خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم




    حامد هیچ توضیحی در مورد اون شب نداد و از من پرسید : دکتر چی گفت ؟

    من جریان رو براش گفتم و بهش گوش زد کردم که : دکتر گفته بذارین یلدا از زندگیش لذت ببره . نباید بهش سخت بگیرین ... چون ممکنه عمرش کم باشه ....
    حامد خیلی ناراحت شد و صورتش رو با دست مالید و بغض کرد ... و چند بار گفت : وای ... وای ... چیکار کنیم حالا ؟ ...
    گفتم : همین دیگه چون تو قبولش نمی کردی من بردمش جایی که رنج نبره ... همین بود ...
    گفت : متاسفم ... خیلی متاسفم ... نمی دونم کجا رو اشتباه رفتم ... ولی دست خودم نبود ... میشه برگردی خونه و دیگه فراموش کنی گذشته رو ؟

    گفتم : باشه بهش فکر می کنم ... می دونی که من همیشه صادقم ... دورغ بهت نمیگم ... می دونم که هیچ کس برای بچه ها مثل تو نمیشه ... اگر برگردم برای همین میام ...
    پرسید : حالا که با من صادقی بگو دیگه منو دوست نداری ؟
     گفتم : تو چی ؟
     گفت : سئوال احمقانه ای کردی معلومه که دوستت دارم ... وقتی توی یزد ماشینت رو دیدم ؛؛ گشتم پیدات کردم و رفتم در خونه ای که زندگی می کردین ... ولی دیدم خالیه دنیا روی سرم خراب شد ...
    یک ساعت توی ماشین نشستم و گریه کردم فکر کردم دیگه پیدات نمی کنم ....
    پرسیدم : اون زن هنوز توی مطب تو کار می کنه ؟
    گفت : بهت که گفتم . چه فرقی می کنه ، برای من فقط تو مهمی ....
    گفتم : پس هنوز اونجاست ....
    گفت : اگر تو بخوای همین امروز می فرستمش بره .....
    نفس بلندی کشیدم و سکوت کردم ... و دوباره تردید اومد سراغم یاد اون حالت حامد افتادم که با منیژه نشسته بود .....
    گفت : چی میگی ، میای بریم خونه ؟ ...

    گفتم : نه فعلا باشه بعدا من هنوز تصمیم نگرفتم ....

    بلند شد ؛ اومد منو بغل کنه خودمو کشیدم کنار ...
    گفت : باشه باشه من باید برم مطب ... تو تصمیمت رو بگیر و به من خبر بده ...... میام دنبالت ...
    بهاره به خدا تو در مورد من اشتباه می کنی . من هرگز به تو خیانت نکردم و نمی کنم ...
    اون که رفت کنار اتاق نشستم به استکان های چای که سرد شده بود خیره موندم ......غم سنگینی روی دلم نشست و اشک هام سرازیر شد . احساس می کردم کوچیک شدم ... خار و حقیر شدم ...
    این حامد اون عاشق سابق نبود ... خیلی از من دور شده بود ... و حالا به واسطه ی بچه ها می خواست با من زندگی کنه ... و این دردناک ترین درد برای یک زن می تونه باشه ....
    اون حتی وجود منیژه رو انکار نکرد ... با اینکه می دونست من چقدر از این بابت رنج می برم بازم اونو نگه داشته بود ....... دیگه فایده ای نداشت ...
    من باید دستم رو روی زانوی خودم و می گرفتم یا علی ............
    شب حامد از مطب به من زنگ زد و گفت : چی شد بیام دنبالتون بریم خونه ؟ ...
    گفتم : حامد فعلا به من زنگ نزن ... و با من تماس نگیر بذار با خیال راحت فکر کنم هنوز آمادگی ندارم ...
    گفت : باشه هر جور راحتی و گوشی رو گذاشت ...
    نمی تونستم بفهمم که حامدی که تا یزد اومده بود و منو پیدا کرده بود چرا حالا به این راحتی می رفت کنار ؟....
    چرا این طور با من سرد بر خورد می کنه ؟
    دلم می خواست به من می گفت پشیمون شده ..... می گفت ، دوستت دارم و نمی تونم بدون تو زندگی کنم ، ولی نگفت ... مثل این بود که می خواست فقط وجدان خودشو راحت کنه و ما رو برگردونه همین منو عذاب می داد  .....

    و حاضر نبودم زیر بار این خفت برم ....
    فردا رفتم دنبال کار چند روز بعد توی یک مطب یک دکتر جراح کار پیدا کردم ....
    از حامد هیچ خبری نبود ... نمی دونم چی فکر می کرد و می خواست چیکار کنه ... ولی بازم من احمقانه منتظرش بودم ...

    ولی خبری نشد...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان