داستان من یک مادرم
قسمت چهل و هفتم
بخش چهارم
جاده به نظرم خیلی طولانی اومد ... اونقدر که دیگه دلم نمی خواست برم .
اوقات یلدا هم تلخ بود ... ولی حرفی نمی زد .....
به اندیمشک که رسیدیم شهناز گفت : این آخرین شهره بعد از اینجا دیگه دزفوله ...
کمی اونجا دور میدون راه آهن ایستادیم تا بچه ها خستگی در کنن ... و یک چیزی بخورن و باز راه افتادیم .....
دیگه خسته شده بودم و شهناز به من دلداری می داد که دیگه داریم می رسیم ... ده پونزده کیلومتر که رفتیم پل دزفول نمایون شد ....
خورشید داشت غروب می کرد نور آفتاب روی رودخونه ای بزرگ و خروشان تابیده بود . چند قطعه ابر ، زیبایی شگفت انگیزی آفریده بود که من نمی تونستم به راحتی ازش بگذرم ... چیزی که می دیدم یک تابلوی نقاشی زنده و وصف ناشدنی بود ...
دلم می خواست ساعتها اونجا بمونم و تماشا کنم ... پل زیبای دزفول با اون رودخونه ی پر آب ، انگار خستگی راه رو از تنم شست و با خودش برد . قلبم تازه شد ...
اون زیبایی اونقدر زیاد بود که چند دقیقه همه چیز رو فراموش کردم ....... و یلدا هم همین طور احساس منو داشت ... من اصلا فکر نمی کردم که چنین زیبایی در لحظه ی ورودم ببینم .....
اون چیزی که من دیدم مثل یک خاطره ی خوش همیشه توی ذهن من موندگار شد ....
شهناز گفت : بیا بریم خونه ... حالا هر روز می تونی اینجا رو ببینی خونه ی ما نزدیک پله ...
خونه ای که شهناز برای من توصیف کرده بود اونی نبود که من تصور کرده بودم . اولا بزرگ نبود و ثانیا اتاق خیلی جدایی نداشت ... و من احساس راحتی نمی کردم ... البته اونا فورا یک اتاق در اختیار من گذاشتن ... ولی با من مثل مهمون رفتار می کردن و احترام می گذاشتن ....
خوب این برای من با سه تا بچه سخت بود که این طور مزاحم اونا باشم با اینکه نهایت تلاش اونا رضایت من بود .... و من اینطوری خیلی معذب می شدم ....
بچه ها هم همینطور ...
یکی یکی فامیلش میومدن به دیدن ما ... انگار می خواستن چیزیی بپرسن ولی هی احوال پرسی می کردن ....
وقتی مادر شوهرش پرسید : یلدا خانم اونه ؟
من متوجه شدم این همه دید و باز دید برای چیه ؛؛؛ ... فهمیدم که شهناز همه چیز رو گفته حتی بیشتر از اونی که بود ......
و اونا فکر کرده بودن یلدا پیشگویی می کنه ... و آینده رو می بینه ....
ناهید گلکار