خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول




    مدرسه ی امیر نزدیک بود ولی کودکستان نداشت که من علی رو بذارم ....
    و چون نزدیک ترین کودکستان از ما خیلی دور بود منصرف شدم و فکر کردم خودم و یلدا باهاش کار می کنیم ....
    دبیرستان برای یلدا هم دور بود و باید هر روز مقدار زیادی راه می رفتیم تا به خیابون اصلی می رسیدم و اونجا تاکسی می گرفتم .... ولی هنوز مصطفی بود و اونو با هم می بردیم  ....
    روز اول نمی تونستم یلدا رو تنها توی مدرسه بذارم و برگردم . خیالم راحت نبود که اون با چه کسانی روبرو میشه ... این بود که من و مصطفی و علی دم مدرسه توی ماشین نشستیم تا اگر اتفاقی افتاد اونجا باشیم ... 
     ولی یلدا  ظهر که مدرسه تعطیل شد خوشحال خندون برگشت ....
    ازش پرسیدم : چطور بود مامان جان ؟

    گفت : اگر منظورتون آدما بودن هم بد هم خوب ولی من ازشون نترسیدم ، همین کافیه ؟
    ولی اگر از درس می پرسین برای من خیلی ساده بود ... نمی دونی مامان چه چیزای پیش پا افتاده ای رو با آب و تاب درس میدن ... و بقیه هم با دقت گوش می کردن ... نمی دونم برام عجیب بود ...
    اینا درس پارسال بود ولی بچه ها بلد نبودن .....

    مصطفی گفت : برای این که همه یلدا خانم نمیشن ، اونا مثل من خنگ بودن ...
    یلدا گفت : نه بابا خنگ نبودن فکر کنم فراموش کرده بودن  ....
    من گفتم : یلدا جان تو خودتو با اونا مقایسه نکن تو نابغه هستی خانم خانما ..... .بریم امیر رو برداریم که منتظره ...
    سه روز بعد تلفن هم وصل شد و اولین کاری که کردم به حاج خانم زنگ زدم ....
    خودش گوشی رو برداشت ...

    گفتم : سلام ....

    با همین یک کلمه صدای منو شناخت و گفت : سلام به روی ماهت به به ؛؛ بهاره خانم جابجا شدی مادر ؟ ...
    گفتم : آخه من به شما چی بگم ؟ هیچ کلامی برای تشکر پیدا نمی کنم که لایق شما و خوبی شما باشه ... از لطف شما که آقا مصطفی رو مثل فرشته ی نجات برای ما فرستادین ....
    گفت : فرشته ی نجات همه ی ما یلداست ...خدا رو شکر ... که ما با تو و یلدا آشنا شدیم ...
    گفتم : ولی شما تنها هستین ، به خدا خیلی به آقا مصطفی گفتم برگرده رضایت نمیده .
     گفت : نه اجازه نداره تا خاطر من از شما جمع نشده برگرده ... منم تنها نیستم نگران نباش دخترم ....
    همین طور که من با حاج خانم حرف می زدم یلدا و مصطفی هر دو داشتن با دقت منو نگاه می کردن ...

    حرفم که تموم شد پرسیدم : چی شده چرا نگاه می کنین ؟ هر دو با هم گفتن هیچی ... همین طوری .....
    از نگاه اونا چیزی نفهمیدم ، یک کم فکر کردم و با خودم گفتم : آره همینه بهاره ... اونا می خواستن ببینن که حاج خانم میگه مصطفی برگرده و برای همین هر دو نگران به من نگاه می کردن ....
    مصطفی برای اینکه بگه هنوز کار داره مرتب داشت اون خونه رو روبراه می کرد گل می کاشت و در و دیوار رو تعمیر می کرد خلاصه از صبح تا شب مشغول بود ...
    بالاخره از اون خونه که روز اول رغبت نمی کردیم وارد اون بشیم یک خونه ی رویایی ساخت ...

    و من شاهد جوونه زدن عشق و محبت بین اون و یلدا بودم .....
    من با تمام وجود به عشق زودرس دخترم احترام می گذاشتم و دلم می خواست هر چی بیشتر اونو خوشحال ببینم ... اون که همیشه می ترسید مورد تایید کسی قرار نگیره حالا با این عشق می تونست شجاع تر در مقابل حس قوی خودش بایسته و از اون حرف بزنه بدون اینکه خجالت بکشه ....
    چیزی که از اول هم خجالت نداشت و برخورد بد حامد و خانجان با این مسئله باعث شد یلدا همیشه احساس گناه و تقصیر داشته باشه و من از این تغییر حالت خوشحال بودم ...
    و از صبح تا شب با هم می گفتیم و می خندیدیم ... و تا می تونستیم خوش بودیم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    بالاخره روزی رسید که مصطفی باید می رفت .....
    اون شب برای همه ی ما شب خوبی نبود هیچ کس دلش نمی خواست حرف بزنه . مصطفی که اونقدر اوقاتش تلخ بود که من یکی ازش می ترسیدم ....
    مجسم می کردم که فردا ما بدون اون چیکار کنیم ... کاملا بهش عادت کرده بودیم .....

    باز من خوابم نمی برد و یلدا هم همین طور بود ...
    خودشو چسبونده به من و حرف نمی زد و از این دنده به اون دنده می شد اونقدر نوازشش کردم تا خوابید  ...

    و یادم اومد که .......


    مامان اصرار داشت که من اشتباه می کنم ، گفت : بهاره نکن مادر بیخود و بی جهت زندگیتو خراب نکن  ... حامد می گفت هیچ رابطه ای با اون زنه نداره ... قسم می خورد چرا باور نمی کنی ؟ ...
    گفتم : چرا گوش نمی کنی مامان جان کاش همین بود ... اگر این بود به خدا قسم صداشو در نمی آوردم و گیس اون زنه رو از ته می تراشیدم و در به درش می کردم و شوهرم رو به دست میاوردم ... ولی اینطور نیست ...

    من الان چند ساله که از حامد جدا زندگی می کنم ... مشکل من و حامد این نیست .... مشکل ما یلداست ... اون از وجود یلدا خجالت می کشه و رنج می بره و اصلا اونو جزو بچه های خودش نمی دونه ....
    نه که دوستش نداشته باشه ولی نمی تونه با وضعیت یلدا کنار بیاد .
    منم یلدا رو انتخاب کردم و می خوام تو محیط بهتری که کسی اونو تحقیر نکنه بزرگ کنم ... به خدا دلیل اصلی من یلداست ...

    حالا با وجود اینکه منیژه شده همدم حامد و خانجان راهنماش ، نمی تونم یلدا رو خوب بزرگ کنم ... من دیگه توان مبارزه با حامد رو ندارم تا حرفای خانجان و کسان دیگه رو خنثی کنم ...
    اگر شما با من باشین ؛؛ میرم سر کار و دیگه نیازی بهش ندارم .....
    شما هستین ؟ کنارم می مونین ؟....
    گفت : معلومه عزیزم ... من که کاری ندارم ....

    صدای زنگ تلفن بلند شد ... بهروز بود با هراس گفت : مامان شنیدی ؟

    مامان پرسید : چی رو مادر ؟ بهاره رو ؟
    گفت: بهاره چی ؟ مگه بهاره چی شده ؟

    مامان پرسید : تو چی میگی الان ؟ در مورد چی حرف می زنی ؟
    بهروز گفت : آژیر خطر  کشیدن ؛؛ صدام داره تهرون رو بمب بارون می کنه ... چراغ ها رو خاموش کنین  ...
    بیاین به من بگین بهاره چی شده؟ از تو زیر زمین هم بیرون نرین ....
    مامان گفت : بهاره اینجاست اومده پیش من با حامد دعوا کرده ....
    گفت : گوشی رو بده ببینم ...
    مامان گوشی داد به من و رفت چراغ ها رو خاموش کنه ...

    پرسیدم : بهروز چی شده ؟
     گفت : وضعیت قرمزه صدام داره موشک می زنه به تهرون . میگن چند نقطه ی تهران رو زده ... همه تو زیرزمین باشین ، نوری هم نباشه ....
    گوشی رو گذاشتم و دویدم بالا اول یلدا رو بیدار کردم و بعد امیر رو ،، مامان علی رو بغل کرد و اونا رو آوردیم پایین و چراغ ها رو خاموش کردیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم




    اون شب موضوع زیاد برام جدی نبود اونقدر درد و غم روی دلم تلمبار بود که نمی خواستم به چیزی فکر کنم .
    زیاد اهمیت ندادم فکر می کردم فقط یک مانوره ....

    کمی بعد حامد زنگ زد ... با هراس گفت : مامان فهمیدین چه اتفاقی افتاده ؟

    مامان گفت : آره مادر بهروز گفت . اومدیم پایین و بچه ها رو هم آوردیم ... نگران نباش ...
    گفت : گوشی رو بده به بهاره ...

    سرمو تکون دادم یعنی نه ...
    مامان گفت : داره نماز می خونه .... میگم بهت زنگ بزنه ....
    گفت : تو رو خدا مراقب باشین ...
    مامان گفت : نگران نباش ما هستیم ... توام مراقب خودت باش ....
    نمی دونم شاید بی قراری اون روزای یلدا مال همین بود ... بازم من یقین نداشتم و این فقط یک حدس بود ..... بچه ام خودشم نمی دونست ...  چرا داره عذاب می کشه ....

    دنیای ناشناخته ای که دسترسی به اون نه کار من بود نه کار کس دیگه ای و من باید باهاش می ساختم .....
    حامد فردای اون شب از بیمارستان یکراست رفت پیش بهروز و کلی از خودش دفاع کرده بود و منو به بی عقلی و بچگی متهم ...... بعد با بهروز اومدن خونه ی مامان ...
    درست زمانی که باید مطب می بود و من می دونستم که حتما مریض داره ... برای همین انتظارشو نداشتم ...
    اول که حاضر نبودم باهاش روبرو بشم ولی به اصرار مامان و بهروز برای گفتگو نشستم ...

    یلدا همون موقع که حامد رسید با عجله رفت بالا تا اونو نبینه ولی علی و امیر خودشون رو تو بغلش انداختن واز دیدنش خوشحال بودن ...
    مامان بچه ها رو برد بالا تا ما بتونیم حرف بزنیم ......
    بهروز گفت : بیا خواهر ببینم حرف حسابت چیه ؟

    گفتم : من اصلا حساب کتاب بلد نیستم و حرفی هم ندارم بزنم ...
    حامد با عصبانیت گفت : تو داری بیخود و بی جهت زندگی همه رو خراب می کنی ...
    گفتم : زندگی من ... یا زندگی بچه هام مگه درست بود ؟ تو کجای این زندگی بودی ؟ وقتی بچه ها مریض میشن ، آقای دکتر تو کجایی ؟ می دونی دوبار من امیر رو وقتی مریض بود پیش یک دکتر اطفال بردم چون تو خونه نمیای که ازت بپرسم چی بهش بدم که خوب بشه .... تو فهمیدی که علی مخملک گرفته بود ؟ .... کجایی وقتی گریه می کنن و تو رو می خوان ؟ کجا بودی وقتی من از تنهایی ساعتها اشک ریختم ؟ .....
    دستشو طرف من گرفت و گفت : نگاه کنید مثل دختر بچه ها رفتار می کنه هنوز فکر می کنه چهارده سالشه .... بزرگ نشده ...
    دستمو کوبیدم توی سینه ام گفتم : آره من چهارده سالمه هنوز بچه ام ... هنوز به محبت و توجه نیاز دارم ... تو فکر می کنی یک زن سی و یک ساله دیگه نیازی به محبت نداره اگر داشت بچه اس ؟

    بعد دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم : ببخشید .... ببخشید اصلا مسئله ی ما این نیست ... بیخودی وارد این بحث های به قول تو بچگونه نشیم بهتره ... حامد خودت گفتی مرغ من یک پا داره .... همین طوره من دیگه نمی خوام به اون زندگی ادامه بدم ... چون تو یلدا رو نمی خوای ؛؛ همین ؛؛؛ چون ازش فرار می کنی و بهش احساس گناه میدی ...
    تنها چیزی که نمی تونم تحمل کنم همینه ... تو نه تنها به اون به منم احساس گناه میدی .....

    با بقیه ی چیز ها می تونم کنار بیام ولی در مورد یلدا فرق می کنه اون دیگه با تو راحت نیست ... منم نیستم ....
    دیدی که تا اومدی با عجله رفت بالا که تو اونو نبینی ... تو پدری هستی که این احساس رو به بچه دادی ...
    گفت : بهروز به خدا داره مغلطه می کنه ... من کی این کارو کردم ؟ هر وقت تونستم بهش رسیدم خوب تو اگر کار داشتی چرا به من زنگ نمی زدی ؟ چرا نگفتی بچه مریضه بیا ؛؛؛ اگر در اون صورت نمیومدم حق با تو بود  ولی وقتی خبر نداشتم ؛؛ چه گناهی دارم ؟ که نفهمیدم بچه مریض بوده .....
    من فکر می کردم تو مادر خوبی هستی و به اونا میرسی خیالم راحت بود .... پول داری ماشین داری خونه ی خوب داری ... چی می خوای دیگه ؟ ...
    گفتم : دردسر همینه شما مردا وقتی از زنتون خاطر جمع هستین که اون هست از مسئولیت خودتون شونه خالی می کنین ... در حالی که هر بچه ای دلش محبت پدر رو هم می خواد ...
    گفت : تو ؛؛ تو لامذهب که اینو می دونی چرا پس داری این کارو می کنی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم




    گفتم : پدری که باشه ولی نباشه درد داره ... شوهری که باشه ولی نباشه زن آزار می بینه .... چرا دیگه ناهار نمیای خونه ؟ جواب بده ...
    گفت : چرا تو نگفتی که بیام ؟ اگر مخالفی می خواستی بگی منم میومدم ....
    گفتم : اون مخالفت هایی که کردم کارگر بود ؟ نبود ، تو بازم کار خودت رو کردی ... بهت نگفتم حامد من اگر برم دیگه برنمی گردم ... گفتم یا نگفتم ؟
     حالا اون روزه من و بچه هام دیگه گدای در خونه ی تو نیستیم .....
    داد زد : همچین میگه بچه هام که انگار اصلا من هیچ کارم ... اونا بچه های منم هستن ...
    گفتم : چرا ثابت نکردی ؟ ... تا وقت داشتی می خواستی بهشون نزدیک بشی ....
    گفت : ول کن این حرفای مزخرف رو ،، تو دردت چیز دیگه ای چرا چند روز پیش این کارو نکردی ؟ ...
    گفتم : آره همونم هست که تو می دونی ... حالا چی میگی ؟ بلند شو برو آقای دکتر بشیری و دیگه این طرفا پیدات نشه لطفا بذار توی خونه ی مادرم راحت زندگی کنم ......
     حامد بلند شد در حالی که داشت به خودش و زمین و زمان فحش می داد ... کتشو بر داشت و از خونه زد بیرون ...
    بهروز گفت : خواهر جان تند نرفتی ؟
    گفتم : نه می دونم دارم چیکار می کنم به خاطر یلدا باید از اون جدا زندگی کنم ... دیگه نمیشه ...
    ده روز گذشت و تهران هر شب مورد اصابت موشک قرار می گرفت و یلدا جیغ می کشید ...
    طوری که من فقط به اون خواب آور می دادم تا بخوابه .....
    نزدیک عید بود و مردم دسته دسته از تهرون خارج می شدن ... نظام آباد ... خیابون خیام ... میدون امام حسین ... خیابون وحیدیه ... پیروزی ... موشک خورده بود .... عده ی زیادی کشته شدن و ترس و وحشت همه ی شهر رو گرفته بود ... و قبل از اینکه آژیر بکشن یلدا شروع می کرد به لرزیدن ,, خودشو جمع می کرد  یک گوشه و حرف نمی زد  ...
    آشفته و پریشون شده بود ؛؛ ...

    یک شب اونو بردم پیش دکتر تا باهاش حرف بزنه ... فکر کنم یک ساعتی طول کشید ...
     موقع برگشت یلدا تقریبا می دونست که چرا این حالت ها بهش دست میده چون خیلی باهوش بود از منم بهتر متوجه شده بود .......

    وقتی برمی گشتیم احساس کردم یلدا بهتره ولی بازم موقعی که موشک به زمین خورد و تهران رو لرزوند اون موهای سرش رو گرفته بود و جیغ می کشید ......




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    از به یاد آوردن این صحنه از جام پریدم ...


    یلدا قبلا بیدار شده بود ...

    پرسید : چی شده مامان جان خوبین ؟
     گفتم : هیچی خواب می دیدم ... هنوز بدنم می لرزید بلند شدم و با هم نماز خوندیم ...

