خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    دنبال حامد رفتم ... اون رفت خونه ... و یکم بعد چراغ ها رو خاموش کرد و خوابید  ....
    با خودم گفتم بهاره نکنه اشتباه می کنی ؟ نکنه اون راست میگه و چون بهش تهمت می زنی اینقدر ناراحت میشه ؟ ...
     دلم می خواست که این شک رو از دلم بیرون کنم ولی نمی تونستم .....
    تا یکی دو روز بعد ، اون روز لعنتی رسید ....
    هنوز هوا گرم بود و ما توی حیاط داشتیم چایی می خوردیم و بچه ها بازی می کردن . یلدا سرش به دوختن  یک کوبلن که مریم بهش هدیه داده بود گرم بود ...
    حالا بیشتر سرگرمی اون خوندن کتاب و دوختن اون کوبلن بود ، گاهی هم با علی و امیر پازل درست می کردن ...
    ولی من ترجیح می دادم اون زیاد با کسی تماس نگیره چون از چیزی که دکتر گفته بود می ترسیدم ...
    صدای زنگ در اومد ... امیر دوید درو باز کرد و و با خوشحالی گفت : سلام ... خانجان ...
    قلبم فرو ریخت ... و رنگ از رخسار مامانم پرید ...
    یلدا با عجله دوید رفت پایین تا اونو نبینه ...

    خانجان امیر و علی رو بوسید و من رفتم جلو ...

    تا چشمش به من افتاد گفت : بد کردی ... خیلی بد کردی ... هم به ما و هم به خودت و بچه هات ... من که ازت نمی گذرم ...
    گفتم : بفرمایید بشینین خوش اومدین .... اومد و با مامانم رو بوسی کرد و روی تخت کنار حیاط نشست ....
    به امیر گفت : بیا ببینم پدر سوخته توام عاطفه ات مثل مامانته ؟ اصلا هیچ گفتی دلم برای خانجان تنگ شده ؟
     امیر گفت : تنگ شده بود ولی نگفتم ...

    خانجان گفت : چیه ترسیدی مامانت ناراحت بشه ؟
    امیر گفت : نه مامانم که ناراحت نمیشد .....
    گفتم : بفرمایید چاییتون سرد نشه ...
    گفت : خوب سرت به سنگ خورد ؟ دیدی آدم شوهر بالای سرش نباشه چی به سرش میاد ؟؟! حامد بدبخت کار کرد و آورد داد شماها خوردین ... خوب معلومه نون نکش آب لوله کش ... خوشی زد زیر دلتون ... نمیگم هار شدین ولی سرکش شدی . اگر زن یک کارگر شده بودی عصر به عصر خاک و خُلی میومد خونه و همیشه هشتت گروی نُه ات بود این کارا رو نمی کردی ...
    مامانم داشت خون خونشو می خورد ولی من نگران یلدا بودم ...
    اون هنوز سوختن دستشو از چشم خانجان می دید ... و می ترسیدم کاری که با حامد کرد ،، بدتر از اونو سر خانجان بیاره ....
    گفتم : خانجان ببخشید بچگی کردم شما به بزرگی خودتون فراموش کنین ...
    گفت : دِ اگه می دونی گناهکاری چرا برنمی گردی سر خونه و زندگیت ؟ من اومدم با موی سفیدم ببرمت ... بیا برو سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن .
    گفتم : چشم بهش فکر می کنم شما الان خودتون رو ناراحت نکنین ... تو رو خدا شما مهمون هستین و من نمی خوام با شما بحث کنم ...
    خانجان گفت : حرف آخرت همینه ؟
    گفتم : بله ...
    گفت : خیلی خوب امیر و علی رو بده به ما ، یلدا هم مال تو . وردار هر کجا که می خوای برو . طلاقت رو هم بگیر ؛ اینطوری نمیشه زندگی کرد ...
    شاید حامد بخواد زن بگیره ... من اومدم تکلیف رو روشن کنم خودت انتخاب کن یا بیا بریم سر خونه زندگیت و سرتو بنداز پایین و زندگی کن یا امیر و علی رو بده من ببرم ...
    گفتم : حامد می دونه شما اومدین اینجا ...

    با غرور گفت : بله که می دونه ، تو و مادرت ؛؛ ببخشید زری خانم جان ولی حقیقت رو باید گفت هر کاری کردین به خودتون برگشت . پسرم موند برای من ، حالا امیر و علی رو هم بزرگ می کنم ....
    حامدم دم در منتظره همین الان تصمیم بگیر ...
    گفتم : من مجبور نیستم ،، راه سوم همینه که من الان اینجام ...
    گفت : نمیشه یا باید طلاق بگیری و امیر و علی رو بدی یا برگردی سر زندگیت .




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان