داستان من یک مادرم
قسمت چهل و نهم
بخش اول
حامد سعی کرد اونو بغل کنه و آرومش کنه ، ولی من می دونستم که این کار اون نیست چون یلدا انرژی منفی رو داشت از اون می گرفت ...
رفتم یلدا رو گرفتم و بهش گفتم : لطفا برو و ما رو به حال خودمون بذار ...
انگشتری که دستش بود پرتاب کرد به دیوار و داد زد ..... بی عقل احمق ... بی شعور ... زندگی منو به گَند کشیدی ... مرده شورتو ببرن با اون زندگی کردنت ....
و با سرعت از خونه رفت بیرون و درو زد بهم ....
صبح که چشممو باز کردم و حاج خانم رو کنارم دیدم باز نور امیدی توی دلم نشست ...
صورت روحانی آرومش به منم آرامش می داد ...
قبل از این که اونا بیدار بشن رفتم و نون و کره و مربا و چند تا تخم مرغ خریدم ... وقتی برگشتم حاج خانم تو ایوون بود ...
گفت : صبح بخیر ... چرا تو رفتی؟ خوب مصطفی رو صدا می زدی ...
گفتم : اون به اندازه ی کافی زحمت می کشه ...
گفت : اینطوری برات خیلی سخته یخچال نداری ...
گفتم : نه بابا الان که هوا سرده ، تا گرم بشه هم خدا بزرگه ؛ می خرم باید ببینم تکلیفم چی میشه .......
بعد از صبحانه مصطفی امیر و یلدا رو برد مدرسه و علی هم توی حیاط بازی می کرد .....
من خورشتم رو درست کردم و برنج خیس کردم و با هم نشستیم به حرف زدن ...
گفتم : نمی دونین چقدر از وجود شما خوشحالم ، کاش هرگز نمی رفتین احساس می کنم مادرم اومده .
گفت : بهاره جان تو چند سال داری ؟ ...
گفتم : هشتاد و پنج سال رو که احساس می کنم ... ولی سی و چهار سالمه ؛؛ دارم میرم تو سی و پنج سال ...
گفت : وای خیلی جوونی . یلدا چند سالشه مگه ؟ چند ساله بودی اونو به دنیا آوردی ؟
گفتم : یلدا پانزده سال داره میره توی شانزده سال ... منم نوزده سالم بود اونو به دنیا آوردم .
گفت : ماشالله یلدا خیلی بزرگ تر نشون میده ...
گفتم : آره می دونم . به خاطر اینه که قدش به پدرش رفته اونم خیلی بلند قد و چهار شونه اس ... یلدا کلا از همسن هاش همیشه جلوتر بود ... مثلا پنج ساله بود که کامل خوندن و نوشتن و حساب کردن رو بلد بود ...
با اینکه مدرسه نمیره ولی همه ی نمره هاش بیست میشه ... نمی دونم گاهی گیج میشم ... اون حتی ده سالش بود که بالغ شد ... من شوکه شده بودم خودشم همین طور ... ولی همه چیز برای اون زود اتفاق افتاد و این غم دنیا رو میاره به دلم ....
پرسید : چرا مادر ؟ این که خیلی خوبه ...
گفتم : نه خوب نیست ... دل من برای چیز دیگه ای شور می زنه ، قرار ندارم . حاج خانم همیشه دلم کف دستمه به خاطر یلدا ...
خیلی هم تنها موندم ....
گفت : پس بذار مصطفی با شما محرم بشه ... شماهام دیگه روسری سرتون نکنین ...
ناهید گلکار