داستان من یک مادرم
قسمت چهل و ششم
بخش دوم
بالاخره خودمو راضی کردم که از مامان و بهروز کمک بخوام این بهترین راه بود .....
با اولین زنگ مامان گوشی رو بر داشت ...
گفتم : مامانم ... عزیزم خوبین ؟ منم بهاره ...
دیدم حرف نمی زنه ... گفتم : الو مامان جان صدای منو می شنوین ؟
با بغض و گریه گفت : آره قربونت برم . تو رو خدا زود قطع نکن ، بذار سیر باهات حرف بزنم .... دلم داره برای تو می ترکه مادر ... چرا با من این کارو می کنی ؟
گفتم : خوب آخه مادر من اگر شما به حامد خبر ندی من بهتون شماره می دادم با هم حرف می زدیم ... ولی شما هر بار که زنگ می زنم حامد رو خبر می کنی ...
گفت : به روح رسول الله اگر من خبرش کنم ؛؛ میاد اینجا بست میشینه دلم براش می سوزه . تو رو خدا با این مرد این کارو نکن عزیزم خیلی دوستت داره ... بچه هاشو می خواد آخه تو چرا این طوری از آب در اومدی ...
مادر من ؛؛ یک کم گذشت خوب چیزیه به خدا ... پاشو بیا دلم داره برای یلدا پر می زنه خوب حساب منو بکن ....
گفتم : ببین حالا وقتی زنگ نمی زنم برای همینه ... بهم قول بده به حامد نگی هر شب بهتون زنگ می زنم ...
گفت : مادر به خدا همش تقصیر خانجان بوده الان حامد خودش فهمیده همش پیش منه ....
گفتم : بسه مامان جان ، خودتون خوبین ؟
گفت : کمرم ؛؛ مادر کمرم ... عاجزم کرده امونم رو بریده ؛؛ عاصی شدم ... تو چطوری ؟ بچه ها خوبن ؟ پول داری ؟
گفتم : نه پولم تموم شده کارم ندارم .....
گفت : می خوای برات بفرستم ؟
گفتم : مگه دارین ؟
گفت : آره تو کار به این کارا نداشته باش ... درستش می کنم چطوری بفرستم برات ؟ ....
گفتم : مامان جان به زحمت نیفتی تو رو خدا مهم نیست یک طوری حلش می کنم ...
گفت : های ... های دختر مغرور من ... بگو چطوری برات بفرستم ؟ ...
گفتم : یک شماره حساب میدم یادداشت کنین ...
گفت : بگو می نویسم ...
گفتم : شماره ی حساب اینه ............. بانک ملی شعبه ی چهاراه لشکر ...
پرسید : اینجا کجاست ؟ ...
گفتم : مشهد مامان ...
گفت : تو که گفتی از مشهد رفتی ؟
گفتم : نشد دیگه ... یلدا می خواد با شما حرف بزنه ...
یلدا گوشی رو گرفت ...
گفت : سلام مامان زری ... خیلی دلم براتون تنگ شده بیاین پیش ما .
گفت : ای بی وفا فکر نمی کردم منو فراموش کنی . الهی مادر به قربونت بره کجایی فدای اون بوی خوشت برم ...
بابات برات یک عالمه چیز خریده لباس عطر آورده اینجا ،، میشینه بهش نگاه می کنه و میگه دخترم بزرگ شد من ندیدمش ...
یلدا جان مامانت رو راضی کن بر گردین فدات بشم ، من می میرم دلتون می سوزه ها ؛؛؛؛ به خدا بابات خیلی دوست تون داره ...
راضیش کن عزیزم ببینم چیکار می کنی ....
یلدا ساکت بود فقط گاهی می گفت چشم ... چشم . مامان زری خیلی دوستون دارم .....
بعد امیر با مامان حرف زد و بعدم علی ...
وقتی علی گوشی رو گرفت گفت : مامان زری بیا پیش ما با هم بریم لب دریا آتیش روشن کنیم .......
مامان پرسید : مگه تو دریا رفتی؟
از اشاره ی من و یلدا و امیر اون بچه متوجه شد که بند رو آب داد با دستپاچگی گفت : نه شما بیا پیش ما ... من ببرمت دریا ... آتیش روشن کنیم ....
مامان با سادگی گفت : آهان ، ان شالله مادر ؛؛ مامانت راضی بشه با بابات می ریم ......
ناهید گلکار