داستان من یک مادرم
قسمت پنجاه و یکم
بخش دوم
کمی بعد با هم صبحانه خوردیم و مصطفی ماشینی که اومده دنبال ما رد کرد و از توی ساکش یک پاکت بزرگ در آورد و داد به من و یلدا و امیر رو برد بروسونه مدرسه ...
در پاکت رو باز کردم و نگاهی به پولا انداختم و رفتم کنار بخاری نشستم پاهامو دراز کردم و گفتم : آخیش خدا رو شکر حالا هم پول دارم هم مصطفی رو ، دیگه چی می خوام ؟ راحت شدم به خدا .......
مصطفی که برگشت علی بیدار شده بود از دیدن اون ذوق می کرد و چسبیده بود بهش و مصطفی هم اونو گذاشت روی شونه هاش ... و تا ظهر ازش جدا نشد و با اینکه هنوز حال نداشت با اون رفت دنبال بچه ها ....
وقتی مصطفی با علی رفتن من از پله های نردبوم رفتم بالا ...
فرصت خوبی بود که یک کم بدون خیال تنها با خودم باشم چیزی که مدت ها بود برام پیش نیومده بود ...
واقعا داشتم زیر بار مسئولیت بچه ها خورد می شدم ...
با خودم فکر می کردم باید با مصطفی حرف بزنم باید تکلیف اونو روشن کنم و منم باهاش اتمام حجت بکنم ... نمی تونستم بذارم همین طور ... اون بچه سرگردون باشه ...
بعد از ناهار به مصطفی گفتم : می خوام باهات حرف بزنم میای بریم بیرون .....
با شرمندگی گفت : بله اتفاقا منم با شما حرف دارم ....
به یلدا گفتم : مراقب بچه ها باشه تا ما بریم و من کرایه ی خونه رو بدم و بیایم ....
بعد از اینکه کرایه رو دادیم ، ازش خواستم بریم لب دریا ....
من از ماشین پیاده شدم و مصطفی هم دنبال من میومد ...
موجهای دریا مثل دل من آشفته و پریشون و بی قرار بود می غرید و خودشو می کشوند تا جلوی پای منو برمی گشت ...
انگار می خواست با من آشنایی بده ... می خواست به من بگه می دونم توام مثل منی ....
اونقدر محو شده بودم که مدتی فراموش کردم مصطفی هم اونجاست ......
بالاخره گفتم : ببین آقا مصطفی تو پسر خیلی خیلی خوبی هستی می دونم که مثل مادرتون خوش قلب و مهربونی ...
ولی واقعا نمی دونم که خودت به کاری که می کنی واقفی ؟
می دونی یلدا کارش حساب و کتاب نداره ؟ ... می دونی من به خاطر اون آواره ی شهرها شدم ؟
شاید این زندگی برای توام پیش بیاد شایدم نه ... ولی تو باید واقعیت رو بدونی و تصمیم درست بگیری .....
گفت : من با حساب و کتاب کاری ندارم ... کار من از این حرفا گذشته ... نمی تونم توی مشهد بند بشم ... به مامانم هم گفتم ؛؛ از سبک سری نیست ، که الان اینجام برای اینه که خاطرم از شما جمع نیست ...
اولا تقصیر من شد که این خونه رو گرفتیم چون دیدم یلدا خوشش اومده باعث شدم شما اینجا زندگی کنین ...
اگر توی شهر خونه گرفته بودیم اینقدر برای شما سخت نبود .... وقتی نیستم مجسم می کنم شما چطوری بچه ها رو می برین مدرسه و برمی گردونین نمی تونم طاقت بیارم . دست خودم نیست دلواپسم .
ناهید گلکار