خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش پنجم



    مصطفی هم اومد روی صندلی کنار من نشست و گفت : خستگی تون در رفت ؟
    گفتم : آره الان خیلی خوبم به لطف تو .....

    یلدا رفت تو حیاط و از پسر ده یازده ساله ی صغرا خانم پرسید : میشه این توپ تو رو بردارم ؟ ....
    پسره با خجالت گفت : ها ....

    یلدا بهش گفت : توام بیا با ما بازی کن ......
    همین طور که یلدا با بچه ها بازی می کرد ، من از مصطفی پرسیدم : تو برنامه ات چیه ؟ می خوای چیکار کنی ؟ همین طور مراقب ما باشی ؟ راستش من که بدم نمیاد ولی نگران حاج خانمم الان تک و تنها توی اون خونه مونده تو باید زود برگردی ....
    گفت : نه بابا ... طیبه و شوهرش پیش مامانن تنهاش نمی ذارن ... بعدام اون بیشتر میره حرم ... من حالا هستم ...
    مامان به من گفته تا شما سرو سامون نگرفتین برنگردم .... بعدم .....
    نمی دونم چیکار کنم می ترسم برم شما رو گم کنم ....
    گفتم : اینقدر ها هم بی عاطفه نیستم هر کجا برم بهت خبر میدم ...
    گفت : نه بهاره خانم من به شما اعتماد ندارم اگر الان دنبالتون نیومده بودم به من خبر می دادین کجا رفتین؟ ...
    حتی ازم خدا حافظی نکردین ....
    گفتم : به خدا برات نامه گذاشتم ... راستش دلم نمی خواست تو رو درگیر مشکلات خودمون بکنم ... ولی حالا که دیدم تا اینجا اومدی دیگه می فهمم که بدجوری درگیر ما هستی و کاری از دست من ساخته نیست ....
    ولی یلدا رو ببین به خدا بچه است نمی دونم تو چرا این احساس رو پیدا کردی ؟ اگر تو بمونی ممکنه اونم نسبت به تو احساس پیدا کنه ؟ خوب این بده ... اگر بعدا بری و نیای ؟ اون صدمه ببینه چی ؟
    گفت : تا دم مرگم ولش نمی کنم چه کسی بخواد چه نخواد ... اگر حتی خودش نخواد دورادور مراقبش میشم .... منو که می شناسین همیشه روی حرفم هستم ...
    پرسیدم : حاج خانم واقعا در این مورد چی میگه ؟
     گفت : اون صد در صد موافقه ... اون به من زنگ زد که رستوران رو بسپر به رسول و بیا خونه بهاره خانم داره میره ....
    وقتی اومدم به من گفت کاراتو بکن دنبالشون برو ..... راستش اول خودمم باورم نمیشد که مامانم همچین حرفی به من بزنه ... ولی اگر اونم نمی گفت من این کارو می کردم .....
    صغری خانم با یک سینی چای اومد و گذاشت جلوی ما و گفت : سلام خانم جان نوش جان قابلی نداره ...
    گفتم : سلام به روی ماهت ... آخ که چقدر به موقع بود .... شام برامون چی درست می کنی ؟

    در حالی که پسر کوچیکش دامنشو می کشید گفت : روی چَشم ... هر چی بخواین ... فقط شمالی باشه ها ....
    گفتم : میرزا قاسمی خوبه ؟
    گفت : به به یک میرزا قاسمی درست کنم که انگشت براتان نمانه .....
    مصطفی گفت : لطفا کته هم باهاش باشه ,, دستت درد نکنه ,, ....
    صغری یکی زد تو گوش پسرشوو اونو بغل کرد و گفت : چیکار کنم خانم جان خیلی نق می زنه و رفت .....
    اون شب ما سر یک سفره با مصطفی درست انگار که  عضوی از خانواده ی ما شده بود شام خوردیم و خیلی زود خوابمون گرفت مصطفی گفت : من توی ماشین می خوابم اگر کاری داشتیم منو صدا کنین ....

    یلدا نگاهی به من کرد ... و من از اون نگاه دلواپسی رو خوندم ...

    بلند شدم و صغری خانم رو صدا کردم و ازش پرسیدم : جایی داری آقا مصطفی بخوابه ؟ ...

    گفت : بله خانم جان همین اتاق ما پیش شوهر من و پسر من ...
    جا میندازم راحت بخوابه ...
    مصطفی گفت : نه مزاحم نمیشم ...
    گفتم : صغرا خانم یک دست رختخواب بده .... آقا مصطفی همین جا توی ایوون راحت تره .... و جای اونو درست کردم و رفتم بخوابم .......
    اون شب با اینکه هنوز جایی برای موندن نداشتم نمی دونم چرا خیالم راحت شده بود ... شاید برای اینکه یلدا در طول راه و اینجا خوب بود و مشکلی نداشت ...
    یا از اون خونه ی کوچیک راحت شده بودم یا که مصطفی همراه ما شده بود نمی دونم دراز کشیدم و یادم اومد که ...........




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۳
  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و یکم

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول




    حال یلدا زیاد خوب نبود .... امیر هنوز کوچیک بود و من باردار .... با اینکه دیگه سر کار نمی رفتم ولی بازم به همه کارم نمی رسیدم و کاملا درگیر بچه داری و کار خونه شده بودم چیزی که ازش خیلی می ترسیدم و دوست نداشتم ....
    سال 64 بود ، جنگ اوج گرفته بود و دیگه متاسفانه اسم خیابون ها و کوچه های شهر هم از لاله و نسترن و سنبل به نام شهیدی تبدیل شده بود ...
    انگار همه جا گرد غم پاشیده بودن ، هر کس چه خواسته و چه ناخواسته یک جورایی درگیر این جنگ لعنتی بود ..... و یلدای منم با حسی که داشت و ما هنوز درست نمی دونستیم اون دقیقا کی و از چی ناراحت میشه ,,, دچار تشویش و نگرانی بود ....
    انگار لحظات بد اون روزها رو حس می کرد و مرتب تو خواب و بیداری دچار ترس و بی قراری میشد بعضی وقتها از یک خیابون که رد می شدیم اون فریاد می زد ... وای مامان داره داغون میشه ...
    و این نامی بود که یلدا برای چیزی که می دید و مشخص نبود که چه اتفاقی هست ؛؛؛ گذاشته بود .... اون حالا کلاس سوم بود ولی مدرسه نمی رفت .....
    بیشتر روز رو خوابیده بود چون حامد براش یک شربت تجویز کرده بود و اون می خورد و می خوابید تا کمتر زجر بکشه ..... من خودم توی خونه باهاش کار می کردم و فقط موقع امتحان می بردمش مدرسه ... و چون درسش خوب بود و از همکلاسی هاش جلوتر ... و نمراتش همیشه بیست بود اولیا مدرسه با من راه میومدن ... اونا هم تقریبا متوجه حالت های یلدا شده بودن .....
    حامد قول داده بود که تغییر رفتار بده ولی اونم موقتی بود ... و بازم همون آش و همون کاسه به خصوص که حال یلدا هم خوب نبود هر چی می تونست از ما دوری می کرد .....
    و حالا علنی می گفت : نمی تونم کارای یلدا رو تحمل کنم .....
    یلدا رفت کلاس چهارم ... البته نمی رفت فقط اسمش بود که مدرسه میره ....

    روزی دو تا سه بار حالش بد می شد ... و جگر منو آتیش می زد . دائما دستش تو هوا بود و یک چیزی رو که ما نمی دیدم از خودش دور می کرد ..... و می ترسید ...
    یک روز هانیه زنگ زد که حال منو بپرسه ؛؛ تازه یلدا رو خوابونده بودم و خوب دیگه روزای آخر بارداریم رو که ازش متنفر بودم می گذروندم ... و دلم خیلی نازک شده بود ... و احتیاج به محبت داشتم ...
    کسی که منو ببینه تحسینم کنه ... از اینکه موهام رو درست کردم خوشحال بشه و یا از لباسم تعریف کنه ولی کسی نبود من فقط بیست و نه سال داشتم ....... تا صدای اونو شنیدم ... گریه ام گرفت و های و های گریه کردم ... هر چی می پرسید چی شده نمی تونستم حرف بزنم ...

    با اصرار ازم خواست اون روز رو برم خونه ی اون ...
    گفتم : باشه میام شاید یلدا حالش بهتر شد ....




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم




    وقتی یلدا بیدار شد حاضرشون کردم و مقداری وسیله برداشتم و بدون اینکه یادداشتی برای حامد بذارم رفتم خونه ی هانیه.......
    قصدم این بود که تا حامد بر نگشته بیام خونه ......

    یلدا با اینکه از خوردن شربت نای حرکت نداشت ... بازم بی قرار بود ... وقتی رسیدیم اونجا و چشمش به مریم افتاد طبق معمول سرش گرم شد و دیدم که بهتره ....
    حالا مریم دبیرستان می رفت ولی با یلدا خیلی جور بودن هنوز ساعتها با هم حرف می زدن و بازی فکری می کردن و سرشون با هم گرم بود ...
    من دیدم که اون خوشحاله همون جا موندم و زنگ زدم به مطب که به حامد بگم ما خونه ی هانیه هستیم ... یک زن غیر از خانم یزدی گوشی رو برداشت گفت : مطب دکتر بشیری بفرمایید ...

    گفتم : من خانمشون هستم شما ؟
    جواب نداد و گوشی رو گذاشت و بلافاصله حامد برداشت با لحن بدی از من پرسید : چه خبره ؟
    گفتم: حامد تو خوبی ؟
    گفت : زنگ زدی همینو بپرسی ؟
    گفتم : نه می خواستم بگم ؛؛ من خونه ی هانیه هستم ... بچه ها خوشحالن فکر کردم همین جا بمونم ..... وسط حرفم پرید که باشه باشه ... و گوشی رو گذاشت ...
    خوب چند تا سئوال برام پیش اومد ... اون زن کی بود ؟ چرا حامد با من اینطوری حرف زد ؟ حالا میاد اینجا یا نه ؟

    ولی هانیه معطل نکرد و تدارک شام دید و به بهروز و مامان هم گفت اومدن تا همه دور هم باشیم ..... تا ساعت یازده همه گرسنه بودن و از حامد خبری نبود ... امیر و یلدا خواب بودن ....
    زنگ زدم خونه تلفن رو برداشت ... پرسیدم : حامد تویی پس چرا نیومدی ؟
    گفت : خسته بودم صبح سر راه میام شماها رو می بینم بعد میرم بیمارستان کار نداری ؟

    از این همه سردی و بی تفاوتی آتیش گرفتم ... گوشهام داغ شده بود دلم می خواست دق دلمو سر حامد خالی کنم .....
    هانیه متوجه شد و شام رو کشید ...

    ولی من مانتو پوشیدم و گفتم : من میرم زود برمی گردم ....
    و قبل از این که کسی بتونه مخالفت کنه از خونه زدم بیرون ........... باید می رفتم و حامد رو می دیدم  ...
    خیلی عصبانی بودم اون تا حالا همچین کاری با من نکرده بود ...
    خودمو رسوندم خونه ... کلید انداختم و رفتم تو ....
    جلوی تلویزیون نشسته بود ... پاشو روی میز دراز کرده بود و یک پیتزای نیمه کاره جلوش بود ...

    با دیدن من یکه خورد و پرسید : اومدی ؟ بچه ها کوشن ؟
     گفتم : اومدم ازت سئوال کنم ؛؛ همیشه به خاطر یلدا ازت چیزی نمی پرسم .... چرا نیومدی؟
    ببین حامد درست جواب بده اگر می خواستی این طوری زندگی کنی چرا سه تا بچه درست کردی ؟





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



     داد زد : اومدی دعوا کنی ولی من حوصله ندارم ....
    گفتم : ولی من دارم ... و دعوا می کنم باید حساب پس بدی ...
    گفت : برو بابا حساب چی رو پس بدم ؟ ...
    سرمو تکون دادم و گفتم : من می پرسم تو جواب میدی ؛؛ تا تکلیف من روشن بشه ... این بی تفاوتی تو برام خیلی سخت شده ... بگو چرا از ما فرار می کنی ؟ ....
    گفت : این تخیلات توست تو عالم هپروتی ، فرار چیه ؟ منِ بدبخت دارم کار می کنم از صبح تا شب جون می کَنم تو اسمشو می ذاری فرار ....
    گفتم : تو کسی بودی که یک لحظه با بچه ها بودن رو از دست نمی دادی ... تو الان چند روزه امیر و یلدا رو ندیدی ... این بچه رو هم برای همین می خوای ؟ که ولش کنی و بهش خرجی بدی ؟
    گفت : بهاره نذار دوباره دهنم باز بشه ... این زندگی رو تو به اینجا کشوندی ... من دوست ندارم بچه ی مریض داشته باشم باید یک راه علاجی داشته باشه ؛؛؛
    نه می تونم با دوستام رفت و آمد کنم نه کسی بیاد خونه ی ما ؛؛ این شد زندگی ؟ و تو ؛؛ این زندگی رو به گند کشیدی با لج بازی هات ....

    گفتم : تو مثل آدم های نفهم حرف می زنی مگه مریضی یلدا دست خودشه یا دست منه ؟ ...
    می خوای بذارمش پرورشگاه ؟ یا بریم یک جایی دور مثل بچه گربه ولش کنیم بره ؟ چی میگی ؟ چیکار باید بکنم ؟
     گفت : کاری رو که باید سالها پیش می کردی و با لج بازی هات ما رو به این روز انداختی و نکردی ....
    گفتم : آهان منظورت اینه که بچه ی نازنینم رو ببرم پیش جن گیر ؟ برو حامد یک کم با خودت فکر بکن تو حتی روت نمیشه به دوستات بگی می خوای این کارو بکنی ...
    از خودت خجالت نمی کشی ؟ من الان اومدم اینجا چون نمی خوام یلدا و امیر حرف منو بشنون ولی خدا رو شاهد می گیرم که داری صبر منو تموم می کنی ... با این خرافات احمقانه داری زندگی خودت و ما رو خراب می کنی ...... ببین فاصله ی خوشبختی و بدبختی تو خونه ی ما خیلی کمه ... اگر می تونی ما رو خوشبخت کن ... ولی اگر نمی تونی من ولت می کنم ...
    اما زمانی این کارو می کنم که برای همیشه  باشه ؛؛؛ اگر رفتم دنبالم نیای که برنمی گردم .....
    روزی که از تو دل بکنم دور نیست ,, حالا حتی اگر سه تا بچه هم داشته باشم برام فرق نمی کنه ...

    بلند شد و عصبانی شروع کرد به داد زدن ، گفت : تو احمقی ... بی شعوری .... من تو رو خوشبخت نکردم ؟ چی براتون کم گذاشتم ؟ رفتم دنبال عیش و نوش خودم ؟ فقط بهت میگم می خوام یلدا خوب بشه چرا نمی فهمی ؟ ...
    گفتم : ببین حامد اوایل خودت گفتی که خانجان بهت گفته بهش محل نذار تا جون به لبش برسه و قبول کنه ... ولی این روشی که تو در پیش گرفتی برات شد عادت ,, و زندگی ما رو داره می بره به ناکجاآباد ....
    وقتی کسی یک قدم کج تو زندگی برمی داره همین طور باید کج بره و یک وقت می بینه از میسر زندگی خیلی دور شده .... توام داری از من و بچه ها دور میشی و خودت فکر می کنی ... می تونی یک روز این خلاء رو که برای ما به وجود آوردی پر کنی ...
    ولی نمیشه آقا حامد ... نمیشه ...
    همین طور که اون داد می زد از در زدم بیرون ...

    راستش فکر می کردم حامد دلش نمیومد منو اونطوری ول کنه ...

    با شناختی که ازش داشتم همیشه سعی می کرد مراقب ما باشه  ....
    یک کم تو ماشین نشستم ....

    ولی خبری ازش نشد روشن کردم و رفتم ......




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم




    توی راه احساس درد داشتم ... نمی تونستم جلومو ببینم اشک جلوی چشمم رو گرفته بود فقط از نور چراغ ها متوجه می شدم که یک ماشین از کنارم رد میشه ...
    و همین طور که با سرعت می روندم شروع کردم به جیغ کشیدن حتی گاهی چشممو می بستم .... و تا اونجا که می تونستم توی ماشین گریه کردم ...
    و زدم کنار و نگه داشتم ... سرمو گذاشتم روی فرمون ... بعد یک نفس عمیق کشیدم ...

    دوتا دستمال برداشتم و صورتم رو پاک کردم و گفتم این جیغ کشیدن چه چیز خوبیه .... پس یلدا برای همین این کارو می کنه ... چقدر حالم بهتره ...
    وقتی رسیدم خونه ی هانیه ؛؛؛ دردم زیاد شده بود اول حدس زدم به خاطر استرس باشه ولی وقتی تند شد ..
    دیگه معطل نکردم و با مامان و عطا رفتیم بیمارستان ...

    هانیه زنگ زد به حامد و گفت : وسایل بچه رو که توی یک ساک گذاشته بودم بیاره .....
    من که رسیدم دوستای همکارم شیفت شب بودن و خیلی سریع بهم رسیدن و منو بردن توی اتاق زایمان و نیم ساعت بیشتر طول نکشید که من دوباره پسری به دنیا آوردم که مثل خورشید صورتش می درخشید ....
    در همون لحظات اول همه داشتن از اون تعریف می کردن ....
    پرستارای بخش می گفتن تا حالا بچه ای به این زیبایی توی بیمارستان ما به دنیا نیومده .........

    وقتی حامد رسید  .... من از اتاق زایمان به بخش منتقل شده بودم و مامان کنار تختم خوابش برده بود ......
    هراسون و نگران اومد تو ... با لحنی که معلوم میشد می خواد مهربون باشه گفت : وای عزیزم بهاره ی من ... کاش دیشب باهات میومدم آخ چه شب بدی رو گذروندم ... تو خوبی ؟
    بهاره جان از در بیمارستان که اومدم تو همه داشتن از بچه ی ما تعریف می کردن من هنوز ندیدمش ولی میگن بی اندازه خوشگله ....
    ببین خدا سه تا بچه به ما داد یکی از یکی خوشگل تر .....
    من فقط نگاهش می کردم ... نمی دونستم با چه رویی داره اونطوری با من حرف می زنه ... می خواستم بگم این کارتم مال همین چند روزه ؛؛ باز میری و همه ی زحمت بچه ها رو میندازی گردن من ....
    ولی هیچ حرفی نزدم ... دستمو گرفت و گفت : خانمم بیا همه چیز رو فراموش کنیم و دوباره از اول شروع کنیم ...
    نمی خوام بین ما فاصله بیفته .... من بازم نگاهش کردم ... چی می خواستم بگم ؟ ,, حرفی نداشتم ,, ....
    مامان بیدار شد و نگاهی به حامد کرد و گفت : اومدی مادر ؟ مبارک باشه خدا دوباره بهت پسر داده ....
    گفت : می دونم مامان جون شنیدم ...
    گفتم : الان دارن میارنش .... دیگه از این بهتر نمیشه ....
    و تا چشمم به اون بچه افتاد گفتم : می خوام اسمشو علی بذارم .....
    حامد با صدای بلند خندید و گفت : به خدا من قصد کرده بودم اگر دختر بود بزارم آیدا اگر پسر بود ,, علی ؛؛ ... ببین مامان دل من و بهاره همیشه بهم نزدیکه ....
    مامان در کمال بزرگواری گفت : معلومه که نزدیکه از بس تو آقایی مادر ... خدا هم به دلتون نگاه می کنه و بچه های خوشگل بهتون میده ......
    حامد علی رو از بغل من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد ....
    داشتم فکر می کردم اون تا کی مهربون می مونه و یا دوباره فراموشمون می کنه ؟ .......
    همون روز من مرخص شدم و حامد ما رو برد خونه ،،،
    هانیه بچه ها رو آورد و بهروز و الهام هم اومدن و حامد سنگ تموم گذاشت ، از بیرون غذا گرفت و کلی خرید کرد و در حالی که به بهروز التماس می کرد بمونه تا اون برگرده رفت مطب و خیلی زود با چند تا جعبه ی شیرینی و یک سرویس طلا برای من که معلوم می شد خیلی هم گرون خریده برگشت ...
    ولی چیزی که منو خوشحال کرد گردنبدی بود که برای یلدا خریده بود ... اول بغلش کرد اونو بوسید و بست گردنش و گفت : اینم برای دخترم که مراقب دوتا برادرش هست و دختر خیلی خوبی برای مامان و باباش ....
    و شاید اینطوری می خواست ثابت کنه که زندگی ما به حالت عادی برگشته ....

    یلدا بال و پر گرفته بود ... و اون شب سعی می کرد خودشو به حامد نزدیک تر کنه براش زیر دستی می ذاشت و میوه تعارف می کرد و من امیدوار بودم اونا بهم نزدیک بشن و فاصله ای که بین اونا ایجاد شده بود از بین بره ....




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم



    بوی جنگل و صدای جیرجیرک ها بیدارم کرد ...
    وقتی یادم اومد کجام احساس خوبی بهم دست داد ......
    دلم می خواست تا ظهر بخوابم ... نگاه کردم دیدم یلدا نیست ...
    از جام پریدم لباس پوشیدم که از اتاق برم بیرون و ببینم کجاس ...
    صدای یلدا رو شنیدم از لای در نگاه کردم .... اون با مصطفی توی حیاط لب ایوون نشسته بود ...
    قبل از اینکه منو ببینن خودمو کشیدم کنار گوش دادم ببینم چی میگن ؟
    یلدا گفت : نه بابا من احتیاجی ندارم زیاد درس بخونم ... خودمو می رسونم ... من اصلا درس نمی خونم یک بار که بشنوم یاد می گیرم ... آقا مصطفی شما چرا دانشگاه نرفتی ؟
    گفت : من بر عکس شما خیلی استعداد نداشتم ولی دلیلش این نبود ... چون پدرم فوت کرده بود باید می رفتم رستوران رو اداره می کردم ... بعدم پشیمون شدم ... ولی خوب دیگه پشتم باد خورده بود ... دیگه حوصله نداشتم ....
    یلدا خم شد و چند تا سنگ ریزه برداشت و یکی یکی پرتاب کرد ته حیاط و گفت : درس به چه درد می خوره آدم باید آدم باشه ..... من زیاد اهمیت نمیدم ....
    زنگ اخطار توی گوش من به صدا در اومد ... دخترم عاشق شده بود ...

    نمی دونستم باید جلوی این خوشحالی اونو بگیرم یا نه ..... ولی این کارو نکردم چون می خواستم که یلدای من با عشق زندگی کنه و از اون لذت ببره ...
    بعد یلدا گفت : یک چیزی به شما میگم که تا حالا به مامانم هم نگفتم ... ( باز گوش من تیزتر شد ) بیشتر آدمهایی که من جور بدی می بینم تحصیل کرده هستن ... باور می کنی ؟ .....
    مصطفی پرسید : اونایی رو که فریاد می زنی ؟

    گفت : نه بابا ... اونا فرق دارن ... من همیشه دور آدما یک هاله می بینم اون یا بده یا خوب ...

    پرسید : چه طوری می فهمی خوبه یا بد ....

    گفت : نمی تونم برای کسی توضیح بدم ... شاید یک روز خودم در موردش تحقیق کردم ... ولی نمی دونم چطور می فهمم وقتی که یک آدمی که با من روبرو میشه من متوجه میشم فکر بد می کنه یا خوب ...
    مصطفی نگاه عاشقانه ای به اون کرد و با شرم پرسید : یلدا منو چطوری می بینی ؟
    گفت : ... تو رو ؟ خیلی خوب ........




     ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و دوم

  • ۲۲:۲۲   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول



    مصطفی با حالت آرومی گفت : یعنی چی خیلی خوب !! مثلا چطوری ؟
    گفت : ببین درست نمی دونم فکر می کنم ؛؛ اون چیزی که من می بینم همون احساس و فکر آدما در همون لحظه است ... اگر بد باشه من متوجه میشم ....
    مثلا خانجان ... خیلی آدم خوبی بود و من دوستش داشتم ... مادر پدرم بود ... وقتی با مامانم خوب بود و یا وقتی جلسه ی قران داشت خیلی خوب بود ؛؛ ولی گاهی بد می شد ...
    اون آدم بدی نبود ولی به فکری که خودش می کرد معتقد بود ...
    پرسید : تو از کجا می دونی ؟
    گفت : نمی دونم مامانم میگه ... اون میگه از خانجان متنفر نباش .... منم نیستم ولی به من و مامانم خیلی بد کرد ... اون فکر می کرد کاری که داره می کنه به صلاح منه ولی من هنوز نتونستم ببخشمش ...... آقا مصطفی شما می دونین چطوری آدم می تونه بدون اینکه بد باشه بد بکنه ؟ خانجان با اینکه مادر بزرگ من بود ......
    فورا درو با سر و صدا باز کردم تا اونا متوجه ی من بشن ....
    دیدم یک کم دیگه صبر کنم یلدا تمام زندگی ما رو به مصطفی میگه .....
     رفتم بیرون و گفتم : یلدا تو کی بیدار شدی ؟ ... هر دو سلام کردن ...
    یلدا گفت : شما خیلی خوابالو شدی مامان خانم ... ساعت نه صبحه ... دیگه حوصله ام سر رفت ...
    گفتم : اصلا هیچی نفهمیدم ... خیلی خسته بودم ... هوا هم که ابره .....
    گفت : بیچاره صغری خانم دو ساعته صبحانه پهن کرده من دارم از گرسنگی می میرم ... زود باش بیا که منو آقا مصطفی منتظر شما بودیم ......
    بچه ها رو بیدار کردیم و بعد از صبحانه رفتیم سراغ خونه ...
    توی شهر نور گشتیم بنگاه به بنگاه سر زدیم ... ولی جای مناسبی پیدا نکردیم .... یا خیلی گرون بود یا از مدرسه دور بود ... و یا مناسب زندگی نبود ....
    ظهر رفتیم به یک رستوران و ناهار خوردیم و برگشتیم خونه ی صغری خانم .... شوهرش دم در بود ...
    ما داشتیم می رفتیم تو که مصطفی ازش پرسید جایی رو نمیشناسی که خونه اجاره بدن ؟ ...

    گفت : نه والله توی نور که نه ، ولی تو رامسر یک جایی رو می شناسم ... البته برای مسافر اجاره میده ولی ممکنه به شما بده پسر دایی منه آقا رحمت خیلی با انصافه ...
    گفتم : نه بابا وقتی جایی رو برای مسافر اجاره میدن برای ما خیلی گرون میشه ...

    گفت : خانم آخه تازگی ها کسی شمال نمیاد ، الان خیلی وقته خالیه ... قبلا میومدن می رفتن تو دریا زن و مرد ... حالا که زن ها نمی تونن دریا برن زیاد کسی نمیاد خونه اجاره کنه ....
    می خواین بریم ببینین ؟ شاید براتون خوب بود ....
    نگاهی به مصطفی کردم و اونم سرشو تکون داد پس راه افتادیم . شوهر صغری رو هم سوار کردیم و رفتیم رامسر ....
    وقتی صاحب خونه که اسمش رحمت بود اومد جلو ، یلدا زد به من و گفت : خوبه ....

    و این اولین بار بود که یلدا همچین کاری می کرد ... مثل اینکه جسارت پیدا کرده بود ....
    با هم رفتیم تا خونه رو ببینیم ..... باز چند کوچه و پس کوچه رو رد کردیم و جلوی یک در آهنی بزرگ رنگ و رو رفته ی آبی رنگ ایستادیم ....

    رحمت گفت : این کوچه رو می بینین تا تهش که برین میرسه به دریا ..... راحت از روی پشت بوم هم دریا معلوم میشه ....



     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۲
  • ۲۲:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    وارد شدیم ... حیاط نسبتا بزرگی بود با یک خونه ی کوچیک قدیمی که شکل مربع ساخته شده بود که با چهار پله از زمین بالاتر قرار داشت ، وسط حیاط یک چاه بود که یک متر از از سطح زمین بالاتر دیوار داشت مثل اینکه قدیم از آب اون استفاده می کردن و حالا در اونو بسته بودن ...

    یک باغچه خاکی و یک دستشویی و یک اتاقک که رحمت بهش می گفت حمام کنار حیاط بود ...
    بالا هم دوتا اتاق کوچیکِ تو در تو روبرو و یکی جدا که در اون سمت چپ باز می شد و یک آشپزخونه که از سمت راست .....
    همین تمام وسایل اون خونه چند دست رختخواب ، دو تا فرش ماشینی و کهنه و دو تکه حصیر و یک اجاق خوراک پزی ......
    رحمت دید که ما زیاد خوشمون نیومده
    گفت : یک مدرسه ی پسرونه همین سر کوچه است ....
    گفتم : دبیرستان دخترونه کجاست ؟
    گفت : اون یکم دورتره باید تا میدون برین ..... اگر خواستین من نشونتون میدم ......
    به یلدا نگاه کردم ...
    گفت : نمی دونم ... بعد به مصطفی ....
     گفت : به درد نمی خوره خیلی خرابه ولی اگر ارزون بده که خرجش بکنیم یک چیزی ....

    گفتم : نه بابا کی می خواد اینجا رو درست کنه ؟ ....

    رحمت گفت : شما بیاین پای معامله با شما راه میام ....
    مصطفی گفت : اول باید قول بدی که برای اینجا تلفن بکشی ... در غیر این صورت نمی خوایم ...

    رحمت نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت : پس اینجا مال شما چون اصلا تلفن داره ... همین فردا براتون وصل می کنم .....
    ما اون خونه رو گرفتیم ...

    در حالی که نمی دونستم می تونم کرایه ی اونو تا آخر بدم یا نه ....

    به هر حال بچه ها از اونجا خوششون اومده بود یا شنیده بودن نزدیک دریاست .....
    و یا جوی بود که مصطفی به وجود آورده بود . به هر حال خونه چنگی به دل نمی زد ولی هم مصطفی و هم یلدا و بچه ها داشتن ذوق می کردن ... خودمم که عین خیالم نبود ....
    بعد از اینکه معامله ی خونه تموم شد و ما کلید رو گرفتیم ..... نگاهی به خونه انداختم فکر نمی کردم اونجا بتونیم زندگی کنیم ولی چون قیمتش برای من مناسب بود حرفی نزدم ...
    حالا تو فکر بودم که چیکار کنم تا از اونجا خونه ی مناسبی برای بچه هام  بسازم .......

    مصطفی گفت : بهاره خانم از کجا شروع کنیم ؟ من برنامه ریزی کنم یا شما ...
    یلدا گفت : من که توی این رختخواب ها نمی خوابم ...

    گفتم : پس از تمیز کردن خونه شروع می کنیم .....
    خوب اول باید بریم خرید ... و همه چیز بخریم و فردا بیایم و شروع کنیم .......
    اون شب من توی بازار هر چی که فکر می کردم لازم دارم خریدم و مصطفی که علی رو گذاشته بود روی شونه هاش هم برای خودش خرید می کرد ...
    چیزایی که به ذهن من نمی رسید طناب ... میخ  ... منقل ... سیم برق ... دوش حموم ... شیلنگ ....
    صبح اول وقت ما شروع به کار کردیم ... همه با هم تمام اثاث اون اتاق ها رو ریختیم توی حیاط ملافه ها و پتو ها رو خیس کردیم ... مصطفی پاچه ها شو زد بالا و با یلدا و امیر و علی شروع کردن به فرش شستن ...
    من نمی دونم مصطفی چی به اونا می گفت که همشون با هم غش و ریسه می رفتن ...

    اونقدر خوشحال بودن که دلم می خواست زمان رو متوقف کنم تا اون طفل معصوم های من بیشتر خوشحال باشن ......
    من ملافه ها رو شستم و هر چی ظرف و ظروف بود برق انداختم و اونا هم کار شستن فرش ها و حصیرها و پتوها رو تموم کردن .....

    دور هم توی ایوون نشستیم و ساندویچی که من قبلا درست کرده بودم خوردیم و خندیدیم . مصطفی خیلی بذله گو بود و بچه ها هم که عاشق اون ....
    بعد از ظهر اتاق ها رو با هم تمیز کردیم و مصطفی هم کارای فنی خونه رو انجام داد ...
    اجاق رو تعمیر کرد سیم کشی ساختمون رو درست کرد ، لامپ ها رو مرتب کرد ، دوش حموم رو وصل کرد و آبگرمگن رو تعمیر کرد ...... و رفت پیش رحمت تا تلفن اونجا رو وصل کنن ...
    ما هم که خیلی خسته شده بودیم منتظر موندیم تا اون برگرده ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۳۵   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم



    وقتی مصطفی اومد ... درو قفل کردیم و سوار ماشین شدیم ...
    یلدا پرسید : مامان نمیشه بریم لب دریا شام بخوریم ...
    گفتم : موافقم چرا نمیشه قربونت برم .... اول باید بریم خرید ...
    مصطفی گفت : من ماهی خریدم و تمیزش کردم و بهش نمک زدم ... یک مقدار خوراکی هم خریدم بهاره خانم برم لب دریا ؟
     گفتم : تو که فکر همه جا رو کردی برو دیگه .....

    مصطفی اینقدر به هر کاری وارد بود که من تعجب می کردم کاری نبود که از دستش بر نیاد ....
    با همه زود دوست می شد و شوخی می کرد .... کمی جلوتر نگه داشت و رفت پایین وقتی برگشت یک دسته سیخ تو دستش بود ....

    خندیدم و گفتم : آفرین من که اصلا به فکرم نمی رسید .....
    بعد نوشابه ویک پاکت تخمه ... و رفتیم کنار ساحل ...
    همه ی ما خوشحال بودیم ... مشکلات نمی تونست ما رو ناراحت بکنه ... انگار هیچ غمی تو دل ما نبود و فقط اومده بودیم خوش گذرونی . با اینکه خسته بودیم ذوق راه انداختن سور سات شام کنار دریا ما رو به وجد آورده بود .
    منم مثل بچه ها می دویدم و شادی می کردم ... دنبال هم می گشتیم و می خندیدیم ..........
    یکم کم جلوتر چراغ های یک پلاژ ساحل رو روشن کرده بود ، زیر نور اون نشستیم و مصطفی و بچه ها چوب جمع کردن و آتیش روشن کردن  .....
    و ماهی هایی که حاضر برای کباب شدن بود روی اون قرار دادیم .......
    مصطفی ماشین رو زد کنار آتیش و ضبط اونو روشن کرد ... صدای گلپایگانی بلند شد ...

    گفتم : به به خیلی دوست دارم ... ولی آقا مصطفی چشم حاج خانم رو دور دیدی.

    گفت : بَه مامان هم خیلی دوست داره اون فناتیک نیست خیلی باحاله ...
    بعد گفت : بچه ها آتیش داره خاموش میشه هیزم لازم داریم .......
    یلدا و امیر و علی رفتن برای جمع کردن چوب .....

    مصطفی بدون مقدمه از من پرسید : بهاره خانم ببخشید میشه بگین دست یلدا چی شده ؟ ... سوخته ؟
    گفتم : نپرس ...چرا این سوال رو کردی ؟ تو رو خدا شب منو خراب نکن ... موسیقی به این خوبی ؛ دریا ؛؛ شام عالی ؛؛ ... هوای خوب ؛؛ تو داری خرابش می کنی .......

    ( سرشو انداخت پایین ) .... یک فکری کردم و گفتم : می خوای بدونی ؟  اون بدترین حادثه ی زندگی من بود دست بچه ی من اتفاقی نسوخته ... سوزندنش و به یک باره اشکهام مثل سیل جاری شد و هق و هق به گریه افتادم ...
    مصطفی ناراحت شده بود گفت : وای ببخشید ... تو رو خدا ولش کنین آخه من هر چی که در مورد یلدا باشه برام مهمه ....

    گفتم : تازه داشت یادم می رفت .... کاش نمی پرسیدی .....
    گفت : پس معلومه که خاطره ی بدی براتون داره ......
    به خدا قسم اگر می دونستم نمی پرسیدم معذرت می خوام تو رو خدا منو ببخشید ... آخه دست هاش بدجوری سوخته چقدر درد کشیده ...
    گفتم : شاید یک روز تمام زندگیمو برات تعریف کردم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... کاش امیر و علی هم بتونن به خوبی تو بشن .... کی می خوای بری ؟ حاج خانم تنهاست ....
    گفت : حالا هستم چند روز دیگه تا شما جا بیفتین هستم ......




     ناهید گلکار

  • ۲۲:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم




    بچه ها هر کدوم با یک بغل چوب برگشتن و آتیش رو زیاد کردیم دورش نشستیم و ماهی خوردیم ....
    یک مرتبه یلدا گفت : مامان باز ناراحت شدی ؟

    گفتم : نه عزیزم دود رفت تو چشمم چرا ناراحت بشم ؟
    گفت : من دارم می بینم ....
    متعجب شدم اون هیچ وقت خودش در این مورد حرف نمی زد و اگر کسی می پرسید ناراحت می شد ..
    یلدا شجاع شده بود از پوستش داشت در میومد و من همینو می خواستم ، اون وقت دیگه با کسی مشکلی نداشتم ...
    گفتم : یلدا تو حرف زدی ؛؛ قربونت برم ....

    مصطفی فورا بول گرفت و گفت : الان منو چطوری می بینی ؟
    به شوخی گفت : شکل یک ناجی برای خودمون ... و همه خندیدم ...
    امیر پرسید : یلدا منو چه شکلی می بینی ؟

    یلدا یک شکلت در آورد و گفت : بچه قورباغه ...
    علی ام خودش انداخت وسط که منو بگو  من ... من ... منو بگو ...

    انگشتشو گذاشت روی دماغ علی و گفت : جوجه اردک زشت ...
    تو همیشه جوجه اردک زشت منی ....

    ولی من دوباره چشمم افتاد به دست یلدا ... دستهایی که با ظلم سوخته بود و روح و روان بچه ی منو به صورت وحشتناکی صدمه زده بود ......


    برای همین اون شب من خوابم نمی برد ... و یادم اومد که ...


    زمستون سال 66 بود ... یلدا راهنمایی می رفت ولی تو خونه درس می خوند اونم خیلی کم ؛؛ چون اصلا حال خوبی نداشت ...
    دائم دچار ترس بود و چیزایی که می دید ... نمی گفت با رفتاری که حامد باهاش می کرد فکر می کرد مریضی بدی داره و از اون خجالت می کشید ...
    حامد تا می تونست از اون دوری می کرد ... و یار و همدم من نبود نه تنها من یلدا هم این احساس رو داشت ،،
     منم دلم نمی خواست حامد بدونه چون عکس العمل های بدی نشون می داد و هنوز خانجان از من دلخور بود از اینکه نمی گذاشتم یلدا رو پیش جن گیر ببرن .....
    در صدد بر اومدم تا در مورد حالت یلدا تحقیق کنم ..... کتابی در این مورد پیدا نکردم ولی کتابی به دستم رسید از یک نویسنده ی مصری ... درمورد روح و بقای اون بود ... و خیلی به من کمک کرد تا بتونم حالتی رو که یلدا داره بشناسم در اون کتاب نوشته بود انسان از سه چیز تشکیل شده جسم خاکی ، جسم اثیری و روح .....
    جسم اثیری پلاسمایی هست که با انرژی بدن و فکر حرکت می کنه و مدام جا به جا میشه ...
    و این جابجایی با قدرت فکر انجام میشه و انرژی می گیره ...
    درخت ها هم این پلاسما رو دارن و چون فکر در اون نیست جا بجایی محیطی دارن .....
    من با خوندن اون کتاب حالا می فهمیدم دکتر در مورد یلدا چی می گفته همون دکتری که گفته بود یلدا چشم سوم داره ....

    وقت گرفتم و رفتم ...



     ناهید گلکار

  • ۲۲:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و دوم

    بخش پنجم



    شاید یک ساعت با من صحبت کرد و چشم منو به ماهیت یلدا باز کرد ....
    اون گفت : دختر شما نمونه ی کمیابی از بشره ... داشتن چشم سوم ...
    اون می تونه پلاسمایی که در بدن آدم ها هست یا بهتر بگم جسم اثیری رو هم ببینه .... و اینکه یلدا گاهی خطرات رو احساس می کنه برای انرژی بدن خودشه چون پلاسمای خودش از همه فعال تره .......
    خانم بشیری این که میگه نمیدونم چی می بینم باور کنید و ازش نخواین توضیح بده چون واقعا نمی دونه و این طوری رنج می بره ...
    بهترین کاری که می تونین برای یلدا بکنین اینه که به حال خودش بذارین و های و هو راه نندازین تا دیگران متوجه بشن ....
    بین خودتون بمونه ... وگرنه ... زندگی خوبی که احتمالا کوتاه هم هست نخواهد داشت ..... این جور آدما در سالهای خیلی قدیم بیشتر بودن مثلا میگن شمس تبریزی این حس رو داشت .... ولی چون مردم در جهل بودن با کسانی که این حس برتر رو داشتن درست برخورد نمی کردن و اونا رو مورد آزار و اذیت قرار می دادن ...
    حتی در غرب چنین کسانی رو جادوگر و ساحر می نامیدن و آتش می زدن ....
    به هر حال شما تا می تونین این رو از دیگران مخفی کنید تا یلدا آسیب نبینه ....
    با بغضی که توی گلوم نشسته بود پرسیدم : دکتر شما چی گفتی ؟ عمرش کوتاهه ؟ یعنی چقدر ؟ چند سال ؟
    گفت : معلوم نیست کسی نمی دونه ... اگر از مردم دور باشه و زیاد از انرژی بدنش استفاده نکنه ... عمرش طولانی تر میشه ولی اگر هی ازش بپرسین و بخواین که براتون بگه ... یا جایی ببرین که فعال بشه ... از عمرش کاسته میشه ..... تو رو خدا گریه نکنین اون نعمتی که که خدا به شما داده ... ما بشر کم عقل که همیشه توی جهل و خرافات زندگی کردیم ... و از علم دور افتادیم ... مقصریم ...
    گفتم : دکتر مادر شوهر من می خواد یلدا رو ببره پیش جن گیر ...
    گفت : باور کنین حدس می زدم که چنین چیزی برای شما پیش بیاد ولی فکر کردم دکتر بشیری خودش تحصیل کرده است و زیر بار این حرفا نمیره ... تا حالا که نگذاشتی ببرن ؟ ...
    گفتم : نه هرگز این کارو نمی کنم ......
    گفت : این آدما یک مشت شیاد و کلاهبردارن که اگرم راست بگن که نمیگن کار اشتباهی می کنن و به یلدا آسیب می زنن ... متاسفانه مردم ما با جهل هنوز پیش  این فالگیرها و رمال ها میرن ...
    حالا هم که دیگه آیینه بین و فال قهوه و  فال چای سرگرمی مردم شده ... متاسفانه ... و من چقدر افسوس می خوردم که مردم ما به جز عده ی محدودی از علم و دانش فراری هستن ........

    گفتم : بله متاسفانه آقای دکتر نظر تون چیه این هایی که شما گفتین من به یلدا بگم تا بدونه مریض نیست ...
    گفت : بله حتما ... حتما ... ولی این کار شما نیست بیارش پیش من خودم براش توضیح میدم .... کسی که باید حتما بدونه اونه ، تا از پس خودش بر بیاد .....



     ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و سوم

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



     وقتی از پیش دکتر اومدم از یک بابت خیالم راحت شده بود که می دونستم یلدا چه حالتی داره و از بابت دیگه غم دنیا به دلم اومده بود که نکنه اونو زود از دست بدم ..... و هیچی برای یک مادر سخت تر از این خبر نیست ..
    اعصابم کاملا تحت تاثیر این خبر دردناک قرار گرفته بود ...
    نمی خواستم برم خونه و می دونستم که یلدا زود متوجه ی ناراحتی من میشه ....
    از طرفی هم دلم می خواست هر چه زودتر به حامد بگم دکتر در مورد یلدا چی گفته ...
    آرزوی من این بود که بتونم نظرش رو  نسبت به یلدا عوض کنم ...

    می خواستم سرمو بذارم روی شونه هاشو گریه کنم و بگم تو رو خدا دیگه با این بچه درست رفتار کن ، چون  ممکنه اونو زود از دست بدیم ....
    من حامد رو تنها کسی می شناختم که می تونست کمی منو آروم کنه ...

    این بود که رفتم به طرف مطب حامد تا اونو ببینم ...
    جلوی مطب پارک کردم و از پله ها رفتم بالا خیلی سال بود که من نرسیده بودم برم اونجا ...

    در باز بود ... وارد شدم کسی توی اتاق انتظار نبود ....
     انگار مریض نداشت ...
    رفتم پشت در اتاق حامد که در بزنم گوش دادم ببینم مریض توی اتاق هست یا نه ؟

    صدای خنده و شوخی به گوشم خورد .. .
    دقت کردم ...

    یک زن گفت نکن حامد ... تو رو خدا نکن .....
    بعد صدای حامد که با لحن چندش آوری می گفت توام که چقدر بدت میاد ....
    اونم جواب داد معلومه که خوشم میاد ... عاشقتم ....
     قلبم فرو ریخت اول فکر کردم برگردم و به روی خودم نیارم ...
    ولی اون زمان که تمام اعصاب من تحت فشار عصبی بود نتونستم خودمو کنترل کنم .... در اتاق رو باز کردم ... اون و منیژه کنار هم ...

    نه چسبده بهم نشسته بودن و در حالتی شاعرانه شام می خوردن ... می گفتن و می خندیدن ...

    دیدم ؛؛ ... دیدم اونچه که نباید ببینم یک لحظه نفسم بند اومد ...
    پرسیدم : این سلیته از کی اینجا کار می کنه ؟ ... چند ساله ؟ ...

    هر دو دستپاچه بلند شدن ....
    رنگ از روی حامد پرید ....
    گفتم : متاسفم برات حامد ... خیلی متاسفم ... تو خیلی پست و فرو مایه ای و من خیلی ساده و احمقم که فکر می کردم تو از یلدا فرار می کنی و تمام این مدت به من و یلدا احساس گناه دادی . تف به تو و وجدانی که نداری .....
    هر دو ایستاده بودن و می لرزیدن ...

    با عجله قبل از اینکه کاری دست خودمو و اونا بدم از پله ها دویدم پایین . حامد دنبالم اومد که بهاره به خدا اشتباه می کنی ما فقط شام می خوردیم ...

    داد زدم : مگه تو خونه ات شام نبود بدبخت .....
    و با سرعت رفتم به طرف ماشین حامد هنوز دنبالم میومد و توضیح می داد ...

    ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم ...
    سوار ماشین شدم و در حالی که اون جلوی من ایستاده بود زدم بهش و با سرعت دور شدم ... 
     
     نمی تونستم گریه کنم چون اون همه بار برای شونه های من خیلی زیاد بود ...
    به پارک وی که رسیدم زدم کنار و نگه داشتم دستم می لرزید و کنترل نداشتم  ...

    شاید اگر کمی اشک می ریختم آروم می شدم ولی نمی شد و تحملش در اون زمان برای من غیرممکن به نظر می رسید.....
    داد زدم : چرا من زنم ؟ چرا من زنم ؟ ... چرا ؟ کجای کار من اشتباه بود ؟
     یکی به من بگه ... چرا باید تحمل کنم ؟ .... نمی تونم در توانم نیست .... آی مردم یکی به داد من برسه ...
    دارم خفه میشم ...

    و دیگه گریه ام گرفت ... سرمو گذاشتم روی فرمون و مدت طولانی گریه کردم ... تا دلم خالی شد ....
    دوتا دستمال برداشتم و یک نفس عمیق کشیدم ....

    و با خودم گفتم بهاره تو تنها نیستی سه تا بچه الان در انتظار تو هستن ... و تو نمی تونی به خودت فکر کنی ...
    برو ببینم چیکار می کنی می تونی مثل یک مرد مراقب بچه هات باشی ؟ ....



     ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم



    چیزی که می دونستم این بود که من و حامد دیگه به درد هم نمی خوریم ...
    اون مدت ها بود ما رو ول کرده بود و این طور که پیدا بود با منیژه می رفت مطب و همون جا ناهار می خورد و شام هم با هم می خوردن و فقط برای خواب میومد خونه و صبح زود بدون خداحافظی می رفت ....
     هر وقت گله می کردم عصبانی می شد که تو بهانه می گیری ؛؛ و من دکترم ؛؛ و کارم زیاده ؛؛
    اینکه نفهم و بی شعورم و درکش نمی کنم ...

    حالا همه ی این ها رو کنار هم می گذاشتم دلیل کارای اونو می فهمیدم .....
    اون برای اینکه خودشو توجیه کنه به من و یلدا احساس گناه می داد ... و از ما فاصله می گرفت

    و من حالا دلیل این فاصله رو به خوبی احساس می کردم ....
    وقتی رسیدم خونه فورا هر چی که داشتم جمع کردم یلدا و امیر ازم می پرسیدن مامان چیکار می کنی ؟ کجا می خوایم بریم ؟

    و من فقط اشک می ریختم و جمع می کردم ....
     یلدا گاهی از من می ترسید و دستشو بالا و پایین می کرد ولی دیگه من می دونستم اون داره چیکار می کنه ...
    وحشتی نداشتم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...

    می لرزیدم و قلبم چنان توی سینه ام می کوبید که اونو توی تمام بدنم به خصوص صورتم احساس می کردم ......
    هر چی داشتم و هر چیزی که به نظرم قیمتی بود جمع کردم ... پول زیادی هم که توی خونه جمع کرده بودم و فکر نمی کردم روزی به کارم بیاد بر داشتم ...
    طلاهام و سکه هایی که بیشترش مال زمان عروسیم بود ... همه رو با عجله گذاشتم توی یک جعبه و سه تا چمدون بستم و اونا رو بردم گذاشتم توی ماشین و بچه ها رو برداشتم و درو بستم و اون خونه رو ترک کردم بدون اینکه حتی دلم بسوزه یا به پشت سرم نگاه کنم ...

    رفتم خونه ی مامان ....
    خودش در باز کرد ...

    منو که با چمدون و حال نزار اون موقع شب در خونه اش دید ...
    فقط سری تکون داد و چشمهاش پر از اشک شد و گفت : من می دونستم به زودی میای ؛؛ مادرت بمیره ... بیا تو عزیزم ...
    وسایلم رو بردم توی اتاق بزرگه ... چون  نمی خواستم توی اتاقی که با حامد می خوابیدم برم مامان فورا یک املت درست کرد تا بچه ها بخورن و بخوابن ...
    ولی یلدا خیلی آشفته و بی قرار بود ...
    پرسید : به خاطر من این کارو کردین ؟
    گفتم :  نه ... به خدا ... باور کن نه ،،، تو خیالت راحت باشه عزیزم اگر قسم بخورم که به خاطر تو نبود باور می کنی ؟ ...
    ولی اون بی قرار بود و می گفت : نمی دونم چرا هر چی به فکرم میاد داغون میشه ...
    بدم میاد ... چیزای بدی میاد ...

    به خودش می پیچید و عذاب می کشید و حالش هر لحظه بدتر می شد ...

    من فکر می کردم از این موقعیتی که برای ما پیش اومده این طور بچه ام آشفته شده و داره به خودش می پیچه ...

    در حالی که چیز دیگه ای در راه بود .....




     ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم



    یلدا رو بردمش بالا و دو قاشق از همون شربت خواب آور بهش دادم و خوابوندمش .....
    وقتی خاطرم جمع شد که هر سه تای اونا خوابیدن اومدم پایین ....
    و خودمو انداختم توی بغل مامان ... و حالا گریه نکن کی گریه کن ....
    هر چی دل می زدم و اشک می ریختم ، آروم نمی شدم ....
    که صدای زنگ در اومد ...

    مامان با عجله رفت که در و باز کنه .

    گفت: گریه نکن ممکنه حامد باشه زیاد زنگ بزنه بچه ها بیدار میشن  ...
    من می دونستم حامد اومده رفتم تو آشپزخونه ..... اشکهامو پاک کردم تا محکم بتونم حرفمو بزنم ....
    من این تصمیم رو خیلی وقت پیش گرفته بودم ......
     از پنجره ی آشپزخونه اونو دیدم ....

    حامد با حالتی آشفته که تا اون زمان ندیده بودم اومد ...

    حق به جانب نبود و صورتش نشون می داد که خیلی ناراحته ..... 

    ولی من یک آن ؛؛ صورت اونو وقتی داشت به منیژه ور می رفت به خاطر آوردم .....
    چندشم شد ؛؛ از اون ؛؛ از خودم که اینقدر با صداقت باهاش زندگی کرده بودم بدم اومد .... 
    از مامان پرسید : کجاست بهاره ؟

    و خودش اومد پایین تو زیرزمین ...
    تا چشمش افتاد به من گفت : تو باز زود قضاوت کردی ؟ ....
    گفتم : هیچی نگو ... حرف نزن از اینجا برو وگرنه برای همه خیلی بد میشه . بذار بیشتر از این حرمت بین ما از بین نره ...  برو ... فقط از منو بچه هام دور شو ... دیگه توضیحی نمی خوام بدی ....
    تو تا حالا دیدی که حرفی بزنم و دو تا بشه ؟ ...

    گفتم اگر ترکت کنم دیگه تموم شده چند بار بهت التیماتوم دادم ؟ ... چند بار گفتم ما تنهاییم ؟ ...
    بچه هایی که تو ،، توی دامن من گذاشتی به محبت پدر احتیاج نداشتن ؟ ...

    ولی الان دارن بدون پدر بزرگ میشن ؛؛ چند بار گفتم ؟؟ خودت بگو ... تو چیکار کردی ؟ ...

    ما رو جزو دارایی هات حساب کردی ... و فکر کردی هیچ وقت ولت نمی کنیم چون بهت احتیاج داریم ؟ چون تو آقای دکتری ؟ ......
    ولی کور خوندی آقای دکتر ... اگر قراره نباشی ... من و بچه ها باید بدونیم و خودمون رو با زندگی تطبیق بدیم ... نه این اینکه مثل بدبخت ها همش نگاه کنیم ... تو کی میای خونه تا مثل یک سگ جلوی ما یک تیکه نون بندازی و بری ... ما زندگی می خواستیم نه حقارت ... تو داری به ما حقارت میدی ...
    باد تو گلوت می ندازی که من خب دکترم ؛؛ کار دارم ؛؛ مسئولیت دارم ...
    ولی وقتی بیکار میشی با منشی خوشگلت شام می خوری و یادت میره چهار نفر منتظر تو هستن ...
    من حرفمو زدم دیگه پیش تو بر نمی گردیم ... حالا دیگه برو برای آینده ی خودت زحمت بکش ....
    گفت : اینا همش حرفه دری وری میگی ... تو دردت اینه که منیژه تو مطب کار می کنه ....

    گفتم : فکر کن درد من همینه حالا چی میگی ؟ تو می دونستی که من چقدر ازش متنفرم و اینم می دونستی که مثل مار چمبره زده روی زندگی ما ...
    من می دونم که تو می دونستی ..... چون همه توی بیمارستان می دونن ؛؛؛ ولی من به تو اعتماد داشتم ؛؛ گفتم حامد این کارو نمی کنه چون خودش به من قول داده ؛؛ خودش گفته که از خیانت متنفره ........

    و فکر نمی کردم تو چنین زنی رو به خانواده ات ترجیح بدی ...
    گفت : حرف مفت می زنی کی ترجیح دادم اون فقط منشی منه ...
    گفتم : من با گوش خودم شنیدم و شما رو تو وضع بدی دیدم ... همین هم برای من بسه ... که با کارایی که با ما کردی ترکت کنم .... تو مدت هاست که دیر میای خونه ...
    وقتی هم میای با نیومدنت فرقی نداشتی  ...

    ( رو کردم به مامان ) : ببین مامان اصلا حالم خوب نیست اگر الان نره من یک کاری دست خودمون میدم ...
    و هر دوی شما می دونین که من خر ملام به مرگ خودم و ضرر صاحبم راضیم .... بگو بهش بره من دیگه نیستم .

    تموم شد و رفت .....




     ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    مامان دستشو کشید و گفت : برو مادر الان عصبانیه باشه فردا حرف می زنیم ...
    الان نمیشه شما بی زحمت برو پسرم ... باشه بعدا ...
    من باهاش حرف بزنم ببینم چی شده ... هنوز به من چیزی نگفته .....
    حامد با مامان رفت تو حیاط و نیم ساعتی همون جور توی حیاط با هم حرف زدن .....
    وقتی رفت ...

    مامان برگشت و گفت : بهار جان دخترم تو اشتباه نکردی ؟ قسم می خوره صد بار به جون بچه هاش و تو و خانجان قسم خورد که اون زنیکه شام خریده بود و آورد با هم بخورن می گفت ناهار نخورده بوده .... شاید تو اشتباه دیدی ....
    گفتم : مادرِ من ؛؛ مشکل من این نیست ؛؛ والله نیست ... حامد یلدا رو قبول نمی کنه ... خودش داره رنج می بره و ما رو هم داره می کُشه ... بچه ی من وضعیت استثنایی داره نمی تونم عمرشو فدای حامد بکنم ...
    باید به فکر اون باشم ... توی اون خونه عمر بچه ی من تباه میشه .......



    صبح توی خونه ی صغری خانم یک بار دیگه همه با خوشحالی از خواب بیدار شدیم ...
    یلدا بازم قبل از من از اتاق رفته بود بیرون من فکر کردم بازم با مصطفی حرف می زنه ... ولی اون داشت توی حیاط به صغری خانم کمک می کرد که صبحانه رو حاضر کنه و از مصطفی خبری نبود ...
    یلدا تا چشمش به من افتاد با خوشحالی اومد جلو اونقدر شاد و سرحال بود که منو هم سر حال آورد ......
    بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم مامان که ما رو آوردی اینجا خیلی خوبه دارم کیف می کنم ...
    پرسیدم : مصطفی کو ؟ ....
    گفت : رفته برای من عسل بخره ...

    با تعجب گفتم : چی میگی یلدا ؟ داری چیکار می کنی ؟ ...
    خندید و گفت : مگه چی گفتم ، از من پرسید عسل دوست داری گفتم آره .

    اونم زود رفت ...

    منم فکر می کنم رفته عسل بخره همین ... من اصلا دیگه باهاش حرف نزدم خیالت راحت بهاره خانم من بهش نگفتم برو عسل بخر ....
    خوب مصطفی با عسل و سر شیر و نون تازه اومد و دور هم نشستیم توی اون ایوون زیبا و هوای لطیف کنار جنگل ؛؛ مفصل صبحانه خوردیم ....
    مصطفی خودش هی سرشیر و عسل رو لقمه می کرد و می گذاشت دهنش و به یلدا اشاره می کرد و می گفت بخورینخیلی خوشمزه است ... امروز خیلی کار داریم باید خوب بخوریم .... (ولی هیچی نمونده بود که لقمه بگیره و بذاره دهن یلدا ) ....
    حالا ما چهره ی شیرین و دوست داشتی مصطفی رو می دیدم .....
    اون همیشه جلوی من خیلی دست به راه و پا به راه رفتار می کرد و حالا خیلی راحت شده بود ... و نمی تونست خوشحالی خودشو از اینکه با ماست پنهون کنه ....
    در اصل اون پسر بذله گو و شادی بود و کلا رفتارش با زمانی که مشهد بودیم فرق داشت  ....
    راستش منم از بودن اون خوشحال بودم ... انگار از  باری که روی شونه های من بود کم کرده بود ...... 
    بعد از اینکه صبحانه مفصلی خوردیم وسایلمون رو جمع کردیم و اجاره صغری خانم رو دادم ...

    راه افتادیم تا دوباره زندگی جدیدی رو شروع کنیم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم



    مصطفی علی رو گذاشت روی شونه هاش ... کاری که اون خیلی دوست داشت...

    اون بچه کمتر محبت پدر رو چشیده بود ... اون بالا ذوق می کرد و داد می زد من از همه بالاترم ...
    یلدا گفت : بابا هم منو اینطوری می گذاشت روی شونه هاش ...

    و در یک آن هر دوی ما رفتیم تو فکر ...
    دل من که گرفت از دل یلدا خدا خبر داشت ....

    یلدا بدون اینکه یکی از اون حرکات عجیب ازش سر بزنه راحت و بی خیال بود گاهی فکر می کردم که دیگه تموم شده ...

    امیرم  شاد و خندون دنبال ما میومد ... و من که یک مادر بودم هیچ چیزی توی این دنیا نمی تونست بیشتر از این منو خوشحال کنه که بچه هام صورت خندون داشته باشن ، پس منم خوشحال بودم و فکر غم خوردن رو هم نمی کردم حتی به بی پولی هم توجهی نداشتم  .... که می دونستم به زودی در انتظارمه ...
    وقتی رسیدیم خونه ، مصطفی ماشین رو زد تو و باز یک نوار از مرضیه گذاشت .... و صدای اونو بلند کرد ...
    گفتم : نیاین حالا ما رو بگیرن .. نمی ترسی ؟

    گفت : نه بابا اینجا امنه ولی اگر شما ناراحتین برش دارم ...

    گفتم : نه بهم انرژی میده ...
    با صدای زیبای مرضیه و انژری خوبی که داشتیم شروع کردیم به کار ....

    من و یلدا اتاق ها رو درست می کردیم و مصطفی بیرون مشغول بود .
     بعضی از کارا نیمه کاره مونده بود مثل تعمیر آبگرمکن که دیروز نتونسته بود تموم کنه ... و بعدم توی باغچه و حیاط مشغول بود ...
    وقتی اومدم دیدم چقدر کار کرده خندیدم و گفتم نمیشه از تو تشکر کرد ..... برای اینکه تو مرد آهنی هستی ...
    امیر گفت : آقا مصطفی همه هن فریفه .....
    یلدا بغلش کرد و گفت : داداش جان همه فن حریف ...
    گفت : منم که همینو گفتم ....

    و باز کلی سر به سر هم گذاشتن و خندیدیم ...
    تا شب ما اون خونه رو آماده کرده بودیم ....

    فقط مونده بود تلفن که رحمت قول داده بود خیلی زود برامون بکشه و مصطفی سخت پیگیر بود ....
    حدود ساعت هشت بود  ... سور سات شام رو گرفتیم و یک راست رفتیم لب دریا و باز آتیش و روشن کردیم و دورش نشستیم ...

    با کار سختی که اون روز داشتیم دلم می خواست کنار اون آتیش بخوابم ....

    یلدا هنوز نماز نخونده بود از توی یکی از ساک ها جانمازشو در آورد و مصطفی مثل برق براش آب آورد ...

    من از دور نگاه می کردم اون آب ریخت و یلدا وضو گرفت و یلدا دست اون آب ریخت و مصطفی وضو گرفت و هر دو به نماز ایستادن ....
    با خودم فکر می کردم کاش این عشق تا ابد بمونه .....
    چیزی که هرگز فکرشم نمی کردم این بود که یک روز این طور به این کار راضی بشم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و چهارم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان