خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش ششم




    گفتم : زیاد مطمئن نباش ، چون ممکن بود تو کتک بخوری ... اون خیلی قوی و پرزوره با دکترا فرق داره ....
    گفت : بهاره خیلی دفاع می کنی ؟ داره حسودیم میشه ..... حالا بریم خونه ؟
    گفتم : کدوم خونه ؟
     گفت : همین جا بریم بچه ها رو ببینم ...
    گفتم : البته بریم ...
    حامد روشن کرد و راه افتاد ... و گفت : بهاره جان تموم شد ؟ ... اگر بازم گله داری بگو ...
    گفتم : نه از اول هم من به خاطر یلدا رفتم همین ، اگر نه مشکلات زندگی رو می تونستم حل کنم ... اگر یلدا این طوری نمی شد خانجان هرگز نسبت به من بدبین نبود ... و تازه من راهشو بلد بودم که چطوری راضی نگهش دارم ... و یا منیژه رو چیکار کنم که همون اول از زندگی تو محو بشه ... من که به خاطر این حرفا نبود که تو رو ترک کردم ...
    اینا مسائل کوچیکیه که هر زنی باید بتونه اونا رو تو زندگیش حل کنه ... مشکل من یلدا بود و بس ... حالا که تو پذیرفتیش ... من از خدا می خوام ....
    پرسید : تو هنوز منو دوست داری ؟
    گفتم : معلومه که دارم تو هیچ وقت دیدی من اسم طلاق رو بیارم ؟ چون نمی خوام هرگز از تو جدا بشم ...
    گفت : فدات بشم . منم هرگز به این کلمه ی نفرت انگیز فکر نکردم .....تو همیشه مال خودمی .....
    وقتی رسیدم در خونه ...
    پیاده شدم و کلید انداختم درو باز کنم ولی قبل از این کار حامد منو بغل کرد و به سینه فشرد اونقدر محکم که داشت استخونم می شکست ...

    ولی هر دو ساکت بودیم سرمو گذاشتم روی سینه اش ... و هر دو خسته از دردی که این مدت طولانی تحمل کرده بودیم ...
    من دیگه دنبال مقصر نمی گشتم ... می دونستم که باید هر آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود ... می گذاشتم توی یک صندوق و درِ اونو قفل می کردم ...
    باید از گذشته می گذشتم ...
    غیر از این توی زندگی هیچ راه دیگه ای نیست ...
    می دونستم که نباید حال و آینده رو فدای گذشته بکنم ... برای همین اصلا با حامد بحث نکردم و گذاشتم اون فکر کنه من کاملا قانع شدم و اونو بخشیدم ...
    خودمم همینو می خواستم ... احساس می کردم حالا این به صلاح زندگی منه ....
    هوا کاملا تاریک شده بود ... تا درو باز کردم دیدم هرچهار تای اونا منتظر ما هستن ...
    اول علی و امیر خودشون رو رسوندن به حامد ... اونا رو بغل کرد و سر و صورت اونا رو بوسید ... یلدا با تردید میومد جلو ...

    حامد پسرا رو گذاشت زمین ..... و به یلدا نگاه کرد نتونست جلوی اشکهاشو بگیره و بغضشو فرو ببره ... در حالی که در یک آن صورتش خیس شده بود ... دستهاشو باز کرد و گفت : بابا ... بابای من چه خانمی شدی .... منو می بخشی عزیز بابا ؟
    یلدا مثل اینکه بال در آورده بود در یک چشم بر هم زدن خودشو انداخت تو بغلش ...

    به شدت همدیگر رو در آغوش گرفتن و بوسیدن و بوئیدن ...
    من هم گریه کردم ... و چشمم افتاد به مصطفی که مثل بچه ها اشک می ریخت ...
    با بغض گفتم : تو چرا گریه می کنی ؟
    با آرنج دستش اشک شو پاک کرد و گفت : چه خوب شد من اینجا بودم خیلی خوب شد ...

    گفتم : نتونستی بهشون نگی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان