داستان من یک مادرم
قسمت چهل و چهارم
بخش پنجم
از به یاد آوردن این صحنه از جام پریدم ...
یلدا قبلا بیدار شده بود ...
پرسید : چی شده مامان جان خوبین ؟
گفتم : هیچی خواب می دیدم ... هنوز بدنم می لرزید بلند شدم و با هم نماز خوندیم ...
هوای خیلی خوبی بود . بعد رفتیم توی ایوون نشستیم ....
یلدا گفت : مامان اشکالی داره من امروز نرم مدرسه حوصله ندارم ....
گفتم : نرو مادر تو که سال رو نرفتی ماه رو هم نرو ...
مصطفی از اتاق اومد بیرون ... سلام کرد و گفت: شما هم بیدارین ؟ ...
یک کم پا پا کرد هیچ کدوم دلمون نمی خواست حرف بزنیم ....
مصطفی گفت : با اجازه من اول یک کم میرم لب دریا ... و راه افتاد رفت طرف در و پشت به ما ایستاد .......
یلدا به من نگاه کرد ...
گفتم : خودت می دونی عزیز دلم ... شجاع باش ...
با خجالت پرسید : از نظر شما اشکالی نداره ؟
گفتم : فکر کنم تو دیگه بزرگ شدی ....
با تردید بلند شد و رفت طرف مصطفی اون سرش پایین بود ولی صورتش کاملا معلوم بود که بغض داره ....
اون منتظر یلدا بود با هم رفتن بیرون ...
در حالی که دلم پیش اونا بود ، صبحانه رو آماده کردم و منتظر موندم تا برگردن .... می دونستم که دلشون برای هم تنگ میشه ...
آفتاب زده بود و خورشید کاملا اومده بود بالا که هر دو با سری کج برگشتن ...
مصطفی گریه کرده بود چون از چشم هاش معلوم بود ولی یلدا آروم به نظر می رسید ...
تو دلم گفتم : احمق حتما دل بچه رو خون کرده ...
نشستیم سر سفره همین طور که چایی می ریختم گفتم : آقا مصطفی برای همیشه میری ؟
از جاش پرید و گفت : نه ... معلومه که نه ...
گفتم : پس این کارا چیه ؟ من تو رو مرد قوی و محکمی می دونم ... تو دل ما رو خالی نکن ... حالا که اومدی و خودتو جا کردی ... دم رفتن خرابش نکن......
گفت : چشم بهاره خانم ولی برام سخته ... دلشو ندارم که برم ... می دونم دلم اینجا می مونه ......
مصطفی چایی شو سر کشید و بلند شد و گفت : برم که تا شب برسم ...
یک بسته حاضر کرده بودم که اون توی راه خوراکی و غذا داشته باشه ، گذاشتم توی ماشین و اون علی و امیر رو بوسید و به من گفت : جون شما جون بچه ها ......
از این حرفش خندم گرفت و گفتم : خاطرت جمع باشه مثل بچه های خودم ازشون مراقبت می کنم ...
اونم خندید و گفت : نمی دونم چی باید بگم ببخشید ....
گفتم : ولی من می دونم می خوام بهت بگم که چقدر این آمدنت برای من با ارزش بود ..... خیلی ازت ممنونم ... شاید باور نکنی ولی خیلی خوش گذشت ...... یک خواهش دیگه ازت دارم .... اگر برات اشکالی نداره شماره ی حسابت رو بده مامانم یک پولی برای من می خواد بریزه بانک مشهد باشه بهتره هر وقت ریخت شما به من زنگ بزن میگم چطوری برام حواله کنین .... نفهمن من شمالم ، نمی خوام کسی بدونه لطفا اگر کسی پیش شما اومد جای ما رو بهش نگین ...
گفت : به روی چشمم .... تو رو خدا بهاره خانم اگر پول لازم دارین به من بگین ... ناراحت میشم اگر این کارو نکنین ...
گفتم : نه پول خودمه پیش مامانم ، گفتم هر وقت لازم داشتم برام بفرسته ... نگران نباش تو با خیال راحت برو به سلامت و ممنونم ازت ... حاج خانم و مرضیه و طیبه جون رو سلام برسون ... و از قول من بگو ببخشید وقت نشد خداحافظی حضوری بکنم ... توی نامه نوشتم و براشون گذاشتم توی اتاق .........
یلدا فقط نگاه می کرد ... امیر به گریه افتاد و علی دنبالش دوید که تو رو خدا نرو ...
و مصطفی خودش با اکراه سوار شد و نگاهی بی پروا و عاشقانه به یلدا کرد و راه افتاد .....
بالاخره مصطفی هم رفت ...
و ما تنها شدیم حالا باید خودمون گلیم مون رو از آب می کشیدیم ... تو این مدت ما حسابی بهش عادت کرده بودیم ...
اون شب شب خیلی بدی بود و هیچ کدوم نمی تونستیم این تنهایی رو قبول کنیم ... و حالا می فهمیدم که اگر مصطفی نیومده بود خیلی به ما سخت می گذشت ... و چقدر خداوند همه چیز رو خودش جفت و جور می کنه .......
یلدا که یک کلمه حرف نمی زد ؛؛ .... بچه ها که خوابیدن کنارش نشستم ....
خودش به حرف اومد و گفت : می دونی لب دریا مصطفی به من چی گفت ؟
گفتم : نه نمی دونم .....
یلدا دست منو گرفت و گفت : ......
ناهید گلکار