خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم



    بهش نگاه کردم آثاری از ناراحتی در اون ندیدم ......
    دلم رو زدم به دریا و با خودم بردمش بالا و ازش پرسیدم : یلدا جان دایی الان کجاست ؟

    گفت : نمی دونم من از کجا بدونم ....
    گفتم : تو گفتی میاد و میره دیگه چیزی نمی بینی ؟
    گفت : نه ... اون موقع دیدم ولی الان نه ...

    عکس بهروز رو از روی طاقچه برداشتم و گرفتم جلوش و پرسیدم : این کیه ؟
    گفت : خوب معلومه دایی ....
    گفتم : برو بازی کن ....

    وقتی از در اتاق می خواست بره بیرون ، گفت : گریه نکن دایی میاد ....
    بازوشو گرفتم و پرسیدم : تو از کجا می دونی ؟

    گفت : مامان ولم کن دستم درد گرفت می خوام برم بازی کنم ولم کن ....
    تلفن زنگ خورد و حامد گوشی رو بر داشت ...
    گفت : بله من شوهر خواهرشون هستم .... بله .... همین طوره .... کجا ؟ ما از کجا بفهمیم ؟ ....
    اصلا ما رفتیم اونجا ، بریم کجا رو بگردیم .... باشه ، باشه ...شما .... ای وای ....
    قطع کرد ما همه درمونده و کنجکاو به حامد نگاه می کردیم و بیچاره مامانم قدرت نداشت بپرسه که چه اتفاقی افتاده ...
    حامد گفت : مثل اینکه بهروز زخمی شده اون دقیقا نمی دونست کجا بردنش می گفت شاید مشهد ... می گفت باید بیمارستان هایی که توی مشهد هست بگردین ..... برین ستاد زخمی ها  بدجوری زخمی شده همین امروز نزدیک ظهر ......
    حامد تا اینو گفت مکث کرد و به من نگاه کرد ... نگاهی که برای من و حامد معنای دیگه ای هم داشت ...
    حامد راه افتاد با حسین آقا برن فرودگاه و خودشون رو برسونن به مشهد .... و ما داغون و گریون چشم به تلفن مونده بودیم .....
    یلدا بی خیال و خوشحال بازی می کرد بدون اینکه استرس و اضطراب صبح رو داشته باشه .....

    من تو حالی نبودم که دیگه به اون فکر کنم ....
    تازه نمی دونستم مامانم رو آروم کنم یا الهامو یا به خودم دلداری بدم ...
    مامان اونجا در حالی که گریه می کرد به من گفت : بهاره اگر بلایی سر بهروز بیاد من زن و بچه ی اونو چیکار کنم الهام سه ماهه حامله است ...
    پرسیدم : پس چرا تا حالا نگفته ؟ ...

    مامان سرشو تکون داد و گفت : چه می دونم گفته بود به کسی نگم تا بهروز بیاد اونم بچه ام خبر نداره ؛؛ یا حسین به فریادم برس ؛؛

    مرتب در خونه زده می شد و یکی میومد از همه بدتر خانجان بود که خودشو رسوند ...
    من قلبم ریخت چون اصلا حوصله ی متلک های اونو نداشتم ... و می ترسیدم باز مسئله ی یلدا رو وسط بکشه که از طاقت من دیگه خارج بود ...
    مادرِ الهام هم همش دعا می خوند و نذر و نیاز می کرد ....
    خانجان چون ذات بدی نداشت خیلی ابراز همدردی و  ناراحتی میکرد و خوشبختانه یلدا هم باهاش خوب بود .....
    بازم یلدا توجه منو جلب کرده بود اون مثل یک بچه ی عادی داشت بازی می کرد و انگار نه انگار که همچین مریضی تو وجود اون هست ...
    بچه ها خوابیدن ولی ما تا صبح بیدار موندیم ... به امید یک خبر ولی از حامد خبری نشد .....
     تا  اذان صبح همه به نماز ایستادیم و برای سلامتی بهروز ختم بر داشتیم ...
    بعد از نماز همه خوابشون برد به جز من و الهام که توی حیاط راه می رفتیم و منتظر بودیم ...

    می خواستم به الهام بگم که یلدا در مورد بهروز چی دیده ولی زود پشیمون شدم ؛؛ چون یلدا به اندازه ی کافی تو دهن ها بود نمی خواستم حرف دیگه ای در موردش بشنوم  ....
    هوا روشن شد ولی بازم از حامد خبری نشد ...

    من مجبور بودم برم بیمارستان چون حامد هم نبود بهتر بود من می رفتم ... یلدا رو به الهام سپردم و رفتم ....
    حدود ساعت نه یکی از پرستارها منو صدا کرد و گفت : بدو دکتر بشیری پای تلفن کارت داره عجله کن گفت وقت ندارم بدو .....
    با عجله خودمو رسوندم ...

    حامد با صدایی بسیار ناراحت گفت : بهاره جان بهروز رو پیدا کردیم الان از پیش اون میایم زخمی شده ولی خودتو آماده کن چون بد جوری آسیب دیده ؛؛ داریم منتقلش می کنیم به تهران ... میارمش تو بیمارستان خودمون ...
    گفتم : خدا رو شکر حالا زنده باشه زخمهاش خوب میشه ان شالله ...

    پرسیدم : کی می رسین ؟

    گفت : نمی دونم دقیقا ؛؛؛ تو از بیمارستان نرو خونه هر وقت رسیدیم به خونه خبر بده اونا بیان ...
    پرسیدم : تو به اونا نگفتی ؟
    گفت : نه تو بگو فقط بگو زنده اس داریم میام ... ببین بهاره یلدا چطوره ؟
    گفتم : ظاهرا خوبه چطور مگه ؟

    گفت : درست همون ساعتی که بهروز این طوری شده بود یلدا خبر دار شد ... حالا میام با هم حرف می زنیم ....
    من بلافاصله زنگ زدم به خونه و گفتم بهروز خوبه . کمی زخمی شده دارن میارنش تهران همین .....
    ولی خودم مثل دیوونه ها شده بودم و اشکم بند نمی اومد .



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت سی و دوم

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    اتفاقا اون روز بیمارستان پر شده بود از مجروح و زخمی و من سرم خیلی شلوغ بود .
    همه ی اون زخمی ها رو شکل بهروز می دیدم ... ولی خودخواهانه آرزو می کردم بهروز از اونا بهتر باشه ....
    ساعت دو دوباره زنگ زدم خونه انگار همه منتظر بودن چون با اولین زنگ الهام گوشی رو برداشت و پرسید :چی شد بهاره چرا خبر نمی دی ؟ ما که مُردیم از بس به تلفن نگاه کردیم ....
    گفتم : بهروز حالش خوبه حامد گفت زخمی شده خدا رو شکر ... ولی دیگه  منم خبر ندارم کی میان ... آخه صبر کردم یک خبری بشه بعد زنگ بزنم ... یلدا حالش خوبه ؟
     گفت : آره نگران نباش مامان غذاشو داده الانم خوابه ...
    پرسیدم : چیزی نگفت ؟
    گفت : نه ؛؛ در مورد تو ؟ نه اصلا بهانه ی تو رو نگرفت سرش با بچه ها گرم بود و عروسک بازی می کرد ....
    باور کن خوشحالم بود اگر طوری شده بود که بهت می گفتم ... میشه تا بهروز رو آوردن به ما خبر بدی ؟
     گفتم : البته حتما بهت زنگ می زنم قول میدم ...

    ساعت از هشت گذشته بود ولی هنوز از حامد خبری نبود . من می دونستم که یلدا بهانه ی منو می گیره مرتب زنگ می زدم ولی می گفتن اون حالش خوبه .... من بی وقفه کار می کردم ...

    از این اتاق به اون اتاق به مجروح ها می رسیدم ... تا نزدیک ساعت نُه شب یکی از خدمه های بخش جراحی منو صدا کرد و گفت : خانم دکتر بیا بریم بخش جراحی ... دکتر بشیری اومده

    پرسیدم : کی اومده ؟
    گفت : دو ساعتی میشه فکر کردم خبر دارین ؟ الان به من گفت بیام شما رو صدا کنم ....

    نمی دونستم چطوری خودمو برسونم ؛؛؛ من می دویدم و اونم دنبال من ....
    ازش پرسیدم : تو برادر منو دیدی ؟
     گفت : دیدم ... راستش خدا نجاتش بده ... وای چه روزگاری شده جوون های مردم همه لت و پار شدن ... برادر شما هم الان تو اتاق عمله ؛؛؛ دیگه پاهام قدرت نداشت احساس بدی داشتم اونقدر ناراحت بودم که حتی گریه هم نمی تونستم بکنم ....
    خودمو رسوندم به حامد که پشت در اتاق عمل با حسین آقا و دکتر باقری وایستاده بودن .... اومد جلو و بدون خجالت منو بغل کرد ،،،، چشماش از شدت گریه ورم کرده بود ......
    بهش نگاه کردم و پرسیدم : چرا به من خبر ندادی ؟ حالش خیلی بده ؟ خیلی بد ؟ حامد تو رو خدا راستشو بگو .....
    گفت : چیزی نیست عزیزم طاقت داشته باش تو باید قوی باشی تا بتونی به الهام و مامانت قوت قلب بدی ؟ پرسیدم : مُرده ؟

    زد زیر گریه و گفت : نه ... نه عزیزم بهم فرصت بده تا بتونم برات توضیح بدم ...
    گفتم : حامد تو رو خدا دارم دق می کنم بگو هر چی هست بگو ولی گریه امونش نمی داد ...

    حسین آقا هم داشت گریه می کرد اومد جلو و گفت : صبر داشته باش زن داداش من برات تعریف می کنم حامد حالش خوب نیست ....
    روی یک صندلی نشستم و آه بلندی کشیدم که نفسم بالا بیاد ...
    فهمیدم که هر چی هست خوب نیست ترسیده بودم همون طور بشه که یلدا دیده بود ,, اونو ببرن ؛؛ .....
    خودمو دلداری دادم و فکر کردم ما اشتباه فهمیده بودیم . پس چرا یلدا الان حالش خوب بود و به من گفت دایی میاد ..... اصلا من چرا باید به حرف یک بچه اهمیت بدم ؟ ...
    حامد کنارم نشست و دلش نمی خواست به من بگه چی شده ...

    منم نمی خواستم بشنوم و از دونستن واقعیت هراس داشتم ......
    گفتم : باید برم به هانیه خبر بدم ... آره اون باید مامان رو بیاره مثل این که هانیه هنوز خبر دار نشده .....
    چون ماه های آخر بار داریشه مامان ترسیده به اون خبر بده ... خودم باید بهش بگم .....

    بلند شدم و با عجله از حامد دور شدم ... و رفتم سراغ یک تلفن و به هانیه زنگ زدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    دلم می خواست داد بزنم و عقده ی دلم رو برای خواهرم خالی کنم ...
    ولی بازم جلوی خودم رو گرفتم و گفتم : هانیه جان ؟

    تا صدای منو شنید گفت : تو کجایی بهاره من دارم میرم دنبال مامان بیایم بیمارستان . بهروز رو آوردن ؟
    گفتم : آره همین الان ....

    پرسید : حالش خوبه ؟

    من تازه فهمیدم ، بهروز واقعا حالش خوبه ؟ کجاس ؟ زخمی شده ؟ ....
    گفتم : پس بالاخره بهت گفتن ، آره زود بیاین الان اینجاس تو اتاق عمله ...
    فقط مریم رو بذار پیش یلدا باهاش بازی کنه سرش گرم بشه گیر خانجان نیفته .... سوال پیچش کنه ....
    خودمو با سرعت رسوندم به حامد و مثل دیوونه ها پرسیدم : بگو چی شده بهروز ؟
     رک و راست بگو دیگه دارم از حال میرم ...

    به جای حامد دکتر باقری گفت : بهاره خانم وضعش خوب نیست ... یک پاشو از دست داده و یک دستش هم بدجوری آسیب دیده ... ؛؛ خدا کنه عمل به خوبی تموم بشه .... دعا کنین از زیر عمل زنده بیرون بیاد ...

    این همه ی چیزی هست که باید بدونین .... می دونم خیلی سخته ولی اتفاقی بوده که افتاده و باید به خاطر مادر تون هم شده قوی باشین ...

    هنوز بهروز زیر عمل بود که مامان و الهام و هانیه و بقیه رسیدن  ...

    ما به اونها نگفتیم که چه اتفاقی افتاده ولی من دیگه طاقت نیاوردم و تقریبا از حال رفتم احساس می کردم دیگه نمی تونم تحمل کنم ، مامان گوشه ای نشسته بود و آهسته زبون گرفته بود .......
    فشار من پایین و فشار مامان بالا بود ، الهام و هانیه باردار بودن و حامد با اینکه خودش از همه ی ما ناراحت تر بود چون بهروز رو در وضعیت بدی دیده بود ، بازم سعی می کرد ... از ما مراقبت کنه ...
    ساعت یک نیمه شب عمل پنج ساعته ی بهروز تموم شد ..... و تا نزدیک صبح اونو آوردن توی بخش ....
    من و حامد تنها کسانی بودیم که می دونستیم اون چه بلایی سرش اومده و از این به بعد باید چطوری زندگی کنه ... و این برای من خیلی ناگوار بود ...
     نمی دونستم به مامان چطوری اینو بگم چون مطمئن بودم برای اون سخت تر خواهد بود ....




     ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



    حامد می گفت همه باید قبل از اینکه بهروز رو ببینن از حال اون با خبر باشن و جلوی روش کاری نکنن که اونم روحیه اش رو از دست بده .....
    برای همین همه رو توی یک اتاق جمع کرد و جریان رو با وجود اینکه برای خودش خیلی زجرآور بود توضیح داد و اینم گفت که هر کس می خواد گریه و زاری کنه همین جا باید تمومش کنه جلوی بهروز کسی حق نداره گریه کنه  .....
    و این طوری ما با بهروزِ مهربون ... آقا ... و با گذشت و صبور ... مواجه شدیم ...
    کسی که همه ی آدم ها بدون استثنا دوستش داشتن .....

    و حالا خیلی دلم می سوخت که اونو به این حال روز می دیدم و تنها دلخوشی ما این بود که خدا دوباره اونو به ما داده  و راضی شدیم به رضای خدا ...... خوب چاره ای هم نداشتیم ........
    و لحظه ای که باید با اون روبرو می شدیم رسید ...
     اول مامان و الهام رفتن تو ، من و حامد و هانیه هم پشت سرشون بودیم ....
    چشمشو باز کرد و نگاهی انداخت و آهسته گفت : ببخشید براتون دردسر درست کردم ... فکر نمی کردم که دیگه شماها رو ببینم.

    مامان رفت جلو و در حالی که قربون صدقه ی اون میرفت گفت : خدا تو رو دوباره به ما داد ......

    خوب با اینکه هیچ کدوم نتونستیم به قولمون عمل کنیم و به گریه نیفتیم من گفتم : مگه میشه داداش جون تو باید باشی که بچه ت رو ببینی .... تو داری بابا میشی .... من دارم عمه میشم ...
    با این خبر بهروز صورتش از هم باز شد با دستی که سالم بود دست الهام رو گرفت و فشار داد و از خوشحالی هم خندید و هم گریه کرد  ...

    بعد رو کرد به حامد گفت : بالاخره تو فرشته ی نجات من شدی ، آره ؟ خیلی زحمت کشیدی داداش جان .......

    حامد بغض داشت و نمی تونست حرف بزنه فقط گفت : داداشمی ...

    و رفت....
     
    منم رفتم سر کارم و آخر وقت باز با هم رفتیم پیش بهروز و کمی خیالمون جمع شد که حالش بد نیست ...
    حالا باید می رفتیم خونه تا یک کم استراحت کنیم و یلدا رو ببینیم و بر گردیم .....

    آذر و حسین آقا هم با مادر الهام رفتن و بقیه پیش بهروز موندن ....
    توی راه حامد گفت : دیدی چی شد ؟

    پرسیدم : چی رو میگی ؟
    گفت : یلدا رو ... بهاره درست همون موقع که این اتفاق برای بهروز افتاده بود یلدا اونو دید ... من خیلی فکر کردم همینه ...
    اون حس برتر داره مغزش فوق العاده اس ....

    گفتم : تو رو خدا حامد قَسمت میدم به کسی نگو بین خودمون بمونه لطفا ؛؛ تازه این یک حدسه ما که هنوز مطمئن نیستیم حالا تا ببینیم بعدا چی پیش میاد .... الان اصلا به روی خودت نیار .....

    گفت : یعنی اون می تونه آینده رو پیش بینی کنه ؟ یعنی از اون جور مغزها داشته باشه ؟ ....
    گفتم: وای حامد ... نه من نمی خوام یلدا زندگی غیر عادی داشته باشه تو می خوای ؟
     گفت : تا حدی بد نیست عیبی نداره ......
    حرفشو جدی نگرفتم ... و وقتی رسیدیم به یلدا اون داشت توی حیاط با مریم بازی می کرد ما رو که دید دوید بغل حامد و بعدم من بغلش کردم .

    پرسید : کجا بودین ؟ چرا دیر اومدین ؟
    گفتم : رفتیم دایی رو آوردیم ...

    پرسید : پس چرا مامان بزرگ گریه می کرد ؟
     حامد طاقت نیاورد و اونو با خودش برد بالا ...

    من می دونستم می خواد چیکار کنه دنبالش رفتم ازش پرسید : بابا میشه بگی وقتی اون روز دایی رو دیدی چطوری بود ؟
    گفت : نمی دونم یادم نیست دیگه ندیدم ...
    گفت : فکر کن ؛؛ خوب فکر کن ؛؛ بعد به بابا بگو ....
    یلدا دماغشو خاروند و گفت : نمی دونم بابا یادم نیست بد جوری بود ...... دوست نداشتم دایی اونطوری باشه .......
    دیدم که یلدا کلافه شده به حامد اشاره کردم تو رو خدا ولش کن ...



     
    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم



    یلدا که رفت ، بهش گفتم : آخه اون بچه اس یک کم صبر کن ببینیم اصلا این طوری که ما فکر کردیم هست یا نه ؟
    یک مرتبه خانجان اومد تو انگار پشت در گوش وایستاده بود ، پرسید : یلدا چطوریه ؟ به منم بگین شماها منو غریبه فرض کردین .... ببین بهاره مکافات خونه همین دنیاس یک روز بچه ات با تو هم همین کارو می کنه که تو داری با من می کنی ...
    چرا سعی می کنی پسرم و نوه ام رو از من دور کنی ؟ خوب بگین ببینم چی شده ...
    حامد شروع کرد برای خانجان تعریف کردن ، من خون خونم رو می خورد ولی نمی تونستم جلوی خانجان حرفی بزنم .....
    گفت : دیدین خانجان هی گفتی یلدا رو ببریم جن گیر حالا فهمیدیم حس برتر داره ...
    گفتم : حامد ؟؟ چی داری میگی ؟
    گفت : بذار خانجان بدونه که پیله نکنه اونو ببریم این ور و اون ور ؛؛ خیال خانجان هم راحت بشه ....
    خانجان پرسید : مگه چی دیده ؟
     جریان بهروز رو براش تعریف کرد من دیگه واقعا داشتم دیوونه می شدم ....
    خانجان گفت : نمی دونم والله خوب حالا چی میشه ؟
    حامد گفت : هیچی دیگه باید باهاش مدارا کنیم تا بزرگ بشه .....
    خانجان که متوجه نبود حامد چی میگه همین طوری قبول کرد و اون روز گذشت .....

    حالا من روزها پیش بهروز بودم و مواظب احوالش .... 

    اون یا خیلی ناراحت نبود یا بود و نمی خواست به روی خودش بیاره ، چون همش می گفت : یک پا چیزی نیست در راه خدا دادن ؛؛؛ همه جونشون رو دادن ... من کاری نکردم .....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    بیست روز بعد بهروز مرخص شد ، در حالی که پای چپ از بالای زانو قطع شده بود و دست چپ اون هم هنوز کار نمی کرد و معلوم هم نبود خوب میشه یا نه و در حالی که هنوز کلی ترکش توی تنش مونده بود از بیمارستان مرخص شد و ما اونو با عطا بردیم خونه ی مامان .... و اونجا بستری شد ...
    یلدا به محض این که بهروز رو دید رفت جلوش وایستاد و چند تا لرزش به صورت و بدنش وارد شد انگار کسی اونو تکون داد ....
    من پریدم و بغلش گرفتم و از جلوی بهروز دورش کردم ...
    همین طور که می لرزید گفت : دایی ... دایی ...

    پرسیدم : عزیز دلم دایی چی به من بگو نترس ...

    گفت : نمی دونم ... یک چیزی بود ... خوب بود ... رفت ... منو بذار زمین می خوام دایی رو ببینم .....
    نمی خواستم بهش فشار بیارم برای همین گذاشتم بره .....

    خدا رو شکر حامد نبود که اون حالت یلدا رو ببینه ...
    یلدا اون روز حاضر نبود از کنار بهروز تکون بخوره ... و کلی با شیرین کاریهاش اونو سر گرم کرد ...

    بهروز وقتی فهمید یلدا الان اعداد  و حروف رو خوب می شناسه و می تونه اسمشو بنویسه ....
    گفت : این نابغه نیست فوق نابغه اس .....

    من از این حرف اون پشتم لرزید ....

    در حالی که حامد هیجان داشت که یلدا دوباره چیزی ببینه و اون مطمئن بشه که در مورد یلدا درست فهمیده ، سه ماه هیچ اتفاقی نیفتاد و ما داشتیم زندگی عادی که ما همیشه آرزوشو داشتم می کردیم ....

    و خیلی عجیب بود که اصلا داشتیم فراموش می کردیم که چنین چیزی توی زندگی ما بوده ...
    حامد یک آپارتمان توی ستاری خرید اون جا ها تازه داشت آباد می شد و موقعیت خوبی داشت ... ما به راحتی اسباب کشی کردیم و رفتیم به خونه ی جدید که هم بزرگ تر بود و هم شیک تر ...
    سر همون خیابون ما یک کودکستان بود که من اسم یلدا رو نوشتم ... با خیال این که دیگه مزاحم مامان نشم چون هم هانیه یک پسر بدنیا آورده بود و هم الهام حامله بود و هم بهروز دیگه توی خونه ی مامان زندگی می کرد ...... زحمت یلدا برای مامانم دیگه زیادی می شد با اینکه اون هیچوقت از چیزی شکایت نمی کرد پس من باید خودم مراعات اونو می کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    یلدا از رفتن پیش مامان خیلی خوشحال بود به خصوص که می تونست هر روز بهروز رو ببینه  ....

    و خوب طیبعی بود که حامد هم حالش خوب بود و دنیا بر وفق مرادش بود مرتب با یلدا پز می داد و از استعداد اون تعریف می کرد و فخر می فروخت ..... و قربون صدقه ی من می رفت ... که همچین بچه ای براش آوردم ...
    و من هنوز دلواپس این بودم که اگر دوباره اون حالت ها به یلدا دست بده ممکنه چه اتفاقی بیفته ......
    دو ماه از اول مهر گذشته بود که من و حامد با هم یلدا رو برای اولین بار بردیم کودکستان ...

    دختر جوونی اومد به استقبالش و یلدا هم ظاهرا از اون خوشش اومد و دستشو داد بهش و با هم رفتن توی کلاس ...

    وقتی خاطرمون  جمع شد که اون حالش خوبه ازش خداحافظی کردیم و رفتیم بیمارستان .....
    من توی بیمارستان از حامد جدا شدم و رفتم توی بخش خودم به محض اینکه رسیدم سرپرستار دوید جلو و گفت : بدو ... بدو بهاره بچه ات حالش بده از کودکستانش زنگ زدن ... بدو ...

    نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم به حامد داشت با منیژه حرف می زد از همون جلوی راهرو داد زدم دکتر بدو یلدا ..... و خودم دوباره از پله ها دویدم پایین که برم سراغ ماشین ...
    حامد از من زودتر رسید و با سرعت حرکت کرد به طرف کودکستان ....
    هیچ کدوم حتی یک کلمه حرف نزدیم ... تا رسیدیم ...

    حامد با سرعتی می رفت که من هر آن احتمال می دادم اتفاقی برای خودمون بیفته ....

    وقتی رسیدیم ... مدیر کودکستان جلوی در بود و داشت گریه می کرد تا چشمش به ما که افتاد شروع کرد به قسم و آیه خوردن که ما کاریش نکردیم الان با آمبولانس بردنش بیمارستان ....
    اون داشت توضیح می داد ، حامد داد زد : کدوم بیمارستان ؟ ..... و سوار شدیم و حامد بوق زنان و دستپاچه در حالی که من دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... ما رو روسوند به همون جایی که یلدا رو برده بودن .....
    سراغشو گرفتیم .

    با عجله رفتیم ... اون توی اورژانس بود و داشتن بهش تنفس مصنوعی می دادن .

    حامد دوید جلو و گفت : نه این کارو نکنین من پدرشم و دکتر اطفالم برین کنار ...

    فورا دستور داد بهش اکسیژن وصل کنن و یک آمپول بهش زد ......
     یلدا سیاه و کبود شده بود و من فکر کردم دیگه یلدا رو از دست دادم ... فقط می زدم تو صورتم و سرم و نمی فهمیدم چیکار می کنم نمی تونستم اون منظره رو ببینم ...

    وقتی نفسش بالا اومد حامد سرشو گرفت بین دو دست و نشست و های و های گریه کرد و من دست یلدا رو گرفته بودم و می لرزیدم ......
    تا دو ساعتی که یلدا توان اینو نداشت که چشمشو باز کنه . بی حال و بی رمق افتاده بود و کمی هم خوابید  .... و کم کم حالش بهتر شد ...
    چشمش رو که باز کرد  حامد رو می خواست دوست داشت توی بغل اون باشه ... حامدم  اونو در آغوش گرفت .....
    بعد ما رو آورد خونه گذاشت و باید می رفت بیمارستان .

    ولی قبل از این که بره از یلدا پرسید : عزیز بابا می خوای به من بگی چی دیدی که دوباره ترسیدی ؟
     گفت: بد بود داشت منو می کشت بهم حمله کرد زشت بود ... داغون بود ....

    پرسید : منظورت از داغون چیه ؟
    گفت : داغون دیگه ... مثل داغون ...
    گفتم : حامد جان می دونی الان باید بخوابه تا حالش خوب بشه برگشتی عزیزم ، الان فکرت رو مشغول نکن برو ......

    دم در یواشکی به من گفت : تو چی میگی بازم چیزی به فکرش رسیده یعنی اون چی می بینه ....

    گفتم : نمی دونم تو برو به کارت برس ....
    من که برگشتم یلدا برای اولین بار شرمنده بود ، با همون بچگی به من گفت : ببخشید مامان نتونستم توی کودکستان بمونم و دختر خوبی باشم .....

    گفتم : نه عزیزم تو دختر خوبی هستی ....
    گفت : خانمه گفت اگر اینجا بمونی مامان و بابات خوشحال میشن و توام دختر خوبی میشی ....
    گفتم : نه عزیزم تو همیشه خوبی ، حرف اونو گوش نکن الان برو بخواب ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش هفتم




    اونو توی تختش خوابوندم و همین طور که روشو می کشیدم ...
    گفت : تو که رفتی ؛؛ یک مرد اومد بچه ها رو دوست نداشت و من دیدم بد شد ، داغون شد ... بعدم  به من حمله کرد ..... افتاد روی من ....
    گفتم : باشه مامان جان الان دیگه بهش فکر نکن دیگه رفته .......

    و اونم چشمهاشو روی هم گذاشت ....

    کنارش نشستم ... از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی غصه ی دنیا اومد به دلم .......


    از خواب بیدار شدم نمی دونستم کجام . دور و ورم رو نگاه کردم امیر و علی کنارم بودن ولی یلدا نبود از جام بلند شدم و دیدم دخترم صبحانه ی من حاضر کرده و منتظره من بیدار بشم ...
    گفت : خانم خانما دیرتون نشه اینقدر می خوابین ... خوابالو شدی مامان خانم ...
    گفتم : نه بابا شب هایی که خوابم نمی بره اینطوری میشم دیروز اعصابم خورد شد ... تا نزدیک صبح فکر می کردم ...
    گفت : شما صبحانه بخور و برو فکر چیزی نباش من ناهار هم درست می کنم ...
    راستی اسم منو دبیرستان نمی نویسی ؟ تازه باید امسال امیر و هم بنویسی ....

    گفتم : نمی دونم حالا ببینم خدا برای من چی خواسته .... شاید از این شهر هم رفتیم ...

    گفت : نه تو رو خدا همین جا خوبه از خونه ی حاج خانم نریم من اینجا خیلی خوبم ، دوست دارم همین جا بمونیم .....
    بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم : اونوقت چرا اینجا رو دوست داری ؟
     گفت : دوست دارم دیگه ... ای ... مامان جان زود باش دیرت شد .....
    با اینکه قبولش برام سخت بود که یلدا تو سن چهارده سالگی فکر عشق و عاشقی باشه ...

    ولی حدس می زدم که اونم نسبت به مصطفی احساسی داره که من خوشم نمیاد ...
     همین منو تو فکر برده بود که هر چی زودتر از اون خونه و یا حتی از این شهر برم .




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم    ❤️❤️

    قسمت سی و سوم

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    با شنیدن صدای حامد هم تمام درد هایی که روی دلم گذاشته بود یادم اومده بود و با اینکه مدت ها بود تو فکر این بودم که برگردم تهران دیگه منصرف شدم ...
    حالا توی راه کلینک داشتم فکر می کردم چیکار کنم که علاقه ای که احتمالا بین یلدا و مصطفی پیدا شده از این بیشتر نشه ترسیدم دیگه نتونم جلوشو بگیرم ...
    اون روز من از سر کار رفتم برای خرید مواد غذایی و یک کم دیر رسیدم خونه ...
    کلید انداختم در باز کنم ... ولی قبل از این که کلید رو بچرخونم یکی منو صدا کرد برگشتم مرضیه با چشمان گریون پشت سرم بود ... نگرانش شدم پرسیدم : چی شده عزیزم چرا داری اینطور گریه می کنی باز اتفاقی افتاده ؟
     گفت : میشه باهات حرف بزنم ، خیلی تنهام ؟ ...
    صورتش از اشک خیس و متورم شده بود ... درمونده و بیچاره به نظر می رسید ...
    گفتم : صبر کن اینا رو بدم به یلدا و برمی گردم ...
    با همون لحن بغض آلودش گفت : باشه توی ماشین منتظرتم ....
    رفتم تو بچه ها باشنیدن صدای در اومدن بیرون علی می خواست که بغلش کنم

    یلدا گفت : چرا دیر اومدی مامان ؟!!
    گفتم : اینا رو بگیرین برین تو من یک بسته جا گذاشتم الان برمی گردم ...
    امیر اعتراض کرد بیا دیگه گُشنمه . یلدا بهمون غذا نمیده میگه تو باید بیایی ....
    به یلدا گفتم غذای بچه ها رو بکش بده بخورن من زود برمی گردم ....
    عوضش عصری می برمتون پارک .....

    با عجله رفتم بیرون و دیدم کمی جلوتر مرضیه تو ماشینش نشسته ....
    خودمو بهش رسوندم به محض اینکه نشستم حرکت کرد و چند تا خیابون اونطرف تر نگه داشت ...
    سرشو انداخت پایین انگار که گناهی بزرگ مرتکب شده باشه ...
    گفت : نمی خوام مامانم اینا بدونن که من با تو حرف زدم .... آخه  یا سرزنشم می کنن یا نصیحت هیچ کدومش به دردم نمی خوره ...
    گفتم : تو این گرما کجا بودی ؟ از مدرسه میایی ؟ دخترت کو ؟
    گفت : هنوز از کودکستان برش نداشتم باز مثل احمق ها رفتم دنبالش ببینم میره خونه ی اون زن یا نه ... باور می کنی هر روز میرم به امید اینک شاید دیگه اون روز نره ... ولی کار هر روزش شده ...
    گفتم : چرا آخه خودتو زجر میدی ؟
     گفت : از تو چه پنهون من دارم دیوونه میشم همونی که اون می خواد ...

    ساعت ها توی ماشین می شینم و گریه می کنم تا اون بیاد بیرون .... هیچی هم بهش نمیگم ... انگار فکر می کنم اونجا که باشم حواسم بهش هست ولی تو خونه مثل اسپند روی آتیش می مونم ... آروم و قرار ندارم ...
    بهاره جون آتیش افتاده توی جونم و داره منو می سوزونه .... می دونی اون همیشه یک ادکلن همراه خودش می بره .... من بین بوی اون عطرِ ادکلن یک بوی دیگه ای هم حس می کردم ... ولی نمی فهمیدم چیه ... بالاخره متوجه شدم که بوی تریاکه ... و حالا اغلب مشروب هم می خوره ...

    من خون می خورم و حرف نمی زنم اگر مامانم بفهمه دیگه هیچ وقت تو خونه ش راهش نمیده ...
    گفتم : ببخشید اینطوری که تو میگی اون زنه نباید زن خوبی باشه ... ببین شایدم برای تریاک کشی میره اونجا ...
    گفت : نه بابا منم اول همین فکر رو می کردم ولی تا سر منو دور می بینه تلفن می کنه و معلومه که مشکوک میزنه ... گاهی هم که می بینه من حواسم هست به هوای خریدن یک چیزی میره بیرون و ... منم دنبالش میرم میره تو تلفن همگانی یک ساعت باهاش حرف می زنه ...
    بعدم که میاد خونه میگه مغازه شلوغ بود ....

    حالا تو تمام این لحظات به من چی می گذره فقط خدای بالا سرم می دونه و بس ......

    چیکار کنم بهاره؟ دارم دق میکنم ...
    گفتم : من نمی دونم به تو چی بگم ؟ واقعا نمی دونم باید چیکار کنی !!!!

    خودت باید تصمیم بگیری .... این طور که معلومه اون حاضر نیست دست از این کاراش برداره ....



     ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم



    پرسید : بهاره جان تو هم شوهرت بهت خیانت کرده که ولش کردی ؟
    گفتم : نمی دونم ، قضیه ی ما چیز دیگه ایه ، فرق داره ...
    باز پرسید : نمی دونی یعنی چی ؟ دنبالش نرفتی ؟ بهش شک کردی ؟
    گفتم : داری ازم حرف می کشی ؟ شاید یک روز مفصل برات تعریف کردم ... ولی چیزی که هست منو تو با هم فرق داریم ... تو دربست برای شوهرت زندگی می کنی ولی من برای خودم ... من بیشتر از تو به خودم اهمیت میدم ... نقطه ی پرگار من بچه هام هستن .... ولی تو دور شوهرت می گردی ؟

    در حالی که من هنوز عاشق و کشته و مرده ی شوهرم هستم هیچ وقت نوک پرگارم رو روی اون نگذاشتم ...
    به هر حال می بینیم نه تو موفق بودی نه من ، پس هیچ کدوم الگوی هم نمی تونیم باشیم ولی یک چیز رو در مورد تو می تونم بگم .... که به فکر خودت و بچه ات باش ،،
      افتادی دنبال اون مرد که چی بشه آخه ؟ چه نتیجه ای جز این که فقط خودتو رنج بدی برات داره ؟ من نمی تونم بهت بگم چیکار کن ...

    منم وقتی ترکش کردم بارها و بارها به خاطر سختی هایی که می کشیدم تصمیم گرفتم برگردم و حداقل راحت توی خونه ی خودم زندگی کنم ولی باز پشیمون شدم ...
    البته میگم مسئله ی من با تو فرق داره...
    گفت : می خوام ولش کنم ولی زمانی که دیگه هرگز دوباره برنگردم ... وقتی که دل ازش ببرم ،،، شاید هم برای همین میرم که با چشم خودم ببینم و مهرش از دلم بره بیرون ....
    بهاره چرا من اینطوریم هنوز وقتی تو خونه است و یک آخ میگه قلب من براش می لرزه ... از خودم بدم میاد که اینقدر بی غیرت و سست اراده هستم که با وجود اینکه می دونم از بغل زن دیگه ای میاد بازم فکر و ذکرم اونه .....

    وقتی از مرضیه  جدا شدم یک کم آروم شده بود . بدون اینکه بتونم کمکی بهش بکنم از من تشکر کرد و رفت . در حالی که منم دوباره یادم اومده بود که چی به سرم اومده دلم برای اون برای خودم سوخت ...
    صورت ورم کرده و خیس اشکش از جلوی چشمم نمی رفت دلم می خواست اختیار داشتم و اون مرتیکه رو تیکه تیکه می کردم خیلی از دستش عصبانی بودم ....

    اگر مرضیه رو دوست نداشت باید رک و راست بهش می گفت و از این بلاتکلیفی درش میاورد تا اینقدر زجر نکشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    اونقدر خسته بودم که تا ناهار خوردم خوابیدم علی هم اومد تو بغلم و خوابش برد .....
    بعد از ظهر گفتم بچه ها حاضر بشین بریم پارک .
    علی و امیر خوشحال بالا و پایین می پریدن ولی یلدا سرگردون بود . رفته بود تو آشپزخونه و از اونجا سرک می کشید توی حیاط ... گاهی هم به هوای آوردن کفش بچه ها درو باز می کرد و با نگرانی خونه ی حاج خانم رو نگاه می کرد ...
    من داشتم چند تا ساندویج درست می کردم که حاج خانم صدا زد : بهاره خانم ؟ بهاره جان ؟

    گفتم : جانم حاج خانم و درو باز کردم ...

    گفت : من و مصطفی داریم میریم پارک گفتم تو و بچه ها هم بیاین دلتون باز بشه ...
    گفتم : چه جالب  ما هم داشتیم میرفتیم پارک شما نمی دونستین ؟
     جواب منو نداد و گفت : پس مادر ما تو ماشین منتظریم ... و رفت من نگاهی به یلدا کردم ...
    اون داشت مانتوشو می پوشید ... حرفی نزدم ...

    خودش اومد جلو و گفت : ببخشید من به آقا مصطفی گفتم ...
    نمی خوام اگر اتفاقی افتاد شما تنها باشین ... ببخشید شما به خاطر من بچه ها رو پارک و شهر بازی نمی بری ... تقصیر منه ... نمی خواستم اذیت بشی مامان جون ....
    گفتم : صد بار بهت گفتم برای کاری که نکردی معذرت نخواه ... چند بار بهت گفتم من عاشق توام به داشتن دختری مثل تو افتخار می کنم ... تو مگه کار بدی کردی که معذرت خواهی می کنی ...
    نکن مادرم به خودت افتخار کن که از همه بهتری فدات بشم ...
    گفت : من باید به شما می گفتم که به آقا مصطفی گفتم با ما بیان پارک  اشتباه کردم ... می خواستم خوشحالت کنم و همین که اگر من طوریم شد شما توی پارک اذیت نشی ...
    گفتم : این باشه برای بعد ، بدو یک کم میوه بردار تا من ساندویج ها رو اضافه کنم .....
    رفتیم توی پارک ملت من و حاج خانم و یلدا کنار یک آبنمای زیبا نشستیم

    مصطفی گفت : من بچه ها رو میبرم شهر بازی ...

    و دست امیر و علی رو گرفت و پرسید : یلدا خانم شما نمیاین ؟
    یلدا به من نگاه کرد و گفت : بذار برم مامان ... میشه ؟ دوست دارم سوار بشم من فقط به آقا مصطفی نگاه می کنم که اتفاقی نیفته ....
     از سادگی بچه ام خندم گرفت و گفتم : نه مادر به زمین نگاه کن.

    حاج خانم هم خندش گرفت و گفت : پاشو ما بریم همون جا توی شهر بازی می شینیم تا بچه ها بازی کنن ان شالله اتفاقی نمیفته .....
    من تا غافل شدم مصطفی بلیط خرید و چهار تایی سوار چرخ و فلک شدن ...

    داد زدم : دست بچه ها رو بگیرین ... و اونا رفتن بالا ....

    یلدا رو دیدم که از خوشحالی داد می زد ... و هورا می کشید . اون پرنده ی کوچیک من باز احساس آزادی می کرد و این برای من که یک مادر بودم از همه چیز توی دنیا قشنگ تر و لذت بخش تر بود ....
    من یلدا رو می پرستیدم ,, نفس و زندگیم به اون بستگی داشت و شادی اون نهایت چیزی بود که می خواستم ... 
    بچه ها به همراه مصطفی پشت سر هم سوار اسباب بازی ها می شدن و می خندین و شاد بودن و من تازه اونجا فهمیدم که مصطفی خودشم یک بچه اس و به خاطر قد بلند و هیکل قوی و ریش پرپشتش به نظر بزرگ میاد  ...
    فکر کنم به اون بیشتر از همه خوش گذشت ... وقتی خسته شدن اومدن و با هم رفتیم دوباره کنار همون آبنما و نشستیم و خوراکی هایی که من و حاج خانم آورده بودیم با لذت خوردیم ...

    من گفتم : یلدا جانم تو امشب طوریت نشد عزیزم ... خودش یادش نبود ...

    با تعجب گفت : آره به خدا من امشب اصلا هیچی ندیدم چرا ؟ حتی یک سایه هم نبود امشب مثل شما بودم ...
    چه دنیای راحتی دارین شما ؛؛ خوش به حالتون ...

    حاج خانم پرسید : تو مگه چطوری هستی ؟

    گفت : خوب خیلی عادی نیستم همیشه یک چیزایی می بینم که اگر بد نباشه ، خوبم باهاش کنار میام دیگه عادت کردم . بعضی وقت ها هم اصلا چیزی نمی بینم ولی امشب خیلی خوب و راحت بودم خدا رو شکر ....
    فکر کنم به خاطر وجود شماست حاج خانم شما یک آرامش خاصی به من میدین ... خیلی دوستتون دارم ....




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم




    چشمای حاج خانم پر از اشک شد و گفت : من چه قابل این حرفا هستم ولی از اینکه تو منو دوست داری به خودم می بالم منم تو رو خیلی دوست دارم ....
    یلدا کنار من نشسته بود ... داشتم با خودم فکر می کردم چرا یلدا این حرف ها رو به حاج خانم زد نکنه به خاطر مصطفی باشه ؟
    یک مرتبه یلدا بلند گفت : نه به خدا مامان این چه حرفیه ؟

    به یلدا اشاره کردم ... هیس من داشتم فکر می کردم مامان جان ... یلدا یک کم رفت تو هم و ساندویج رو گاز زد .....
    وفتی برگشتیم خونه امیر و علی دیگه خسته بودن و زود خوابیدن ... من و یلدا هنوز نشسته بودیم ... دستشو گذاشت توی دست منو گفت : مامان من به خدا همون احساسی رو که داشتم به حاج خانم گفتم ... خودشو خیلی دوست دارم ....
    گفتم : ببخش مامان جان فکرِ دیگه دست خود آدم نیست ... راستش تازگی ها تو فکر رفتم که از اینجا بریم نمی خوام بین تو و مصطفی علاقه ای به وجود بیاد .
     گفت : اگر بیاد چی میشه ؟ اون که پسر خوبیه ؟
     گفتم : یلدا ؟ چی داری میگی ؟ تو هنوز بچه ای ؟

    گفت : من ازش خیلی خوشم میاد اونم مثل مامانش یک فرشته اس ... همین به خدا مامان نگران نباش شایدم مثل برادر ازش خوشم میاد می دونی که بهت دروغ نمیگم ....
    گفتم : در مورد احساس اون چی فکر می کنی ؟ 

    گفت : خوب ... آره ... فکر کنم از من خوشش میاد ... ،،، فکر کنم ،،، ... ولی مطمئن نیستم ....
    گفتم : پس بیا از اینجا بریم تا درد سر نشده ......

    گفت : نه خواهش می کنم تا حالا کسی با این وضعیت من این طوری بر خورد نکرده که اونا کردن جز مامان بزرگ ... بذار بمونیم قول میدم هر چی بشه به شما بگم ... به خدا اینجا راحتم احساس امنیت می کنم .......
    یلدا خوابید و من کنارش بیدار موندم ....

    داشتم فکر می کردم یعنی لیاقت بچه ی من همین قدر بود که این طور توی زندگیش زجر بکشه و در به دری رو تحمل کنه ؟ برای چی ؟ چه لزومی داشت ؟ 

    در حالی که می تونست زندگی بهتری داشته باشه چه کسی باعث این آوارگی و عذاب ما شد ؟



     ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    یادم اومد که : اون روز من از کنار تخت یلدا نمی تونستم تکون بخورم دستم توی دستش بود و ول نمی کرد و مرتب بدنش می لرزید ...
    ولی تا بعد از ظهر حالش بهتر شد و شروع کرد به بازی کردن ......
    شب که حامد اومد یلدا دوید طرفش و اونم بغلش کرد و گفت : بابای من عزیزم فدات بشم ، خوبی ؟ بهتر شدی بابا جان ؟ دیگه نمی ذارم بری اونجا ...
    یلدا گفت : من کودکستان رو دوست دارم می خوام با بچه ها بازی کنم ...
    حامد اونو گذاشت زمین و ازش پرسید : باشه بابا بگو امروز چی شد این طوری شدی ؟
    گفت : به مامان گفتم دیگه ....
    حامد گفت : خوب به منم بگو می خوام بدونم ...
    گفت : مرده بد بود به من نگاه کرد ... داغون شد .... و یک مرتبه یلدا کلافه شد ...
    حامد گفت : باشه بابا ولش کن ....

    بعد به من گفت : بهاره صبح بریم ببینم مرده کی بود تو کودکستان چرا اصلا مرد راه دادن .....
    صبح همین کارو کردیم ... سر راه من پیاده شدم و رفتم پیش مدیر کودکستان ....

    از دیدن من خوشحال شد و گفت خیلی نگران بودم الان می خواستم زنگ بزنم سرمون امروز شلوغ بود ... حادثه ی بدی اتفاق افتاده ...
    سرایدار اینجا دیشب متاسفانه فوت کرده ... ببخشید نتونستم از یلدا جون خبر بگیرم .... پرسیدم ایشون مرد بودن ؟
     گفت : بله آقا حیدر اینجا با خانمش کار می کنه ....
    پرسیدم : چه اتفاقی براش افتاده ؟
    گفت : نمی دونم دم در همین نزدیک کودکستان یک ماشین بهش زد و بدبخت داغون شد ...

    بدنم شروع کرد به لرزیدن موی بر تنم راست شد حتی احساس می کردم موهای سرم هم سیخ شده ... با عجله خداحافظی کردم و برگشتم تو ماشین ...
    حامد از صورت من فهمید که چیزی شده ، پرسید : گفتم صبر کن یلدا رو بذاریم خونه ی مامان بعدا ...
    گفت : امروز ببریم پیش خانجان ....

    گفتم : نه مامان منتظره می ترسم خانجان رو اذیت کنه ....
    وقتی یلدا رو گذاشتم ... دیگه نمی تونستم اون حرف رو توی دلم نگه دارم و اشتباه کردم و جریان رو برای حامد تعریف کردم چون برای خودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود .......

    حامد به محض اینکه شنید زد روی ترمز ... بعدم زد کنار خیابون و نگه داشت ...
    گفت : وای بهاره موهای تنم راست شد و لرز افتاده به جونم ، حالا چی میشه بهاره ... تو میگی چیکار کنیم ؟
    گفتم : کاری نمی خواد بکنیم جز اینکه مراقب یلدا باشیم صدمه نبینه ......




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



     حالا دریچه ای تازه از زندگی به روی من و حامد باز شده بود ...
    ما بچه ای داشتیم که می تونست بعضی از چیزای ماوراء طبیعی رو ببینه چیزایی که آدمهای دیگه نمی تونستن ببین ....
    حامد متاسفانه به محض اینکه رسید بیمارستان رفت پیش دکتر باقری و جریان رو تعریف کرد ......
    من می خواستم که ازش بخوام به کسی جریان رو نگه ... ولی اول اینکه ترسیدم بهش بربخوره و دوم اینکه می دونستم به حرفم گوش نمی کنه .... و از این موضوع رنج می بردم ...

    بر خلاف اون دلم می خواست کسی متوجه این وضعیت یلدا نشه .... با روحیه ی حساسی که اون داشت حتما آسیب می دید ....
    همون روز وقتی یلدا رو از خونه ی مامانم بر داشتیم ... حامد گفت : بهاره جان خیلی دلم برای خانجان تنگ شده بریم یک سر بزنیم ؟ اگر خسته ای و حوصله نداری تو رو بذارم خونه و خودم برم ....
    گفتم : نه عزیزم منم میام . من و یلدا هم دلمون تنگ شده میریم خانجان رو می بینیم مگه نه یلدا جونم ...
    یلدا گفت : آره من می خوام خانجان رو ببینم ...
    با اینکه دلم نمی خواست برم ، فکر کردم  پیش حامد باشم بهتره ... شاید اگر من اونجا باشم جریان اون روز رو برای خانجان تعریف نکنه ....
     اون روز یلدا با خانجان خیلی خوب بود رفت بغلش و دست انداخت گردن اونو و مدتی باهاش حرف زد ...

    و من دلیلشو می فهمیدم هر وقت اون با من خوب بود یلدا هم مشکلی نداشت انگار خانجان هم اینو فهمیده بود چون تا چشمش افتاد برخلاف برخورد های اخیرش خیلی تحویلم گرفت و حرفای محبت آمیزی مثل عروس خوشگله و نازخاتون نثار من کرد .... 

    برای همین یلدا از کنارش تکون نمی خورد و براش شیرین زبونی می کرد

    بعد گفت : خانجان من رفتم کودکستان ... شعر خوندم ...

    حامد فورا گفت : تو مگه چقدر تو کودکستان موندی که شعر یاد بگیری ؟
    ولی یلدا گفت : موندم که ؛؛؛ بلدم بخونم !

    خانجان صورتش رو بین دو دست گرفت و بوسید و گفت : بخون الهی خانجان فدات بشه بخون ببینم چی یاد گرفتی ؟
    و اونم شروع کرد در میون حیرت منو حامد شعر و با قر و اطوار خوندن  ...
    حامد گفت : تو که نیم ساعت هم توی کودکستان نبودی چجوری یاد گرفتی ؟ ...
    گفت : خوب شما که رفتین بچه ها داشتن شعر می خوندن منم یاد گرفتم ....

    ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم . من می دونستم یلدا از هوش سرشاری بر خورداره ولی دیگه نه تا این حد ... حامد از خوشحالی به وجد اومده بود و بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت و شروع کرد جریانی که اتفاق افتاده بود جلوی یلدا برای خانجان تعریف کردن ......
    اون می گفت و من دلم می خواست خودمو بزنم از بس داشتم حرص می خوردم ...

    تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که یلدا رو از اونجا دور کنم و به حامد چشمک بزنم یواش بگو یلدا متوجه نشه ........
    دیگه نفهمیدم بین اون مادر پسر چه حرفایی رد و بدل شد .....





    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم




    نمی دونم چرا حامد اصلا به فکر احساس یلدا نبود و به خانجان اعتماد داشت ....
    از بس عصبانی بودم گفتم : حامد جان یلدا خوابش میاد زودتر بریم خونه .......
    وقتی برگشتیم و من یلدا رو خوابوندم گفتم : حامد با دست خودت برای خودت و یلدا درد سر درست کردی ... دارم از دستت دیوونه میشم نباید به خانجان می گفتی ...
    عصبانی شد و گفت : آخه این چیه که من نگم به خانجان مادرمه دوست داشتم اونم بدونه ........ تازگی با همه ی کارای من مخالفت می کنی اینو بگو ؛؛ اونو نگو ؛؛ چرا مثل احمق ها با من رفتار می کنی ؟ ای بابا من مگه به تو میگم به مامانت چی بگو چی نگو ...........
    گفتم : دوست داشتی خانجان بدونه چرا به دکتر باقری گفتی ؟ ...
    پرسید : تو از کجا می دونی به اون گفتم ؟

    گفتم : خودش تو راهرو منو دید و در موردش حرف زد اونم سئوال داشت ببینه یلدا چی دیده ......

    حامد یک کم عصبانی و یک کم شرمنده بود گفت : اونم دکتره می خواستم نظرشو بدونم .... اصلا دلم می خواد ؛؛؛ به تو مربوط نیست من در مورد بچه ی خودم چی میگم و به کی میگم ..... ول کن بابا ؛؛؛؛ شدم مسخره دست تو ....
    و رفت خوابید ...
    بی اختیار بغض کرده بودم و دلم برای آینده ی بچه ام شور می زد .

    همین هم بود چون فردای اون شب طاهره و محسن ؛ با بچه هاشون که حالا چهار تا شده بودن اومدن خونه ی ما برای شام ....
    یلدا از دیدن اونا خیلی خوشحال بود به خصوص عمو محسن که خیلی دوستش داشت ... چون بی خبر اومده بودن زنگ زدم به مطب و از حامد خواستم که زودتر بیاد و سر راه خانجان رو هم بیاره ... من داشتم شام درست می کردم ...
    که دیدم طاهره یلدا رو تنها برده توی اتاق و درو بسته ، با عجله خودمو رسوندم دیدم یلدا رو نشونده و ازش می خواد که اونو نگاه کنه و هر چی می بینه بهش بگه ....
    یلدا کلافه شده بود و می گفت : خوب خاله من تو رو می بینم ...

    صداش کردم : طاهره جون میشه به من کمک کنی ؟
    گفت : چشم الان میام داریم با یلدا جون درد دل می کنیم .




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم




    یلدا دوید طرف منو گفت : مامان کمکم کن ........
    دلم برای بچه ام آتیش گرفت می دونستم تازه این اول کاره ... طاهره رو با خودم بردم تو آشپزخونه ....

    و بهش گفتم : طاهره جون الهی فدات بشم در مورد یلدا چی شنیدی ؟
     گفت : خانجان میگه پیشگو شده و آینده رو می بینه ....
    گفتم : به خدا قسم این طور نیست یلدا فقط یک بار ذهنش رسیده تازه اونم معلوم نیست ... اصلا . با عقل جور در نمیاد ... که چیزی رو پیشگویی کنه ... تو که خانجان رو می شناسی بزرگش کرده ... شما باور نکن ....
    کمی ناراحت شد و گفت : ولی بهروز رو هم دیده بود که اون اتفاق براش می خواست بیفته ....
    گفتم : وای کی گفته اصلا همچین چیزی نیست ... اینا چیزاییه که حامد می خواد قبول کنه که بگه یلدا به خاطر این می ترسه ؛؛ همین باور کن از این خبرا نیست ؛؛ ...

    با این که معلوم بود قانع نشده ولی به روی خودش نیاورد ...

    اون شب خانجان هم که حدس زده بود طاهره چرا یک دفعه سر از خونه ی ما در آورده ؛؛؛ نیومد ،، و اونام شام خوردن و رفتن ......

    ولی فردای اون روز آذر خانم هم همین کار و کرد ...

    ولی خوب این بار من اجازه ندادم با یلدا تنها بشه .....
    ولی دیگه نمی تونستم با کسی رفت و آمد کنم هر کس این بچه رو می دید می خواست یک طوری اونو امتحان کنه و این باعث عذاب من و یلدا شده بود ......
    حدود چهل روز بعد عصر جمعه بود.....
    حامد خواب بود و من داشتم لباسهای یلدا رو اطو می کردم و اونم اطراف من بازی می کرد یک دفعه یک جیغ کشید و شروع کردن به لرزیدن ...
    حامد از صدای جیغ اون بیدار شد من فورا یلدا رو بغل کردم و گرفتمش روی سینه ام و گفتم : چیزی نیست مامان جان نترس...

    در حالی که صورتش می لرزید و جیغ های کوتاه می کشید دستشو به اطراف تکون می داد  ؛؛

    حامد اونو از بغل من گرفت و گفت : نترس بابا من اینجام نترس خودم می کشمش نترس من هستم بابا ......
    یلدا چشمهاشو محکم بسته بود و روی هم فشار می داد ....
    با همون حال گفت : خانجان ... خانجان .... افتاد .... بابا خانجان ...خون ......
    اطو رو از برق کشیدم با سرعت لباس پوشیدیم و حامد زنگ زد به خونه ی خانجان ,, 
    کسی گوشی رو بر نداشت ما دیگه یلدا رو فراموش کردیم ... اون همین طور دل می زد و گریه می کرد

    حامد بغلش کرد و رفت پایین . منم کلیدها رو بر داشتم و با سرعت دنبالش دویدم .......
    یک ساعت پیش حامد تلفنی با خانجان حرف زده بود و ما می دونستیم اون باید خونه باشه .......




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان