داستان من یک مادرم
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
به خدا اونم در مورد یلدا خیلی پشیمونه و من مطمئن هستم که اون مسئله تموم شده ولی همش میگه تو در موردش اشتباه کردی ...
گفتم : باشه عزیزم در موردش فکر می کنم ... ببینم چی میشه . منم دلم می خواد بچه هام سر سامون داشته باشن ...
خندیدم و گفتم : این مدت سرم خورد به سنگ زمانه خیلی خسته و درمونده شدم ...
سخته سه تا بچه رو اینور اونور کشیدن ...
دستی به سر من کشید که چیزی بگه که صدای هانیه و مریم اومد حرف ما قطع شد ... و مدتی دو خواهر تو بغل هم موندیم ..... و اون روز از همه ی اونا خواهش کردم به حامد خبر ندین که من برگشتم ....
چند روزی کنار مامانم استراحت کردم ... اون آغوشی که همتایی توی دنیا نداره ... امن ترین جای دنیا ...
مادر لازم نیست دست روی سرت بکشه ؛؛ لازم نیست کلامی به زبون بیاره ؛؛ فقط کافیه کنارت باشه و نگاهت کنه ....
اون وقت لذت بی همتای محبت تا عمق وجودت رخنه می کنه ... مگه توی دنیا زلال تر از عشق اون هست ؟ ... و حالا من و بچه هام به اون محبت نیاز داشتیم ...
بعد اسم یلدا رو تو مدرسه نوشتم با اینکه با ضربه های روحی که خورده بود ... نمی تونست زیاد بره مدرسه ...
ولی همین که نمرات ثلث اولش روی کارنامه اش بود کافی بود اولیا مدرسه با من راه بیان .....
می دونستم حامد دیر یا زود از اومدن من خبردار میشه و میاد سراغم شاید به خاطر بچه هاش ...
اونقدر دلم از دستش پر بود که حاضر نبودم حتی بهش فکر کنم و بالاخره اون روز رسید ...
دو هفته ای می شد که من برگشته بودم ....... هنوز هیچ فکری برای خودم نکرده بودم نمی دونستم برم سر کار یا مراقب یلدا باشم ...
اون اغلب گوشه ی اتاق می نشست و زانو هاشو توی بغلش میگرفت و به یک جا خیره می شد ... و دلش نمی خواست با کسی روبرو بشه ....
یلدا تازه داشت ماجرای سوختن دستش رو فراموش می کرد که با تصمیم عجولانه و بی فکر من برای رفتن به دزفول دوباره روحیه اش رو از دست داده بود ... و این به من احساس بدی می داد ....
ناهید گلکار