    هوای خیلی خوبی بود . بعد رفتیم توی ایوون نشستیم ....

    یلدا گفت : مامان اشکالی داره من امروز نرم مدرسه حوصله ندارم ....
    گفتم : نرو مادر تو که سال رو نرفتی ماه رو هم نرو ...
    مصطفی از اتاق اومد بیرون ... سلام کرد و گفت: شما هم بیدارین ؟ ...

    یک کم پا پا کرد هیچ کدوم دلمون نمی خواست حرف بزنیم ....

    مصطفی گفت : با اجازه من اول یک کم میرم لب دریا ... و راه افتاد رفت طرف در و پشت به ما ایستاد .......
    یلدا به من نگاه کرد ...

    گفتم : خودت می دونی عزیز دلم ... شجاع باش ...

    با خجالت پرسید : از نظر شما اشکالی نداره ؟
     گفتم : فکر کنم تو دیگه بزرگ شدی ....

    با تردید بلند شد و رفت طرف مصطفی اون سرش پایین بود ولی صورتش کاملا معلوم بود که بغض داره ....
    اون منتظر یلدا بود با هم رفتن بیرون ...
    در حالی که دلم پیش اونا بود ، صبحانه رو آماده کردم و منتظر موندم تا برگردن .... می دونستم که دلشون برای هم تنگ میشه ...
    آفتاب زده بود و خورشید کاملا اومده بود بالا که هر دو با سری کج برگشتن ...
    مصطفی گریه کرده بود چون از چشم هاش معلوم بود ولی یلدا آروم به نظر می رسید ...

    تو دلم گفتم : احمق حتما دل بچه رو خون کرده ...
    نشستیم سر سفره همین طور که چایی می ریختم گفتم : آقا مصطفی برای همیشه میری ؟

    از جاش پرید و گفت : نه ... معلومه که نه ...

    گفتم : پس این کارا چیه ؟ من تو رو مرد قوی و محکمی می دونم ... تو دل ما رو خالی نکن ... حالا که اومدی و خودتو جا کردی ... دم رفتن خرابش نکن......
    گفت : چشم بهاره خانم ولی برام سخته ... دلشو ندارم که برم ... می دونم دلم اینجا می مونه ......
    مصطفی چایی شو سر کشید و بلند شد و گفت : برم که تا شب برسم ...

    یک بسته حاضر کرده بودم که اون توی راه خوراکی و غذا داشته باشه ، گذاشتم توی ماشین و اون علی و امیر رو بوسید و به من گفت : جون شما جون بچه ها ......
    از این حرفش خندم گرفت و گفتم : خاطرت جمع باشه مثل بچه های خودم ازشون مراقبت می کنم ...
    اونم خندید و گفت : نمی دونم چی باید بگم ببخشید ....
    گفتم : ولی من می دونم می خوام بهت بگم که چقدر این آمدنت برای من با ارزش بود ..... خیلی ازت ممنونم ... شاید  باور نکنی ولی خیلی خوش گذشت ...... یک خواهش دیگه ازت دارم .... اگر برات اشکالی نداره شماره ی حسابت رو بده مامانم یک پولی برای من می خواد بریزه بانک مشهد باشه بهتره هر وقت ریخت شما به من زنگ بزن میگم چطوری برام حواله کنین .... نفهمن من شمالم ، نمی خوام کسی بدونه لطفا اگر کسی پیش شما اومد جای ما رو بهش نگین  ...
    گفت : به روی چشمم .... تو رو خدا بهاره خانم اگر پول لازم دارین به من بگین ... ناراحت میشم اگر این کارو نکنین ...
    گفتم : نه پول خودمه پیش مامانم ، گفتم هر وقت لازم داشتم برام بفرسته ... نگران نباش تو با خیال راحت برو به سلامت و ممنونم ازت ... حاج خانم و مرضیه و طیبه جون رو سلام برسون ... و از قول من بگو ببخشید وقت نشد خداحافظی حضوری بکنم ... توی نامه نوشتم و براشون گذاشتم توی اتاق .........
    یلدا فقط نگاه می کرد ... امیر به گریه افتاد و علی دنبالش دوید که تو رو خدا نرو ...

    و مصطفی خودش با اکراه سوار شد و نگاهی بی پروا و عاشقانه به یلدا کرد و راه افتاد .....
    بالاخره مصطفی هم رفت ...

    و ما تنها شدیم حالا باید خودمون گلیم مون رو از آب می کشیدیم ... تو این مدت ما حسابی بهش عادت کرده بودیم ...
    اون شب شب خیلی بدی بود و هیچ کدوم نمی تونستیم این تنهایی رو قبول کنیم ... و حالا می فهمیدم که اگر مصطفی نیومده بود خیلی به ما سخت می گذشت ... و چقدر خداوند همه چیز رو خودش جفت و جور می کنه .......
    یلدا که یک کلمه حرف نمی زد ؛؛ .... بچه ها که خوابیدن کنارش نشستم ....

    خودش به حرف اومد و گفت : می دونی لب دریا مصطفی به من چی گفت ؟
     گفتم : نه نمی دونم .....
    یلدا دست منو گرفت و گفت : ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و پنج

    بخش اول




     به من گفت تو جون و عمر منی ... گفت زندگی من توی دستهای توس . اگر اون سر دنیا هم بری باهات میام ... هیچ وقت تنهات نمی ذارم ....
    آهسته گفتم : تو چی گفتی ؟
    گفت : من اصلا حرف نزدم حتی یک کلمه ... من همین جور کنار ساحل راه می رفتم و اونم پشت سر من حرف می زد و میومد ...
    مامان داشت نفسم بند میومد قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ....
    چی می خواستم بگم ؟ شما فکر می کنین من باید چیکار کنم چی بهش می گفتم ؟
    گفتم : بهش می گفتی ای مصطفی ی پررو و بی حیا .. .خجالت نکشیدی این حرفا رو به من زدی ؟
    گفت : آره به خدا خیلی پررو بود اصلا فکرم نمی کردم روش بشه این حرفا رو به من بزنه  تو رو خدا ؛؛ جدی بگو مامان گیج شدم ....
    گفتم : تو نبودی از من می پرسیدی هیچکس پیدا نمیشه تو رو با این وضعیت دوست داشته باشه ؟ یادته ؟ خوب به این خوبی ،، و به این راحتی ، و به این زودی ... تازه منت تو رو هم می کشه ... چی می خوای دیگه ؟ ....
    گفت : آخه خودت گفتی زوده برای من ...
    گفتم : ول کن این حرفا رو ، چشم هم بذاریم بزرگ شدی فقط عجله نکن و بی تاب نشو ... همین ... اون نمی تونه زیاد پیش ما باشه چون مادرش تنهاس ... تا ببینیم خدا چی می خواد ... برو بخواب عزیز دل مادر فدات بشم ... قربون اون چشمات برم ..... من نمی ذارم تو اذیت بشی . خودتم می دونی مادر چقدر دوستت داره ....
    گفت : می دونم زندگیتو به پای من ریختی من نمی دونم چطوری جبران کنم ...
    بهش تشر زدم : بسه دیگه نشنوم از این حرفا بزنی ... مادر هیچ وقت برای بچه اش این طوری فکر نمی کنه ... ببین یلدا شایدم ، چون خدا تو رو دوست داشته ما تا مشهد اومدیم و خودت دیدی خدا ما رو برد خونه ی حاج خانم بدون زحمت ؛؛ معجزه بود ، نبود ؟
    پس اون خدایی که تو رو این طوری آفرید خودش تو رو آورد پیش عشقت کسی که با دل و جون دوستت داره ... و خوبیش اینه که قبل از این که تو عاشق بشی اون عاشق شد ....
    گفت : اوووو حالا هی به من میگی عاشق ... کی گفته من عاشق مصطفی شدم ؟ ...
    گفتم : باشه می خوای از اینجا بریم ما رو گم کنه ؟ ...
    خندید و گفت : دیگه نه تا این حد ... می خوام برگرده ... می خوام زود بیاد ... همین ....

    و سرشو گذاشت روی پای من و من با نوازش موهای اون قلبم پر از عشق شد ...
    همین طور که موهاشو نوازش می کردم گفتم : بذار بچه دار بشی می بینی که از این عشق بزرگ ترم هست ... وقتی مادر شدی می بینی که خوشحالی بچه ت از همه چیز مهم تره و به دنیا نمیدی .....




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم



    یلدا خوابید ، ولی من خوابم نمی برد سخت دچار تردید بودم . من به یلدا نگفتم که چقدر خودم نگرانم ...
    آخه تو اون سن سال که اون هنوز درست خوب و بد رو از هم تشخیص نمی داد ...

    من باید چیکار می کردم مخالفت هم فایده ای نداشت انگار در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بودم ....
    و چون ایمان داشتم که خدا همراه بچه ی منه باید دلم و می سپردم به دریا .......

    و باز یادم اومد که : 


    سه روز به عید بود ، حامد تلفن کرد و مامان گوشی رو برداشت با خوشحالی گفت : سلام پسرم چطوری ؟ نیومدی از این طرفا ........
    خوب اون مادر بود و فکر می کرد ما به زودی آشتی می کنیم و اون هنوز دامادشه برای همین سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کرد .
     گفت : می خوای با بهاره حرف بزنی ؟

    اون گفت : نه ؛؛ می خوام بیام دنبال یلدا ببرمش بیرون دلم براش تنگ شده ؛
     بگین حاضر بشه من میام دنبالش .......
    مامان از من پرسید چیکار کنم؟ داره میاد ...
    گفتم : باشه ،، بذار بیاد ... ولی من نگرانِ حال یلدام ... می ترسم ......
    باشه اشکالی نداره ، من یواشکی دنبالش میرم یک وقت یلدا حالش بد شد اونجا باشم ... بذار بره شاید مشکل حل بشه ... منم همینو از خدا می خوام که بچه هام بی پدر نشن ....
    راستش یلدا هم خیلی استقبال کرد و با خوشحالی حاضر شد ... و بی صبرانه منتظر حامد موند ...
    من زودتر راه افتادم از خونه برم بیرون که حامد منو نبینه ...

    یلدا ترسید فکر کرد ناراحت شدم گفت : مامان اگر دوست نداری می خوای نرم ؟ راضی نیستی ؟ 
    گفتم : اتفاقا برعکس خیلی هم خوشحالم بیا بغلم عزیز دلم قربونت برم . من یکم خرید دارم میرم و برمی گردم . مراقب خودت باش با بابات خوش بگذرون ..... 
     ماشین رو از در خونه دور کردم جایی که حامد منو نبینه و اونجا منتظر موندم .......
    تا ماشینشو دیدم سرمو گرفتم پایین .... پیاده شد و رفت دنبال یلدا و با هم برگشتن و سوار ماشین شدن ... و راه افتادن ... کمی رفت . منم دورتر از اونا دنبالشون می رفتم ......
    دیدم بی هدف دور می زنه ...گفتم بذار پدر و دختر حرفاشون رو بزنن . فقط دعا می کردم اون شب موشک بارون نباشه که یلدا حالش بد بشه .... و من مجبور بشم خودمو نشون بدم ......
    بعد دیدم داره میره طرف خونه ی خانجان .... باز گفتم حتما دل خانجان برای یلدا تنگ شده ؛؛ آخیی ؛؛ اونم مادره خوب چیکار کنه ؟ حتما دل تنگ یلدا بوده ....
    فکر کنم امشب حامد می خواد از دل یلدا بی مهری هاشو در بیاره ....
    حامد در خونه ی خانجان نگه داشت و خودش تنها پیاده شد و با آیفون حرف زد و برگشت توی ماشین ...... کمی بعد خانجان اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردن ...
    فکر کردم حامد داره اونا می بره گردش ... و خوب این خیلی خوب بود ...
    حامد حرکت کرد و من از دور سر یلدا رو می دیدم که به اطراف تکون میده نگران شدم ... عجیب بود اگر یلدا حالش بده ؟ پس چرا اونا دارن کار خودشون رو می کنن ؟ نه ؛؛ حتما من اشتباه کردم ....
    حامد می رفت و منم دنبالش حالا نمی تونستم یلدا رو ببینم .....
    اگر می رفتم جلو اونا منو می دیدن و این خوب نبود ......
    داشتم از شدت اضطراب بالا میاوردم ... و پشت سر هم می گفتم بچه ام ؛؛ خدایا یلدا خوب باشه فقط همینو ازت می خوام ... امشب رو به خیر بگذرون ...
    بعد با خودم می گفتم خوب اون پیش پدرش و و مادر بزرگشه چرا نگرانی ؟ اونا که به هر حال دوستش دارن ....ولی چون نمی فهمیدم دارن کجا میرن دلواپس شده بودم ...
    آخه اگر می خواستن برن گردش پایین شهر نمی رفتن ...
    بالاخره توی خیابون جیحون سر یک کوچه نگه داشت ...

    منم ایستادم و از همون جا نگاه کردم ...
    هر سه پیاده شدن ولی من یلدا رو ندیدم ..... و قبل از اینکه من خودمو برسونم اونا رفتن توی کوچه .....
    با عجله زدم کنار و پارک کردم ... می خواستم صبر کنم تا اونا برگردن با خودم گفتم اینجا ما کسی رو نداریم ... اومدن اینجا چیکار کنن ؟
     چند دقیقه همین طور منتظر موندم ....

    و یک مرتبه از جا پریدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم




    دو دستی محکم زدم تو سرم و گفتم : کار خودشون رو کردن یا امام زمان به فریادم برس ....

    و نفهیمدم چطوری از ماشین پیاده شدم ...
    پشت سر هم تکرار می کردم ... خدایا خواب باشم ... خدایا اشتباه کرده باشم ؛؛ با بچه ی من این کارو نکرده باشن ...
    یا امام زمون به دادم برس ؛؛ ....

    رفتم تو کوچه ولی اونجا چندین خونه بود و من نمی دونستم اونا تو کدوم خونه رفتن ...
    باید یک کاری می کردم ... در اولین خونه رو زدم ... کسی جواب نداد ... چند بار دیگه ... ولی خبری نشد .

    مثل دیوونه ها در دومی و رو زدم ...
    یک خانم در و باز کرد و با اضطراب گفتم : اومدم پیش جن گیر ...
    گفت: ای بابا دست از سر ما بردارین اینجا نیست و درو محکم زد بهم ...

    دوباره زدم به در و گفتم : تو رو خدا بگو کجاس ... ( داد زدم ) کجاس ؟ ...
    که صدای جیغ یلدا رو شنیدم از خونه ی بغلی که من جلوش وایساده بودم ...
    با مشت و لگد می کوبیدم به در و هوار می کشیدم یک مرد در باز کرد ...

    نمی دونم با چه نیرویی اونو رو پرت کردم و رفتم تو و داد زدم : یلدا ... یلدا ... مامان کجایی ؟ ...

    صدای یلدا بلندتر شد و داد زد : مامان ...........
    توی اولین اتاق اونو دیدم .....
    دو نفر یلدا رو گرفته بودن و دستهاش روی آتیش بود .... ذغال گداخته داشت دست بچه ی منو می سوزند تا جن از تنش بیرون بیاد و اون بچه داشت پر پر می زد و هوار می کشید .
     قبل از اینکه من به یلدا برسم ؛؛ حامد فریاد زد بسه دیگه ولش کنین و اونو بغل زد و از زمین بلند کرد ...
    من یک لگد محکم زدم زیر اون سینی و بساط اون مرد پرت شد سینه ی دیوار ...
    برگشتم خانجان ترسیده بود و کنار اتاق نشسته بود . یک لگد محکم زدم و سرش و یک لگد دیگه تو پهلوش و داد زدم عفریته ی عجوزه ... کار خودتو کردی ؟
     ازت نمیگذرم هیچ وقت ... یلدا حالا تو بغل حامد بود و داشت گریه می کرد ؛؛
    با غیض از بغلش گرفتم و بازم نمی دونم با چه نیرویی اونو از اون خونه آوردم بیرون و حامد دنبالم میومد و گریه می کرد و  معذرت خواهی ؛؛؛ که به خدا تو راه حالش بد شد خانجان گفت حالا وقتشه .....
    اشتباه کردم غلط کردم ..... گوه خوردم بهاره ... هیچ وقت خودمو برای این کار نمی بخشم ...
    یلدا رو گذاشتم توی ماشین ، در حالی که بچه داشت از شدت سوختگی به خودش می پیچید گفتم : فردا یلدا رو می برم تو بیمارستان و به همه میگم توی بی شرف با بچه ی من چیکار کردی ....
    از تو و مادرت شکایت می کنم . بی شرف گمشو از زندگی ما بیرون .....
    در حالی که اون بیچاره و درمونده به من التماس می کرد .... سوار شدم و یلدا رو که از ته دلش گریه می کرد و مامان ... مامان می گفت رسوندم به یک کلینک ....
    تا رسیدیم ...
    کف دست بچه پر از تاول بود ....
    من که نمی تونستم نگاه کنم .... همین طور که دستشو می بستن گفتم : تو رو خدا یک چیزی بهش بزنین که درد رو حس نکنه ... و بخوابه ... نمی خوام بسوزه ...
    پرستاره گفت : چرا مواظب نبودین با چی دست این دختر این طوری سوخته ؟
    گفتم : نپرس ... چی بگم ؟ اگر بگم هم باور کردنی نیست ....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱/۱۳۹۶   ۱۳:۲۲
  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم




    کارش که تموم شد ... بردمش تو ماشین . هیچ حرفی نمی تونستم بهش بزنم ...
    دستش رو جلوش گرفته بود و می دیدم که داره درد می کشه ولی به خاطر اشک های من صداش در نمیومد و فقط گاهی چشمشو از درد می بست و باز می کرد ......
    و این دل منو آتیش می زد ....

    خودش در حالی که گریه می کرد گفت : تقصیر خودم بود تو ماشین که بودم ؛؛ بابام رو بدجور دیدم ...

    ترسیدم ... می خواستم برگردم بهش گفتم می خوام برم پیش مامانم ....
    هر چی با من بیشتر حرف می زد من بیشتر ازش می ترسیدم و از خانجان هم ترسیدم .... تقصیر خودم بود ... اونا می خواستن منو خوب کنن ...
    بابام خیلی قربون صدقه ی من رفت ... می گفت باباجان به خاطر خودت این کارو می کنم .....

    گفتم : نگو عزیز دلم نگو تموم شد تقصیر تو نبود ... نگران نباش دستت هم خوب میشه . من که نمردم دیگه چشم ازت بر نمی دارم ....
    از در که رفتم تو مامان اومد جلو و زد تو صورتش که الهی من بمیرم چی شده ؟ دست یلدا چرا بسته اس ؟ تو چرا یلدا رو آوردی ؟
    داد زدم مامان دیدی کار خودشون رو کردن ؟ مامان جون بچمو سوزندن ... مامان ... دیدی اون عجوزه کار خودشو کرد ؟ این همه سال مواظب بودم بالاخره کار خودشون رو کردن ... مامان یلدا ی منو بردن سوزندن .....
    مامان دو دستی زد توی سرش داد زد : خوب برای چی بسوزنن آخه چرا نمی فهمم ؟ ... بگو بهاره چی شده ؟ ...
    گفتم : شما یلدا رو ببر پایین .....
    مامان ، یلدا رو برد  ولی مثل ابر بهار گریه می کرد و می زد تو صورتش ....

    امیر و علی با دیدن حال و روز منو و یلدا و مامان داشتن گریه می کردن ....
    اون شب باز چند تا موشک به تهران خورد و همه از ترس توی زیر زمین دور هم جمع شده بودیم و جرات نمی کردیم چراغ رو روشن کنیم ...
    ترس و اضطراب و روبرو شدن دوباره با حامد ... و یا خانجان باعث شد همون شب تصمیم بگیرم از تهران برم جایی که کسی ما رو نشناسه تا بتونم از یلدا درست نگهداری کنم ...
    چون نمی دونستم این موشک بارون تا کی ادامه داره و یلدا دیگه طاقت نداشت و روز به روز حالش بدتر می شد .....
    و فردای اون روز ...
     پرونده ی یلدا رو گرفتم و پول هامو از بانک در آوردم ...
    ( اون زمان اگر در یک بانک پول می گذاشتی باید حتما از همون جا برمی داشتی ) ... و هر چی پول و طلا داشتم یک جا کردم .
    وسایلم رو جمع کردم و به مامان گفتم : که دارم میرم ......
    مامان به گریه افتاد که : مامان جان از صبح تا حالا حامد ده بار زنگ زده مرد گنده گریه می کنه . میگه اشتباه کردم ، غلط کردم ، جبران می کنم ....
    مادر ، بهاره جان ؛؛ به خدا قسم می خوره که یلدا توی ماشین حالش بد میشه ...
    حامد می خواست خانجان هم اونو ببینه وقتی دید که یلدا حالش بده ... در می زنه به خانجان بگه که می خواد یلدا رو برگردونه ولی خانجان بهش میگه به حرفم گوش کن همین امشب بچه ت رو نجات بده الان وقتشه ....
    نمی خواد به بهاره بگی .... می ریم و زود برمی گردیم کسی نمی فهمه .....

    اونم با نارضایتی قبول می کنه ...
    فکر نمی کرده که اون بی شرف دست بچه رو بسوزونه ...

    حامد داره دیوونه میشه حتی دیگه مطب هم نمیره ........تو و بچه هاشو می خواد ...
    دستم رو گذاشتم روی گوشم و گفتم : مادر بسه دیگه . تو رو خدا به من رحم کن . من امیدی به اون زندگی ندارم مردی که این طور نتونه تصمیم بگیره و خوب بد رو از هم تشخیص نده برای بچه های من پدر نمیشه ...  باید برم ...
    مامان هرچی ازم پرسید کجا می خوای بری ؟ بهش نگفتم...

    راستش خودمم نمی دونستم ...

    دو روز بعد صبح زود بچه ها رو گذاشتم توی ماشین و راه افتادم ....




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول



    با بوی بارون شمال از خواب بیدار شدم .... داشتم صبحانه آماده می کردم که زنگ تلفن به صدا در اومد ...
    خوب من کسی رو نداشتم که به من زنگ بزنه این بود که حدس می زدم مصطفی باشه ...

    گوشی رو خودم برداشتم . مصطفی گفت : سلام بهاره خانم با زحمت های من ...
    گفتم : داری خجالتم میدی؟
     گفت : من رسیدم خواستم خبر بدم .
     پرسیدم : حاج خانم خوبه ؟ سلام منو برسون .

    گفت : بله خیلی ممنون . سلام می رسونن ... بچه ها خوبن ؟

    گفتم : بچه ها خوبن ... بهت قول دادم مثل بچه های خودم ازشون مراقبت می کنم سر قولمم می مونم ... یلدا هم خوبه ... ولی اینجا جات خیلی خالیه بازم برای زحمت هایی که کشیدی ازت ممنونم ....

    یک هفته بود که مصطفی رفته بود ...

    ولی ما به حالت عادی بر نگشته بودیم به خصوص که بارون شدیدی هم میومد .

    یلدا هنوز مدرسه نمی رفت ولی تو همون بارون من امیر رو می بردم و میاوردم و شب ها هم سرمون به سر و کله زدن با امیر مشغول می کردیم ....
    امیر درست نمی تونست قلم رو دستش بگیره و برای هر صفحه مشق پدر منو و یلدا رو در میاورد ...

    و من حالا می فهمیدم که یلدا چقدر نابغه بود ... حتی یک بار هم نوشتن رو یادش ندادم و اون خودش اصرار به نوشتن داشت ... علی این وسط سود می برد بدون اینکه کسی با اون کاری داشته باشه پا به پای امیر مشق می نوشت و یاد می گرفت ...

    ما نه تلویزیونی داشتیم نه رادیو و ضبط ... سوت و کور شبها می نشستیم ....
    و بارون هم که امون نمی داد یک ریز می بارید ... هوا داشت سرد می شد و من باید فکر بخاری می بودم ... تازه حمام هم با سرد شدن هوا  برای بچه ها مناسب نبود و اینم مشکل بزرگی بود چون اتاقک توی حیاط بود  بچه ها سرما می خوردن ...
    ولی سعی می کردم که خورد و خوراک اونا خوب باشه ... با تمام مشکلات بچه ها راضی بودن چون چند سال بود جایی زندگی نکرده بودن که راحت باشن اینجا رو خیلی دوست داشتن ...
    توی همون بارون دنبال کار رفتم ... ولی پیدا نمی کردم ... یکی یکی مطب دکترها رو سر زدم ... ولی هیچ کدوم کاری برای من نداشتن  ...

    بیمارستان به من گفت : بخش اورژانس می تونی کار کنی ؟
    گفتم : بله با خوشحالی رفتم پیش کسی که گفته بودن مسئول این کاره .... ولی متاسفانه هم حقوق خیلی کمی داشت و هم ساعت کارش تا دو بود و این برای من امکان نداشت . من باید تا ظهر تعطیل می شدم که بتونم بچه ها رو برگردونم خونه ....
    تازه علی رو هم نمی دونستم چیکار کنم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم



    بالاخره خودمو راضی کردم که از مامان و بهروز کمک بخوام این بهترین راه بود .....
    با اولین زنگ مامان گوشی رو بر داشت ...
    گفتم : مامانم ... عزیزم خوبین ؟ منم بهاره ...
    دیدم حرف نمی زنه ... گفتم : الو مامان جان صدای منو می شنوین ؟
    با بغض و گریه گفت : آره قربونت برم . تو رو خدا زود قطع نکن ، بذار سیر باهات حرف بزنم .... دلم داره برای تو می ترکه مادر ... چرا با من این کارو می کنی ؟
    گفتم : خوب آخه مادر من اگر شما به حامد خبر ندی من بهتون شماره می دادم با هم حرف می زدیم ... ولی شما هر بار که زنگ می زنم حامد رو خبر می کنی ...
    گفت : به روح رسول الله اگر من خبرش کنم ؛؛ میاد اینجا بست میشینه دلم براش می سوزه . تو رو خدا با این مرد این کارو نکن عزیزم خیلی دوستت داره ... بچه هاشو می خواد آخه تو چرا این طوری از آب در اومدی ...
    مادر من ؛؛ یک کم گذشت خوب چیزیه به خدا ... پاشو بیا دلم داره برای یلدا پر می زنه خوب حساب منو بکن ....
    گفتم : ببین حالا وقتی زنگ نمی زنم برای همینه ... بهم قول بده به حامد نگی هر شب بهتون زنگ می زنم ...
    گفت : مادر به خدا همش تقصیر خانجان بوده الان حامد خودش فهمیده همش پیش منه ....

    گفتم : بسه مامان جان ، خودتون خوبین ؟
    گفت : کمرم ؛؛ مادر کمرم ... عاجزم کرده امونم رو بریده ؛؛ عاصی شدم ... تو چطوری ؟ بچه ها خوبن ؟ پول داری ؟
     گفتم : نه پولم تموم شده کارم ندارم .....
    گفت : می خوای برات بفرستم ؟

    گفتم : مگه دارین ؟
    گفت : آره تو کار به این کارا نداشته باش ... درستش می کنم چطوری بفرستم برات ؟ ....

    گفتم : مامان جان به زحمت نیفتی تو رو خدا مهم نیست یک طوری حلش می کنم ...
    گفت : های ... های دختر مغرور من ... بگو چطوری برات بفرستم ؟ ...
    گفتم : یک شماره حساب میدم یادداشت کنین ...

    گفت : بگو می نویسم ...
    گفتم : شماره ی حساب اینه ............. بانک ملی شعبه ی چهاراه لشکر ...

    پرسید : اینجا کجاست ؟ ...

    گفتم : مشهد مامان ...

    گفت : تو که گفتی از مشهد رفتی ؟
     گفتم : نشد دیگه ... یلدا می خواد با شما حرف بزنه ...

    یلدا گوشی رو گرفت ...
    گفت : سلام مامان زری ... خیلی دلم براتون تنگ شده بیاین پیش ما .

    گفت : ای بی وفا فکر نمی کردم منو فراموش کنی . الهی مادر به قربونت بره کجایی فدای اون بوی خوشت برم ...
    بابات برات یک عالمه چیز خریده لباس عطر آورده اینجا ،، میشینه بهش نگاه می کنه و میگه دخترم بزرگ شد من ندیدمش ...
    یلدا جان مامانت رو راضی کن بر گردین فدات بشم ، من می میرم دلتون می سوزه ها ؛؛؛؛ به خدا بابات خیلی دوست تون داره ...
    راضیش کن عزیزم ببینم چیکار می کنی ....

    یلدا ساکت بود فقط گاهی می گفت چشم ... چشم . مامان زری خیلی دوستون دارم .....
    بعد امیر با مامان حرف زد و بعدم علی ...

    وقتی علی گوشی رو گرفت گفت : مامان زری بیا پیش ما با هم بریم لب دریا آتیش روشن کنیم .......

    مامان پرسید : مگه تو دریا رفتی؟
    از اشاره ی من و یلدا و امیر اون بچه متوجه شد که بند رو آب داد با دستپاچگی گفت : نه شما بیا پیش ما ... من ببرمت دریا ... آتیش روشن کنیم ....
    مامان با سادگی گفت : آهان ، ان شالله مادر ؛؛ مامانت راضی بشه با بابات می ریم ......




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم




    چند روز بعد یلدا رو می بردم مدرسه ... هوا سرد بود . امیر رو سر راه گذاشتم ، من و یلدا و علی باید پیاده می رفتیم تا به تاکسی برسیم ...
    که یک مرتبه یلدا ایستاد و دستشو گذاشت روی دهنشو گفت : آخ مامان ... مامان جون ...
    گفتم : چی شد عزیزم ؟

    سرشو گرفت و خم شد و باز ترسیده بود .
    گفت : ... آخ مامان ... مامان ..... داره میاد ..... باز یک حادثه ی بد ... به ما نزدیکه ...
    گفتم : فرار کنیم ؟

    گفت : نه ... نمی دونم ... ماما .... ن ... ای وای خدایا  اینا چیه ؟ ... مامان ... نمی خوام .... نمی خوام .......
    هراسون و دستپاچه نمی دونستم چیکار کنم ...

    گفتم : تو رو خدا اگر می تونی بهم بگو ؛؛ یک کم ؛؛ برای امیر اتفاقی میفته ؟ برای من ؟ نکنه برای بابات ؟
    گفت : نه نمی دونم ... نمی دونم ....
    دیدم بچه ام داره به خودش می پیچه و صورتش چنان تغییر کرده بود که منم ترسیده بودم ...
    گفتم : با این حال نمی تونی بریم مدرسه بیا برگردیم خونه ....خودم میرم توضیح میدم ... بیا برگردیم ...
    سرشو گرفتم توی بغلم و همین طور که اون چشمهاشو باز و بسته می کرد و حالش بد بود برگشتیم خونه ...
    ولی اون دیگه نمی تونست راه بره قدمهاش سست شد و روی زمین نشست ......
    و من اونو کشون کشون و یک قدم یک قدم با خودم بردم خونه . در حالی که علی بچه ام داشت از ترس می لرزید ...
    چون اون فکر می کرد یلدا مریض شده و علی طاقت هیچ گونه ناراحتی اونو نداشت .....
    فورا بهش یک مسکن دادم و یک بالش گذاشتم و اونو خوابوندم ....
    و یک سوپ براش درست کردم ...
    دلم برای امیر شور می زد ... ولی باید صبر می کردم تا تعطیل بشه ...

    یلدا که خوابید ... نشستم توی ایوون ...
    استرسی که به من وارد شده بود کم نبود ... می ترسیدم ؛؛ از چیزی که یلدا دیده بود وحشت داشتم ....
    وقتی خاطر جمع شدم که اون بهتره و خوابش عمیق شد اومدم گوشه ی ایوون لب پله نشستم و رفتم تو فکر .....

    یادم اومد که ......




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم




    خیلی فکر کردم که کجا برم ... باید شهری انتخاب می کردم که هم نزدیک باشه هم کسی به فکرشم نرسه من اونجا رفتم ..... و نمی دونم چرا یزد رو انتخاب کردم شاید چون خودمم فکرشو نمی کردم ......
    جاده برام ترسناک بود چون تا اون زمان من توی جاده رانندگی نکرده بودم ... مرتب دعا می خوندم به ماشین و بچه ها فوت می کردم ....

    وارد یزد که شدیم ... من با چیزی متفاوت با تصورم روبرو شدم شهر بسیار زیبایی بود با مردمانی بسیار مهربون ... با ساختمون های زیبا و متفاوت ...

    از هرکس چیزی می پرسیدم با دل جون منو راهنمایی می کرد ... و می خواست به من که می فهمیدن غریبه هستم کمک کنه ... و به کمک همین مردم مهربون فورا یک خونه پیدا کردم .....
    یک بنگاهی منو به خونه ای راهنمایی کرد و گفت : یک خونه داشتیم که به یک زن و شوهر دزفولی اجاره دادیم و دو تا اتاق دیگه داره که می خوایم اجاره بدیم می خوای بریم ببینیم ؟ ....

    قبول کردم با هم برای دیدن اون رفتیم ..... وقتی وارد حیاط شدم ... اولین چیزی که دیدم زن قد بلند و سبزه رویی با یک لبخند شیرین بود ... که اومد به استقبال من ... و دست داد و گفت : من شهناز هستم ...
    گفتم : منم بهاره خوشبختم ....

    دست گرم اون و اینکه فکر کردم پیش اون زن احساس امنیت می کنم ... وادارم کرد اون خونه رو بگیرم ..... حیاط کوچیکی بود با چهار تا اتاق و یک آشپزخونه ...
    شهناز و شوهرش و دختر سه ساله اش از دزفول اومده بودن . اونا هم از ترس جنگ ؛؛ به یزد پناه آورده بودن .... و موقتی اون خونه رو اجاره کردن ...
    شرایط همسان ما باعث شد که خیلی زود ؛؛ دوست و یار و یاور هم بشیم ....
    دو روزی هم من توی یکی از اتاق های اونا زندگی کردم تا برای خودم وسیله خریدم ... زیاد نبود ، فقط رفع احتیاج ... دو تیکه موکت ... چند دست رختخواب ... مقداری وسیله ی آشپزی و کتری و قوری ...
    خلاصه همین ها ...

    علی و امیر که براشون مهم نبود ؛؛ من و یلدا هم می دونستیم این شرایط موقتیه ... این بود که ساختیم ...
    ولی
    بعد از مدتی دیدم حوصله ی ما شب ها سر میره و تلویزیون هم خریدم چون فکر می کردم این طوری سر بچه ها گرم میشه و کمتر غصه می خورن ......
     یلدا که حالا توجیه شده بود که حس برتر و چشم سوم داره نتونست جلوی زبونش رو بگیره و به یکی از معلم هاش ماجرا رو گفت ...
    وقتی من فهمیدم که اون چیکار کرده خیلی ناراحت شدم و می ترسیدم برامون مکافات درست کرده باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم



    حدسم درست بود فردای اون روز منو مدرسه خواستن ....
    معلم و ناظم مدرسه ... هر دو منتظر من بودن ... جلوشون نشستم ...

    ناظم گفت : یلدا چی میگه خانم بشیری ؟ اون حرف های عجب و غریب می زنه ... گاهی ... گاهی که نه ، بیشتر اوقات حرکات غیر عادی داره ....
    ما باید بدونیم اون چشه ......

    گفتم : چیزی نیست . چشمش ضعیفه باید براش عینک بگیرم ...

    گفت : پس این حرفا که به معلمش زده چیه ؟

    پرسیدم : مگه چی گفته ؟

    گفت : نمی دونم ما که فکر کردیم تخیل یک دختر بچه است ولی باید از شما هم می پرسیدیم .....
    گفتم : همین طوره اون خیلی تو تخیل زندگی می کنه ... درسش خوبه ؟
    گفت : آره عالی از همه بهتره ...

    گفتم : تو رو خدا همینو ملاک قرار بدین و به کارش کار نداشته باشین ..... من بهتون قول میدم نمراتش مثل کارنامه اش که همه عالیه ، بشه شما هم که همینو می خواین ....
    ولی وقتی اومدم خونه دلشوره گرفته بودم ... و این نگرانی رو داشتم ، تا مدرسه ها تعطیل شد .
     با همین حال و روز توی یزد زندگی کردم ؛؛؛ همه کسم شهناز شده بود ... با هم می خوردیم و با هم می نشستیم ... با هم گردش می رفتیم و اون با مهربونی هاش و صبرش ؛؛ منو شیفته ی خودش کرده بود ...
    وقتی هم که میرفتم  سر کار بود اون بود که از بچه ها مراقبت می کرد ... برای همین به خاطر شرایط یلدا نتونستم از شهناز پنهون کنم و ماجرا رو براش تعریف کردم .....
    شهناز اینقدر هیجان زده شده بود که منم سیر تا پیاز حالت یلدا رو براش گفتم ... و این یک اشتباه بود ...
    وقتی جنگ تموم شد ... دلم خواست به مامان زنگ بزنم ....
    خوشحال نبود و گریه می کرد و اصرار داشت بهش بگم کجا هستم ولی نمی تونستم چون اون در مقابل حامد ضعیف بود و حرف های اونو قبول داشت ... و زیاد مطمئن نبود که من کار درستی می کنم .....
    با تموم شدن جنگ شهناز و شوهرش تصمیم گرفتن ، برگردن به شهرشون ...

    و مدت زیادی طول نکشید که شوهرش رفت و مقداری از اثاثشون رو هم برد تا خونه ای که اونجا داشتن رو برای رفتن شهناز آماده کنه و برگرده اونم ببره ...
    غم دنیا به دلم نشست ... نمی دونستم اگر اون بره چه کسی جای اون میاد .........
    شهناز همه جوره با من راه میومد و با من طوری رفتار می کرد که انگار من تافته ی جدا بافتم .... و این حس تنهایی منو کمی از بین می برد ...



     ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم



    یک مرتبه علی خودشو انداخت روی پشتم ، از فکر اومدم بیرون دیدم ... ظهر شده بود و من باید می رفتم دنبال امیر ...
    یلدا خواب بود و علی تنها ...

    گیج شده بودم نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم اونو تو خونه تنها بذارم ؟
    علی پیشش باشه نکنه اتفاقی برای علی بیفته .... نکنه دیر برم امیر رو بیارم برای اون حادثه ای پیش بیاد ...
    مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم ... می دونستم که یلدا بیخود به اون حال روز نمیفته و اون طور آشفته نمیشه ....
    صدای زنگ در خونه اومد قلبم فرو ریخت ... منتظر خبر بدی بودم ترسیدم برای امیر اتفاقی افتاده باشه ...... با غیظ و عصبانیت داد زدم کیه چی می خواین ؟ ... و رفتم در و باز کردم ...
    حاج خانم پشت در بود و پشت سرشم مصطفی ایستاده بود ....
    و این لحظه ای بود که توی تمام عمرم فراموش نمی کنم و باز به نظرم یک معجزه اومد ... خودمو انداختم تو بغل حاج خانم و زار زار گریه کردم ... دلم داشت می ترکید ...

    گفتم : من خیلی بدبختم حاج خانم ... دارم دق می کنم بچه ام دوباره ......
    تا اینو گفتم ، مصطفی هراسون شد و با عجله از کنار من رد شد و خودش و رسوند توی اتاق ،،،، حاج خانم دستشو گذاشت روی سینه ی منو خوند والعصَر ان الانسانَ لَفی خُسر ؛؛ اِلاَ الذین َ آمنو و عَمِلوُ الصالِحاتِ و تَواصَو بالحق و تواصوا بِالصبَر ... و منو بوسید و گفت : چی شده دختر خوب ؟ نبینم تو این طوری باشی ...
    گفتم : وای خوش اومدین ؛؛ نمی دونین چقدر خوش اومدین ؛؛ ... من برای اومدن شما اینقدر خوشحالم که نمی تونین تصورشو بکنین .... شما پیش یلدا باشین من برم امیر رو بیارم زود میام ،،

    مصطفی از اتاق اومد بیرون و گفت : من میرم ...
    یلدا خانم چی شده بود ؟ ...
    گفتم : تو چند بار می خوای مثل فرشته ی نجات به داد من برسی ؟
    علی زود کفششو پوشید و دنبال مصطفی راه افتاد ....
    حاج خانم پرسید : نگفتی چرا  یلدا حالش بده ؟ ...
    گفتم : نه حاج خانم بد نبود خیلی هم خوب و سر حاله ولی امروز تو خیابون نمی دونم چی به ذهنش رسید  که حالش بد شد ... میگه یک حادثه بد ؛؛؛ همین ... نمی دونم خدا رو شکر که به من نگفتین دارین میاین و گرنه من دیگه می مردم تا شما برسین ...
    گفت : اون بچه درست دیده بود همین سر کوچه ی شما تو خیابون اصلی یک تصادف خیلی بد شده بود ما که رسیدیم ... آمبولانس داشت می رفت ... نفهمیدیم چی شده بود ... اون بچه همینو دیده بود نزدیک اونجا بودین ؟
     گفتم : آره چند قدم بیشتر نمونده بود ......

    مصطفی که با دقت داشت گوش می داد ، خاطرش جمع شد و دست علی رو گرفت و رفت ...
    فورا چایی گذاشتم و ناهار درست کردم ... با اینکه برای اون حادثه ناراحت بودم ، خودخواهانه خیالم راحت شد ... ( چقدر ما انسان ها خودخواه و بدیم ) ... و نمی تونستم این احساسم رو پنهون کنم ....
    حاج خانم از پله ها اومد بالا نگاهی به اطراف کرد و گفت : وای اینجا واقعا قشنگه ؛؛ خیلی خوب شد اومدم ؛؛ آخیش دلم باز شد ؛؛ منم همین جا می مونم به خدا .........
    یک مرتبه امیر درو باز کرد و با خوشحالی داد زد : مامان آقا مصطفی اومده ... مامان جون بدو ... اومد بالاخره اومد ......

    وای که علی و امیر بال در آورده بودن ...
    مصطفی هنوز بیرون بود ...

    علی داد زد : مامان آقا مصطفی تلویزیون ما رو آورده ... ماشین منم آورده .....
    اسباب بازی های ما رو آورده ....

    حاج خانم کنار یلدا نشسته بود ... از سر و صدای بچه ها یلدا بیدار شد ...
    چشمشو باز کرد و سرشو از روی بالش بلند کرد ...
    حاج خانم رو دید که داره نگاهش می کنه ...

    از خوشحالی دستهاشو باز کرد و اونو در آغوش کشید و گفت : وای حاج خانم چقدر دلم براتون تنگ شده بود . واقعا اومدین یا دارم خواب می بینم ؟ ......




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول




    حاج خانم گفت : خدا کنه منم خواب نباشم خیلی داره بهم خوش می گذره ...
    یلدا هوشیار شد و پرسید : با کی اومدین ؟

    حاج خانم خندید و گفت : با کی می خواستم بیام ؟ با مصطفی ...
    یلدا بی اختیار دستی به موهاش کشید و از جا بلند شد ...
    روسریش رو برداشت و انداخت سرش و بدون ملاحظه رفت تو ایوون تا مصطفی رو ببینه ...

    اون داشت با بچه ها وسایل رو از ماشین میاورد تو خونه  ....
    همین طور که یک کارتون تو دستش بود نگاهش افتاد به یلدا و سر جاش خشک شد ... شاید یک دقیقه بهم نگاه کردن ... بدون حرکت ...

    تا مصطفی اومد جلو و گفت : سلام ...
    یلدا سرشو تکون داد ، انگار قدرت حرف زدن نداشت ....
    حاج خانم با اشاره به من گفت : اگه می تونی جلوشونو بگیر ...

    گفتم : چرا بگیرم به من چه ...

    و هر دو خندیدیم ....
    رفتم بیرون ببینم مصطفی چی آورده که هی میره و هی میاد و تموم نمیشه .... اون هر چی که من توی اون خونه خریده بودم و بخاری خودشون رو گذاشته بود عقب ماشین و آورده بود ...
    گفتم : ای وای این مال ما نیست ...
    گفت : دیگه اشتباهی آوردم حالا مال شماست ... و خندید ...
    به یلدا گفتم : مامان جان اگر حالت خوبه برو کمک ...

    با سرعت کفششو پوشید و گفت : آره خوبم ، چشم مامان جان ....
    زیر لب گفتم : الهی همیشه خوب باشی قربونت برم ؛؛؛ ببینم حاج خانم ، مصطفی رو چند می فروشه بخرم برای تو .... و خودم خندیدم ...
    سبزی پلو با ماهی و کوکو درست کردم و ساعت دو ناهار حاضر بود ...
    تا اون موقع مصطفی تلویزیون رو گذاشت و آنتن اونو نصب کرد ....
     بچه ها مثل پروانه دورش می چرخیدن ...

    مصطفی از روی پشت بام گفت : واقعا اینجا خیلی قشنگه باید یک نردبام خوب بخریم که راحت بیایم این بالا خیلی عالیه ... دریا از اینجا قشنگ تره ......
    بعد از ظهر بخاری رو هم گذاشت و من و یلدا و حاج خانم هم چیزایی که اون آورده بود جا به جا کردیم ...
    که مصطفی یک جعبه ی بزرگ دیگه از ماشین آورد ... و گفت : اجازه میدین بهاره خانم ؟ یک دستگاه ویدئو آوردم سر بچه ها گرم بشه چند تا نوارم هست کارتون و فیلم برای یلدا خانم .....
    باز حاج خانم به من اشاره کرد ... و یواشکی گفت : خوردی بخور ؛؛ اگه می تونی جلوشون رو بگیر .......
    منم خندیدم ولی فهمیدم که حاج خانم بی منظور نیومده اینجا این همه راه رو ....
    می خواستیم شب بریم لب دریا ولی بارون تندی میومد و مجبور شدیم توی خونه بشینیم از اونجا لذت اون هوای خوب رو ببریم .
    شام مفصلی هم درست کردم و دور هم خوردیم و من و یلدا و حاج خانم کنار هم خوابیدیم ....
    دلم می خواست از اون لحظات کمال استفاده رو بکنم ... اونا به خونه ی محقر ما شادی آورده بودن ....
    باز فکر و خیال اومد به سراغم .

    دلم می خواست راحت بخوابم


    ولی باز یادم اومد که ....... 


    برای شهنازم سخت بود از من جدا بشه ... و هر دو داشتیم غصه می خوردیم .

    اون می گفت : که تا حالا کسی رو به اندازه ی من دوست نداشته .... و دلش نمی خواست از من جدا بشه ....




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    تا یک روز من دیر رسیدم مدرسه و یلدا با دوستاش اومده بود دم در که منتظر من باشه  .
    وقتی من رسیدم دیدم  روی دست دوستاش افتاده بود . نمی دونم چی دیده بود که باز اونطور از حال رفته بود ...
    بدنم شروع کرد به لزریدن و خودمو باخته بودم ...
    نمی دونم چطوری از ماشین پیاده شدم و با سرعت خودمو بهش رسوندم  ...
    به کمک بچه ها اونو بردم تو ماشین . در حالی که به سختی نفس می کشید و چشماش از نور رفته بود ...
    بیمارستان خیلی دور نبود وقتی رسیدم ... حالش اینقدر بد بود که دکتر هم دستپاچه شده بود و می گفت : داره تموم می کنه . من اونقدر توی سرم زدم که تا چند روز سرم درد می کرد ....

    اون روز یلدا چهار ساعت زیر اکسیژن و سرم بود . فشارش خیلی پایین بود  ....
    دکتری که تهران اونو برده بودم می گفت این حالت ضعف و بی حالی برای اینه که انرژی زیادی مصرف می کنه ... در نتیجه فشار خونش میاد پایین و اکسیژن به ریه هاش نمی رسه و به این حال میفته ........
    پس من حدس می زدم باید چیز مهمی دیده باشه که انقدر انرژی مصرف کرده .....
    وقتی بهتر شد خواست توضیح بده ولی من نگذاشتم ، گفتم : هر چی بوده ولش کن ...
    گفت : نه مامان باید بگم ....
    گفتم : چی شده یواش بگو کسی نشنوه ....

    آهسته گفت : یک گارگر بود اونجا ... داشت تو ساختمون روبرو کار می کرد ... مامان جان تا دیدمش داغون شد ... می ترسم براش اتفاقی بیفته تو رو خدا کمکش کن  ...
    گفتم : نه عزیزم چه اتفاقی ول کن ... تو اول حالت خوب بشه یک کاری می کنیم ....
    ولی خوب من می دونستم که کاری از دستم بر نمیاد .....
    یلدا با داروهایی که بهش زده بودن تا صبح خوابید . با هراس بیدار شد حرفی نزد و راهی مدرسه شد من اونو رسوندم و رفتم سر کار ...
    ولی یلدا توی مدرسه از بچه ها شنیده بود که همون گارکر از روی داربست افتاه بود پایین و جونشو از دست داده بود ... و این خبر برای یلدا درست مثل مرگ یک عزیز بود ...
    نتونستن تو مدرسه نگهش دارن ،، گریه می کرد و به خودش می پیچید ...

    تلفن کردن خونه و شهناز رفته بود دنبالش و اونو آورده بود ..... و به من تلفن کرد و خبر داد ...
    با عجله اجازه گرفتم و راه افتادم برم طرف خونه ......
    وقتی از میدون امیرچخماق رد می شدم حامد رو دیدم کنار ماشینش ایستاده بود و داشت با یک مرد حرف می زد ... قلبم فرو ریخت .... سرمو تا اونجا که ممکن بود بردم پایین تا اون منو نبینه ....
    ولی اون ماشین منو می شناخت و من از کنارش رد شدم ...

    و حتما منو دیده بود اونقدر با سرعت رفتم که نفهمیدم چطوری رسیدم خونه دست و پام می لرزید .........




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان