خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول




    مدرسه ی امیر نزدیک بود ولی کودکستان نداشت که من علی رو بذارم ....
    و چون نزدیک ترین کودکستان از ما خیلی دور بود منصرف شدم و فکر کردم خودم و یلدا باهاش کار می کنیم ....
    دبیرستان برای یلدا هم دور بود و باید هر روز مقدار زیادی راه می رفتیم تا به خیابون اصلی می رسیدم و اونجا تاکسی می گرفتم .... ولی هنوز مصطفی بود و اونو با هم می بردیم  ....
    روز اول نمی تونستم یلدا رو تنها توی مدرسه بذارم و برگردم . خیالم راحت نبود که اون با چه کسانی روبرو میشه ... این بود که من و مصطفی و علی دم مدرسه توی ماشین نشستیم تا اگر اتفاقی افتاد اونجا باشیم ... 
     ولی یلدا  ظهر که مدرسه تعطیل شد خوشحال خندون برگشت ....
    ازش پرسیدم : چطور بود مامان جان ؟

    گفت : اگر منظورتون آدما بودن هم بد هم خوب ولی من ازشون نترسیدم ، همین کافیه ؟
    ولی اگر از درس می پرسین برای من خیلی ساده بود ... نمی دونی مامان چه چیزای پیش پا افتاده ای رو با آب و تاب درس میدن ... و بقیه هم با دقت گوش می کردن ... نمی دونم برام عجیب بود ...
    اینا درس پارسال بود ولی بچه ها بلد نبودن .....

    مصطفی گفت : برای این که همه یلدا خانم نمیشن ، اونا مثل من خنگ بودن ...
    یلدا گفت : نه بابا خنگ نبودن فکر کنم فراموش کرده بودن  ....
    من گفتم : یلدا جان تو خودتو با اونا مقایسه نکن تو نابغه هستی خانم خانما ..... .بریم امیر رو برداریم که منتظره ...
    سه روز بعد تلفن هم وصل شد و اولین کاری که کردم به حاج خانم زنگ زدم ....
    خودش گوشی رو برداشت ...

    گفتم : سلام ....

    با همین یک کلمه صدای منو شناخت و گفت : سلام به روی ماهت به به ؛؛ بهاره خانم جابجا شدی مادر ؟ ...
    گفتم : آخه من به شما چی بگم ؟ هیچ کلامی برای تشکر پیدا نمی کنم که لایق شما و خوبی شما باشه ... از لطف شما که آقا مصطفی رو مثل فرشته ی نجات برای ما فرستادین ....
    گفت : فرشته ی نجات همه ی ما یلداست ...خدا رو شکر ... که ما با تو و یلدا آشنا شدیم ...
    گفتم : ولی شما تنها هستین ، به خدا خیلی به آقا مصطفی گفتم برگرده رضایت نمیده .
     گفت : نه اجازه نداره تا خاطر من از شما جمع نشده برگرده ... منم تنها نیستم نگران نباش دخترم ....
    همین طور که من با حاج خانم حرف می زدم یلدا و مصطفی هر دو داشتن با دقت منو نگاه می کردن ...

    حرفم که تموم شد پرسیدم : چی شده چرا نگاه می کنین ؟ هر دو با هم گفتن هیچی ... همین طوری .....
    از نگاه اونا چیزی نفهمیدم ، یک کم فکر کردم و با خودم گفتم : آره همینه بهاره ... اونا می خواستن ببینن که حاج خانم میگه مصطفی برگرده و برای همین هر دو نگران به من نگاه می کردن ....
    مصطفی برای اینکه بگه هنوز کار داره مرتب داشت اون خونه رو روبراه می کرد گل می کاشت و در و دیوار رو تعمیر می کرد خلاصه از صبح تا شب مشغول بود ...
    بالاخره از اون خونه که روز اول رغبت نمی کردیم وارد اون بشیم یک خونه ی رویایی ساخت ...

    و من شاهد جوونه زدن عشق و محبت بین اون و یلدا بودم .....
    من با تمام وجود به عشق زودرس دخترم احترام می گذاشتم و دلم می خواست هر چی بیشتر اونو خوشحال ببینم ... اون که همیشه می ترسید مورد تایید کسی قرار نگیره حالا با این عشق می تونست شجاع تر در مقابل حس قوی خودش بایسته و از اون حرف بزنه بدون اینکه خجالت بکشه ....
    چیزی که از اول هم خجالت نداشت و برخورد بد حامد و خانجان با این مسئله باعث شد یلدا همیشه احساس گناه و تقصیر داشته باشه و من از این تغییر حالت خوشحال بودم ...
    و از صبح تا شب با هم می گفتیم و می خندیدیم ... و تا می تونستیم خوش بودیم ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان