خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    گفتم : یلدا شدیدا بهت علاقه مند شده اینه که منو می ترسونه ...
    گفت : نترسین بهتون قول میدم ... قول شرف می دم هرگز یلدا رو تنها نمیذارم ، اگر حتی منو نخواد دورادور مراقبش میشم ... ولی تنهاش نمیذارم ...
    گفتم : خوب حاج خانم چی؟ رستوران چی میشه ؟ خوب من دلواپس اینم .......
    گفت : رستوان که رسول هست مشکلی پیش نمیاد ... مامان هم فعلا بچه ها هستن ... تا من یک فکری ......
    حرف مصطفی نیمه کاره موند ...

    یکی صدا زد : بهاره ... بهاره ....

    من اول ایستادم صدای حامد رو شناختم .... با تمام قوا شروع کردم به دویدن ... بدون اینکه برگردم به پشت سرم نگاه کنم می دویدم .....
    حامد منو گرفت و محکم نگه داشت و با همون قدرت منو برگردوند طرف خودش . مثل دیوونه ها شده بودم با مشت می کوبیدم به سینه اش دلم می خواست دق و دلمو تا اونجایی که ممکن بود خالی کنم ....
    داد زدم : ولم کن ... ولم کن چی می خوای از جونم ...
    گفت : صبر کن باهات حرف بزنم همین ...
    گفتم : من نمی خوام با تو حرف بزنم ولم کن برم ....
    گفت : خود خواهی ... مغروری ... بی انصافی .... نکن بسه دیگه ... منم آدمم ... چرا با من اینکارا رو می کنی ..... بسه دیگه بذار باهات حرف بزنم .....

    ولی من با صدای بلند گریه می کردم و اونو می زدم ...
    گفت : تو رو خدا فدات بشم آروم باش ...

    و منو محکم گرفت روی سینه اش ...

    و من در مقابل اون هیچ قدرتی نداشتم جز اینکه گریه کنم ، اصلا نمی تونستم از دستش خلاص بشم ....

    من گریه می کردم و اون پشت سر هم می گفت : قربونت برم می خوام باهات حرف بزنم همین ؛؛ قسم می خورم نمیخوام اذیت بشی ...
    وقتی دید که یک کم آروم شدم ... منو از خودش جدا کرد و در حالیک ه بازو های منو گرفته بود گفت : بیا با هم حرف بزنیم ... می دونم اشتباه کردم ولی توام بی تقصیر نبودی ... یکم آروم باش همه چیز درست میشه ....
    از دور چشمم افتاد به مصطفی که داشت دنبال ما میومد ...
    با دست اشاره کردم و اونم دوید جلو و پرسید : چیکار کنم بهاره خانم ؟ بگین من چیکار کنم ؟

    گفتم : شما برو پیش بچه ها ، نذار بفهمن من خودم میام ....
    اون با عجله رفت طرف ماشینشو سوار شد و رفت ....
    من برگشتم رو به دریا ایستادم ... حامد پشت سرم بود و بازوی منو گرفته بود ... سعی کردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون ... نشد ...

    داد زدم و گفتم : تو رو خدا ولم کن ... نمی خوام باهات حرف بزنم ... نمی خوام ..... نمی خوام ... خسته شدم . بچه هاتو می خوای ؟ اونجان توی اون خونه برو برشون دار برو ... هر چند تاشون رو که می خوای بردار برو ... دیگه حوصله ندارم .... اینقدر زجر کشیدم که دیگه بَسمه .... دیگه توان ندارم ....
    هر کاری می خوای بکنی بکن ... فقط منو ول کن ..... دیگه دنبالم نیا ....
    حامد هم خیلی ناراحت بود با التماس گفت : بهاره تو رو خدا این طوری نکن ، بذار حرف بزنیم . فایده ای نداره چون من دیگه ولت نمی کنم حتی اگر شده به زور این کارو می کنم .... اینقدر عذابم نده به اندازه ی کافی کشیدم ...
    فکر نکن کمتر از تو عذاب کشیدم ... خیلی خوب من مقصرم ولی تو بی گناهی ؟ تو اشتباه نکردی ؟ واقعا راه نجات ما این بود که تو این بچه ها رو آواره ی شهرها بکنی ؟ بهاره یک کم فکر کن ....
    بذار تو آرامش مشکلمون رو حل کنیم .....
    داشتم می لرزیدم هم از سردی هوا و هم از بس عصبی شده بودم و کنترل بدنم دست خودم نبود ....
    حامد گفت : بیا بریم توی ماشین گرم بشی داری می لرزی ...
    قبول کردم چون خیلی سردم بود و دیگه قدرت ایستادن رو هم نداشتم ...

    حالم خیلی بد بود .




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان