خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم




    خیلی فکر کردم که کجا برم ... باید شهری انتخاب می کردم که هم نزدیک باشه هم کسی به فکرشم نرسه من اونجا رفتم ..... و نمی دونم چرا یزد رو انتخاب کردم شاید چون خودمم فکرشو نمی کردم ......
    جاده برام ترسناک بود چون تا اون زمان من توی جاده رانندگی نکرده بودم ... مرتب دعا می خوندم به ماشین و بچه ها فوت می کردم ....

    وارد یزد که شدیم ... من با چیزی متفاوت با تصورم روبرو شدم شهر بسیار زیبایی بود با مردمانی بسیار مهربون ... با ساختمون های زیبا و متفاوت ...

    از هرکس چیزی می پرسیدم با دل جون منو راهنمایی می کرد ... و می خواست به من که می فهمیدن غریبه هستم کمک کنه ... و به کمک همین مردم مهربون فورا یک خونه پیدا کردم .....
    یک بنگاهی منو به خونه ای راهنمایی کرد و گفت : یک خونه داشتیم که به یک زن و شوهر دزفولی اجاره دادیم و دو تا اتاق دیگه داره که می خوایم اجاره بدیم می خوای بریم ببینیم ؟ ....

    قبول کردم با هم برای دیدن اون رفتیم ..... وقتی وارد حیاط شدم ... اولین چیزی که دیدم زن قد بلند و سبزه رویی با یک لبخند شیرین بود ... که اومد به استقبال من ... و دست داد و گفت : من شهناز هستم ...
    گفتم : منم بهاره خوشبختم ....

    دست گرم اون و اینکه فکر کردم پیش اون زن احساس امنیت می کنم ... وادارم کرد اون خونه رو بگیرم ..... حیاط کوچیکی بود با چهار تا اتاق و یک آشپزخونه ...
    شهناز و شوهرش و دختر سه ساله اش از دزفول اومده بودن . اونا هم از ترس جنگ ؛؛ به یزد پناه آورده بودن .... و موقتی اون خونه رو اجاره کردن ...
    شرایط همسان ما باعث شد که خیلی زود ؛؛ دوست و یار و یاور هم بشیم ....
    دو روزی هم من توی یکی از اتاق های اونا زندگی کردم تا برای خودم وسیله خریدم ... زیاد نبود ، فقط رفع احتیاج ... دو تیکه موکت ... چند دست رختخواب ... مقداری وسیله ی آشپزی و کتری و قوری ...
    خلاصه همین ها ...

    علی و امیر که براشون مهم نبود ؛؛ من و یلدا هم می دونستیم این شرایط موقتیه ... این بود که ساختیم ...
    ولی
    بعد از مدتی دیدم حوصله ی ما شب ها سر میره و تلویزیون هم خریدم چون فکر می کردم این طوری سر بچه ها گرم میشه و کمتر غصه می خورن ......
     یلدا که حالا توجیه شده بود که حس برتر و چشم سوم داره نتونست جلوی زبونش رو بگیره و به یکی از معلم هاش ماجرا رو گفت ...
    وقتی من فهمیدم که اون چیکار کرده خیلی ناراحت شدم و می ترسیدم برامون مکافات درست کرده باشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان