داستان من یک مادرم
قسمت چهل و ششم
بخش ششم
یک مرتبه علی خودشو انداخت روی پشتم ، از فکر اومدم بیرون دیدم ... ظهر شده بود و من باید می رفتم دنبال امیر ...
یلدا خواب بود و علی تنها ...
گیج شده بودم نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم اونو تو خونه تنها بذارم ؟
علی پیشش باشه نکنه اتفاقی برای علی بیفته .... نکنه دیر برم امیر رو بیارم برای اون حادثه ای پیش بیاد ...
مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم ... می دونستم که یلدا بیخود به اون حال روز نمیفته و اون طور آشفته نمیشه ....
صدای زنگ در خونه اومد قلبم فرو ریخت ... منتظر خبر بدی بودم ترسیدم برای امیر اتفاقی افتاده باشه ...... با غیظ و عصبانیت داد زدم کیه چی می خواین ؟ ... و رفتم در و باز کردم ...
حاج خانم پشت در بود و پشت سرشم مصطفی ایستاده بود ....
و این لحظه ای بود که توی تمام عمرم فراموش نمی کنم و باز به نظرم یک معجزه اومد ... خودمو انداختم تو بغل حاج خانم و زار زار گریه کردم ... دلم داشت می ترکید ...
گفتم : من خیلی بدبختم حاج خانم ... دارم دق می کنم بچه ام دوباره ......
تا اینو گفتم ، مصطفی هراسون شد و با عجله از کنار من رد شد و خودش و رسوند توی اتاق ،،،، حاج خانم دستشو گذاشت روی سینه ی منو خوند والعصَر ان الانسانَ لَفی خُسر ؛؛ اِلاَ الذین َ آمنو و عَمِلوُ الصالِحاتِ و تَواصَو بالحق و تواصوا بِالصبَر ... و منو بوسید و گفت : چی شده دختر خوب ؟ نبینم تو این طوری باشی ...
گفتم : وای خوش اومدین ؛؛ نمی دونین چقدر خوش اومدین ؛؛ ... من برای اومدن شما اینقدر خوشحالم که نمی تونین تصورشو بکنین .... شما پیش یلدا باشین من برم امیر رو بیارم زود میام ،،
مصطفی از اتاق اومد بیرون و گفت : من میرم ...
یلدا خانم چی شده بود ؟ ...
گفتم : تو چند بار می خوای مثل فرشته ی نجات به داد من برسی ؟
علی زود کفششو پوشید و دنبال مصطفی راه افتاد ....
حاج خانم پرسید : نگفتی چرا یلدا حالش بده ؟ ...
گفتم : نه حاج خانم بد نبود خیلی هم خوب و سر حاله ولی امروز تو خیابون نمی دونم چی به ذهنش رسید که حالش بد شد ... میگه یک حادثه بد ؛؛؛ همین ... نمی دونم خدا رو شکر که به من نگفتین دارین میاین و گرنه من دیگه می مردم تا شما برسین ...
گفت : اون بچه درست دیده بود همین سر کوچه ی شما تو خیابون اصلی یک تصادف خیلی بد شده بود ما که رسیدیم ... آمبولانس داشت می رفت ... نفهمیدیم چی شده بود ... اون بچه همینو دیده بود نزدیک اونجا بودین ؟
گفتم : آره چند قدم بیشتر نمونده بود ......
مصطفی که با دقت داشت گوش می داد ، خاطرش جمع شد و دست علی رو گرفت و رفت ...
فورا چایی گذاشتم و ناهار درست کردم ... با اینکه برای اون حادثه ناراحت بودم ، خودخواهانه خیالم راحت شد ... ( چقدر ما انسان ها خودخواه و بدیم ) ... و نمی تونستم این احساسم رو پنهون کنم ....
حاج خانم از پله ها اومد بالا نگاهی به اطراف کرد و گفت : وای اینجا واقعا قشنگه ؛؛ خیلی خوب شد اومدم ؛؛ آخیش دلم باز شد ؛؛ منم همین جا می مونم به خدا .........
یک مرتبه امیر درو باز کرد و با خوشحالی داد زد : مامان آقا مصطفی اومده ... مامان جون بدو ... اومد بالاخره اومد ......
وای که علی و امیر بال در آورده بودن ...
مصطفی هنوز بیرون بود ...
علی داد زد : مامان آقا مصطفی تلویزیون ما رو آورده ... ماشین منم آورده .....
اسباب بازی های ما رو آورده ....
حاج خانم کنار یلدا نشسته بود ... از سر و صدای بچه ها یلدا بیدار شد ...
چشمشو باز کرد و سرشو از روی بالش بلند کرد ...
حاج خانم رو دید که داره نگاهش می کنه ...
از خوشحالی دستهاشو باز کرد و اونو در آغوش کشید و گفت : وای حاج خانم چقدر دلم براتون تنگ شده بود . واقعا اومدین یا دارم خواب می بینم ؟ ......
ناهید گلکار