
    وقتی اومدم دیدم چقدر کار کرده خندیدم و گفتم نمیشه از تو تشکر کرد ..... برای اینکه تو مرد آهنی هستی ...
    امیر گفت : آقا مصطفی همه هن فریفه .....
    یلدا بغلش کرد و گفت : داداش جان همه فن حریف ...
    گفت : منم که همینو گفتم ....

    و باز کلی سر به سر هم گذاشتن و خندیدیم ...
    تا شب ما اون خونه رو آماده کرده بودیم ....

    فقط مونده بود تلفن که رحمت قول داده بود خیلی زود برامون بکشه و مصطفی سخت پیگیر بود ....
    حدود ساعت هشت بود  ... سور سات شام رو گرفتیم و یک راست رفتیم لب دریا و باز آتیش و روشن کردیم و دورش نشستیم ...

    با کار سختی که اون روز داشتیم دلم می خواست کنار اون آتیش بخوابم ....

    یلدا هنوز نماز نخونده بود از توی یکی از ساک ها جانمازشو در آورد و مصطفی مثل برق براش آب آورد ...

    من از دور نگاه می کردم اون آب ریخت و یلدا وضو گرفت و یلدا دست اون آب ریخت و مصطفی وضو گرفت و هر دو به نماز ایستادن ....
    با خودم فکر می کردم کاش این عشق تا ابد بمونه .....
    چیزی که هرگز فکرشم نمی کردم این بود که یک روز این طور به این کار راضی بشم ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان