داستان من یک مادرم
قسمت چهل و هشتم
بخش پنجم
تا شب عید ... سال تحویل ساعت یازده شب بود ...
مامان نهایت سعی خودشو کرده بود تا به بچه ها خوش بگذره .... ولی دل من پر از درد بود . دائما پیش چشمم مجسم می کردم که الان حامد و اون زن دارن توی خونه ی من خوش می گذرونن ...
و یلدا هم چشمش به در مونده بود ... و توی نگاهش غم موج می زد ......
بهروز و هانیه هم پیش ما بودن .... و آخر شب رفتن ....
و فردا روز اول عید حامد نزدیک ظهر با دست پر اومد ، من فورا رفتم تو آشپزخونه ایستادم ... قلبم داشت به شدت می زد و دوباره اون بغض لعنتی اومده بود سراغم .... بغض ناباوری و ناگواری .......
سراغمو نگرفت و رفت تو زیرزمین پیش بچه ها ... برای بچه ها و حتی مامانم کادو خریده بود .... لباس ,, اسباب بازی ..... وسایل نقاشی ...
برای مامان یک روسری و یک بلوز .....
یلدا بی حرکت نشسته بود ولی امیر و علی خوشحال کادو هاشون باز کرده بودن و با حامد حرف می زدن .... همین طور با علی ور می رفت ... با لحن تمسخر آمیزی پرسید : ملکه ی من کجاس ؟
مامان گفت : الان میاد دستش بند بود ... خوب مادر چرا دیشب نیومدی ؟
گفت : خانجان مریض بود رفتم بهش سر زدم .. تا براش از داروخونه دوا گرفتم دیر وقت شده بود ... بهاره خانم ؟ بهاره ؟ بیا دیگه ...
بغضم رو فرو بردم و دستم رو شستم و رفتم توی اتاق ...
از جاش بلند شد ... گفت : سلام عیدت مبارک خانم . سال تحویل شد و تو هنوز تصمیم نگرفتی ؟
گفتم : سلام عید شما هم مبارک ...
با خوشحالی گفت : بچه ها من اومدم شماها رو ببرم خونه ی خودمون ...
یلدا گفت : پس چرا به این دیری اومدی ؟ خیلی وقت بود ما منتظر بودیم ولی شما نیومدین ... انگار ما اصلا براتون مهم نیستیم ....
حامد دست یلدا رو گرفت ؛ یلدا دستشو کشید و گفت : نمی خوام کادو های شما رو نمی خوام ...
حامد دست کرد توی جیبش و یک جعبه در آورد و گفت : ببین من برای مامانت انگشتر آوردم می خوام دوباره عقدش کنم و از اول شروع کنیم ....
یلدا عصبی شده بود ...
گفت : اون به خاطر ما هر چی قبلا بهش داده بودی فروخت و خرج ما کرد . تو چیکار کردی ؟ ما رو ول کردی ...
ما الان سه ماهه تو تهرانیم چند بار اومدی ما رو ببینی ؟ چقدر منتظر شما باشیم ؟ وقتی یزد بودیم و یا حتی دزفول راحت تر بودم چون منتظر شما نبودم ....
مامانم انگشتر نمی خواد ، چیز دیگه ای می خواست که بهش ندادی .....
مامانمو بذار به حال خودش ما رو هم همین طور ، اون روز که اومدی ... اگر پا فشاری می کردی و می گفتی تا شما نیاین من نمیرم ... همه با دل و جون میومدیم چون تو رو دوست داشتیم ... ولی حالا مطمئن شدم که شما ما رو نمی خوای ... مجبوری چون اسم بابا روی شماست ، حالا دیر شده بابا ... با ما مثل آشغال رفتار نکن ....
حامد داشت عصبی می شد ... گفت : این حرفا رو مامانت یادت داده ، حرفای اونو نشخوار نکن ... من پدرتم ...
یلدا که باز داشت چیزایی می دید ؛ داد زد :من نمی خوام تو پدر من باشی ... ما برگشتیم تهران ، تو سه ماهه اینجا نیومدی دلت برای من و مامانم تنگ نشده بود دلت برای امیر و علی هم تنگ نمیشه ؟
و شروع کرد به جیغ کشیدن ...
ناهید گلکار