خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم



    باهاش رفتم ... یک ماشین جدید بود ... درو باز کرد و نشستم جلو زود روشن کرد و بخاری اونو زیاد کرد ...
    پرسید : چرا کت نپوشیدی ؟ هوا سرده ...

    سکوت کردم ......
    دوباره پرسید : اون پسره کیه ؟
     گفتم : باهاش زندگی می کنم ... به تو چه ...
    گفت : می دونم که باهاش زندگی نمی کنی ؛ من اونو تعقیب کردم رسیدم به تو .

    با تعجب پرسیدم : اونو از کجا پیدا کردی ؟
    گفت : مامان بهم گفت پول لازم داری ... و مشهدی . دوبار اومده بودم پیدات نکردم ... برای همین زود پولو برداشتم و با هواپیما اومدم مشهد و رفتم توی بانک ...
    پولو ریختم به حساب از یکی از کارمنداش ، کمک خواستم ... فهمیدم که صاحب حساب تو نیستی ... منتظر موندم تا ببینم کی میاد سراغ پول ....
    حدس می زدم با هم میان پول رو بگیرین ... تا بالاخره اون اومد و سئوال کرد ... وقتی بهش گفتن پول تو حسابه ... فورا از بانک اومد بیرون و رفت سراغ تلفن راه دور ...
    من پشت سرش وایستاده بودم ... که گفت : بهاره خانم پول تو حسابه چطوری براتون بفرستم ....

    دیگه متوجه نشدم تو چی گفتی و کجایی ولی وقتی رفت تو بانک و پرسید چند روزه پول می رسه به رامسر فهمیدم تو اینجایی .....
    ولی اون تمام پول رو از حساب گرفت و با خودش برد ....
    حالا دوتا حدس می زدم ... یا تو رو سر کار گذاشته و پولو گرفته برای خودش یا میخواد خودش به دست تو برسونه ...

    در هر حال اون می تونست منو بیاره پیش تو ...
    برای همین تعقیبش کردم اول رفت تو یک  رستوران ... بعدم یک خونه نزدیک گنبد سبز ...

    من معطل نکردم با همون تاکسی برگشتم چهار لشکر و رفتم تو یک بنگاه تا یک ماشین بخرم ... تا کارای اون انجام شد نزدیک غروب شد امیدوار بودم که اون هنوز نرفته باشه در هر حال می دونستم که تو رامسری ....
    ولی وقتی رسیدم در خونه شون دیدم ماشینش دم دره ...

    همون جا وایستادم ...
    خیلی گرسنه بودم ولی جرات نمی کردم دیگه برم جایی یا چشم از ماشین بردارم . هوا تاریک شده بود که درِ خونه باز شد و اون پسره
    گفتم : آقا مصطفی . اسمش اینه ، خیلی هم آقاست
    گفت : به هر حال با مادرش اومد بیرون یک ساکت هم دستش بود وقتی از قران ردش کرد و پشت سرش آب ریخت مطمئن شدم داره میاد پیش تو ، دنبالش اومدم بی انصاف تمام راه رو یک سر اومد و من همین طور گرسنه و تشنه دنبالش میومدم ...
    از صبح تا حالا هم دارم شما ها رو میپام .... می خواستم ببینم اون کیه و با شما چیکار داره نمی خواستم دوباره اشتباه کنم و تو رو از خودم دور کنم .....
    دیدم که بهاره خانم صدات می کنه ... اصلا از نوع حرف زدن اون پسره با تو متوجه شدم که چیزی که من فکر کرده بودم درست نبوده ....

    گفتم : اسمش آقا مصطفی است بهش نگو پسره ... اون واقعا یک پارچه آقاست ... و فقط بیست و دو سال داره ...




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱/۱۳۹۶   ۱۳:۱۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان