داستان من یک مادرم
قسمت چهل و چهارم
بخش چهارم
گفتم : پدری که باشه ولی نباشه درد داره ... شوهری که باشه ولی نباشه زن آزار می بینه .... چرا دیگه ناهار نمیای خونه ؟ جواب بده ...
گفت : چرا تو نگفتی که بیام ؟ اگر مخالفی می خواستی بگی منم میومدم ....
گفتم : اون مخالفت هایی که کردم کارگر بود ؟ نبود ، تو بازم کار خودت رو کردی ... بهت نگفتم حامد من اگر برم دیگه برنمی گردم ... گفتم یا نگفتم ؟
حالا اون روزه من و بچه هام دیگه گدای در خونه ی تو نیستیم .....
داد زد : همچین میگه بچه هام که انگار اصلا من هیچ کارم ... اونا بچه های منم هستن ...
گفتم : چرا ثابت نکردی ؟ ... تا وقت داشتی می خواستی بهشون نزدیک بشی ....
گفت : ول کن این حرفای مزخرف رو ،، تو دردت چیز دیگه ای چرا چند روز پیش این کارو نکردی ؟ ...
گفتم : آره همونم هست که تو می دونی ... حالا چی میگی ؟ بلند شو برو آقای دکتر بشیری و دیگه این طرفا پیدات نشه لطفا بذار توی خونه ی مادرم راحت زندگی کنم ......
حامد بلند شد در حالی که داشت به خودش و زمین و زمان فحش می داد ... کتشو بر داشت و از خونه زد بیرون ...
بهروز گفت : خواهر جان تند نرفتی ؟
گفتم : نه می دونم دارم چیکار می کنم به خاطر یلدا باید از اون جدا زندگی کنم ... دیگه نمیشه ...
ده روز گذشت و تهران هر شب مورد اصابت موشک قرار می گرفت و یلدا جیغ می کشید ...
طوری که من فقط به اون خواب آور می دادم تا بخوابه .....
نزدیک عید بود و مردم دسته دسته از تهرون خارج می شدن ... نظام آباد ... خیابون خیام ... میدون امام حسین ... خیابون وحیدیه ... پیروزی ... موشک خورده بود .... عده ی زیادی کشته شدن و ترس و وحشت همه ی شهر رو گرفته بود ... و قبل از اینکه آژیر بکشن یلدا شروع می کرد به لرزیدن ,, خودشو جمع می کرد یک گوشه و حرف نمی زد ...
آشفته و پریشون شده بود ؛؛ ...
یک شب اونو بردم پیش دکتر تا باهاش حرف بزنه ... فکر کنم یک ساعتی طول کشید ...
موقع برگشت یلدا تقریبا می دونست که چرا این حالت ها بهش دست میده چون خیلی باهوش بود از منم بهتر متوجه شده بود .......
وقتی برمی گشتیم احساس کردم یلدا بهتره ولی بازم موقعی که موشک به زمین خورد و تهران رو لرزوند اون موهای سرش رو گرفته بود و جیغ می کشید ......
ناهید گلکار