خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم




    یلدا از بس گریه کرده بود چشماهاش ورم داشت خودشو انداخت تو بغلم و گفت : مُرد ... مامان همون دیروز مُرد . تو باید منو ول می کردی و جون اونو نجات می دادی ....
    گفتم : الهی فدات بشم ، می رفتم بهش چی می گفتم ؟ می گفتم تو در خطری ؟ می گفت تو از کجا می دونی؟ ... یا چه خطری ؟ ...
    خوب نمی شد ؛؛ ما که مطمئن نبودیم ...
    گفت : ولی من بودم ...کاش خودم بهش می گفتم ... چون خیلی بد بود من دیدم ... مامان جونم .. نمی خوام دیگه اینطوری باشم نجاتم بده کلافه شدم ... دوست ندارم نمی خوام ... نمی خوام ...
    می خوام مثل بقیه ی آدما زندگی کنم ... هیچ کس رو طبیعی نمی بینم ... خسته شدم ... کلافه شدم ... نمی خوام ، مامان جون نجاتم بده .....

    بغلش کردم و گرفتمش روی سینه ام ، موهای قشنگشو نوازش کردم و گفتم : آروم باش عزیز دلم ..... آروم ... آروم ..... فدای تو بشم .... من بهت قول میدم اون آدمایی که تو می خوای مثل اونا باشی همشون یک چیزی دارن که اونو نمی خوان ...
    یکی پاش کجه اونو نمی خواد می خواد پاش راست باشه ؛؛ یکی دستش عیب داره ؛؛ یکی دماغ بدشکلی داره ؛؛ ... یکی چشم نداره یکی زبون و گوش نداره ... یکی مریضی لاعلاجی داره و اونو نمی خواد ... و یکی خلق بدی داره ... یکی پول نداره و یکی بهش خیانت شده ... اما همه ی اینا یک عالمه چیزایی دارن که آرزوی بقیه است ....
    همون سلامتی تو داری نهایت آرزوی کسی هست که مریضه .... هیچکس خوشبخت نیست چون ما فقط چیزی رو که نداریم می خوایم ... و به چیزی که داریم فکر نمی کنیم ....
    بیشترمون می دونیم ولی عمل نداریم ...شکر می کنیم ولی نه از ته دل ... راضی به رضای خدا هستیم ؛؛ ولی اونی که اون می خواد باید همونی بشه که ما می خوایم بشه ....
    همه همین طورن ...... همه ..... حالا تو داری به خاطر نعمتی که خدا بهت داده شکایت می کنی چیزی که هیچکس نداره جز تو ..... بذار من برات چند تا شو بگم سلامتی ؛؛ خوشگلی ؛؛ قد بلندی ؛؛ چشم داری چه چشمی ؛؛ قلب داری طلا ... ؛؛؛ همشو بگم ؟ ........
    حالا تو خجالت نمی کشی به خدا شکایت می بری ؟ تو بدون اینکه درس بخونی موفق میشی ؛؛ خودت میگی بچه های دیگه دارن خودشون رو شب امتحان می کشن و تو با خیال راحت میری و بیست می گیری .... واقعا تو حق داری از خدا گله داشته باشی ؟ نداری یلدا حق نداری ....
     خدا بهت نعمت داده ؛؛؛ اگر منِ بنده نمی دونم با تو چیکار کنم تقصیر تو نیست ....

    آروم و ساکت شده بود ، دست منو محکم گرفته بود و یواش یواش خوابش برد ..... اینا رو به اون گفتم ... ولی خودم از اون بدتر بودم ....
    کاش به حرفایی که می زدم خودم عمل می کردم ...... چون دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم حامد ما رو پیدا کرده باشه .....
    هر صدایی منو به وحشت مینداخت .....
    با شهناز درددل کردم و ماجرا رو گفتم ...

    اون گفت : بیا با من بریم دزفول ... خونه ی من بزرگه یک قسمت رو میدم به تو فعلا بمون تا ببینیم چی میشه ...
    گفتم : نه بابا دزفول خیلی دوره من طاقت نمیارم ... نه نمیشه اصلا ..... امکان نداره من اونجا نمیام ....
    ولی دو روز بعد خونه رو پس دادیم سمسار آوردیم وسایلمون رو فروختیم و با شهناز عازم دزفول شدیم ...

    راه طولانی بود و من ناوارد ... ولی خیلی آهسته و با احتیاط رفتم .




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم




    جاده به نظرم خیلی طولانی اومد ... اونقدر که دیگه دلم نمی خواست برم .

    اوقات یلدا هم تلخ بود ... ولی حرفی نمی زد .....
    به اندیمشک که رسیدیم شهناز گفت : این آخرین شهره بعد از اینجا دیگه دزفوله ...
    کمی اونجا دور میدون راه آهن ایستادیم تا بچه ها خستگی در کنن ... و یک چیزی بخورن و باز راه افتادیم .....
    دیگه خسته شده بودم و شهناز به من دلداری می داد که دیگه داریم می رسیم ... ده پونزده کیلومتر که رفتیم پل دزفول نمایون شد ....

    خورشید داشت غروب می کرد نور آفتاب روی رودخونه ای بزرگ و خروشان تابیده بود . چند قطعه ابر ، زیبایی شگفت انگیزی آفریده بود که من نمی تونستم به راحتی ازش بگذرم ... چیزی که می دیدم یک تابلوی  نقاشی زنده و وصف ناشدنی بود ...
    دلم می خواست ساعتها اونجا بمونم و تماشا کنم ... پل زیبای دزفول با اون رودخونه ی پر آب ، انگار خستگی راه رو از تنم شست و با خودش برد . قلبم تازه شد ...
    اون زیبایی اونقدر زیاد بود که چند دقیقه همه چیز رو فراموش کردم ....... و یلدا هم همین طور احساس منو داشت ... من اصلا فکر نمی کردم که چنین زیبایی در لحظه ی ورودم ببینم .....
    اون چیزی که من دیدم مثل یک خاطره ی خوش همیشه توی ذهن من موندگار شد ....
    شهناز گفت : بیا بریم خونه ... حالا هر روز می تونی اینجا رو ببینی خونه ی ما نزدیک پله ... 
    خونه ای که شهناز برای من توصیف کرده بود اونی نبود که من تصور کرده بودم . اولا بزرگ نبود و ثانیا اتاق خیلی جدایی نداشت ...  و من احساس راحتی نمی کردم ... البته اونا فورا یک اتاق در اختیار من گذاشتن ... ولی با من مثل مهمون رفتار می کردن و احترام می گذاشتن ....
    خوب این برای من با سه تا بچه سخت بود که این طور مزاحم اونا باشم با اینکه نهایت تلاش اونا رضایت من بود .... و من اینطوری خیلی معذب می شدم  ....
    بچه ها هم همینطور ...

    یکی یکی فامیلش میومدن به دیدن ما ... انگار می خواستن چیزیی بپرسن ولی هی احوال پرسی می کردن ....

    وقتی مادر شوهرش پرسید : یلدا خانم اونه ؟
     من متوجه شدم این همه دید و باز دید برای چیه ؛؛؛ ... فهمیدم که شهناز همه چیز رو گفته حتی بیشتر از اونی که بود ......

    و اونا فکر کرده بودن یلدا پیشگویی می کنه ... و آینده رو می بینه ....




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهل و هشتم

  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    در مقابل کار انجام شده و محبت های اونا قرار گرفته بودم و نه راه پس داشتم نه راه پیش .....
    می دونستم که این دیدن ها به همین جا ختم نمیشه ....
    شهناز و شوهرش اجازه نمی دادن من دنبال خونه بگردم ... معذب بودم ، دستم توی سفره نمی رفت و احساس می کردم سربار شدم ....
    بچه ها هم خوشحال نبودن به خصوص یلدا گوشه گیر شده بود و از اتاق بیرون نمی اومد .

    هر چی شهناز می گفت : چرا اسم اونو مدرسه نمی نویسی ؟

    طفره می رفتم ......
    یکی یکی فامیل های شهناز ما رو خونه شون دعوت کردن یا کنار رودخونه پیک نیک گرفتن ... و کم کم باب پرس و جو باز شد ...
    خواهرشوهرش التماس می کرد که فقط دخترت به من بگه چی می خواد به سرم بیاد ...
    هر چی قسم و آیه می خوردم که اصلا همچین چیزی نیست هیچ کدوم قبول نمی کردن ... و این وسط باعث رنج و عذاب یلدا شده بودن ......

    و من می دونستم که هر کدوم از این عذاب ها از عمر اون کم می کنه ......
    یک روز نزدیک غروب من بچه ها رو برداشتم تا بریم لب رودخونه که غروب آفتاب رو ببینم ....

    در و همسایه های شهناز ما رو بهم نشون می دادن ... و من شنیدم که یکی گفت : اون دختره پیشگویی می کنه ...
    یکی دیگه گفت : نه بابا اومدن تو شهر ما کلاهبرداری ...
    علی که این حرف رو شنیده بود از من پرسید : مامان ما کلاهبرداریم یعنی چی .....
    تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اگر قراره این طوری باشه ، برگردم تهران بهتره . دیگه جنگ نیست و می تونم یک جایی خودمو از چشم حامد دور نگه دارم .....
    همون شب اثاثم رو جمع کردم و شبونه گذاشتم توی ماشین و صبح با شهناز خداحافظی کردم ، در حالی که اون گریه می کرد و دلش نمی خواست از من جدا بشه ؛ دوباره راهی تهران شدم .......
    این بار جاده به نظرم طولانی تر و خسته کننده تر شده بود ... چون حال یلدا خوب نبود ... من یکسره رانندگی کردم ... تا هر چه زودتر اونو برسونم تهران .....
    مامان خبر نداشت که داشتم برمی گشتم چون می ترسیدم به حامد خبر بده .... 
    ساعت چهار صبح رسیدم در خونه ی مامان و زنگ زدم ..... می دونستم که ممکنه بترسه وقتی چراغ روشن شد و صدای پاشو شنیدم بلند گفتم : مامان منم بهاره ....
    چنان در رو باز کرد و منو به آغوش کشید که باور کردنی نبود خیلی خوشحال شده بود ,, یلدا بیدار شده بود ولی امیر و علی رو به زور آوردیم توی خونه و چمدون ها رو گذاشتیم برای صبح ..... و رفتم توی رختخوب مامان و خوابیدم ....
    وقتی بیدار شدم قبل از اینکه چشمم رو باز کنم احساس کردم یکی داره منو نگاه می کنه ... و دست مردونه ای رو روی سرم احساس کردم ...

    چشممو باز کردم بهروز بود با نگاهی پر از عشق و دلسوزانه به من نگاه می کرد ....
    همین طور که سرم روی بالش بود گفتم : عزیزم شماها رو اذیت کردم ببخشید ...
    گفت : تو یک شیرزنی من به داشتن همچین خواهری افتخار می کنم . خوشحالم که برگشتی تصمیمم خوبی گرفتی ....
    بلند شدم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : من باید به داشتن برادری مثل تو افتخار کنم .... قربونت برم ....

    و دیدم که اشک توی چشمش حلقه زده ...
    گفت : تو چرا نمی تونی حامد رو ببخشی تو که روح بزرگی داری ... فکر نکن کوچیک میشی بر عکس ، آدمای خوب با قلب پاک می تونن راحت ببخشن ، توام خواهر جون این کارو بکن و برو سر زندگیت ... در به دری بیشتر از اونی که فکر می کنی به بچه هات آسیب می زنه . تو الان فقط داری با حامد لج بازی می کنی .....




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم



    به خدا اونم در مورد یلدا خیلی پشیمونه و من مطمئن هستم که اون مسئله تموم شده ولی همش میگه تو در موردش اشتباه کردی ...
    گفتم : باشه عزیزم در موردش فکر می کنم ... ببینم چی میشه . منم دلم می خواد بچه هام سر سامون داشته باشن ...

    خندیدم و گفتم : این مدت سرم خورد به سنگ زمانه خیلی خسته و درمونده شدم ...
    سخته سه تا بچه رو اینور اونور کشیدن ...

    دستی به سر من کشید که چیزی بگه که صدای هانیه و مریم اومد حرف ما قطع شد ... و مدتی دو خواهر تو بغل هم موندیم ..... و اون روز از همه ی اونا خواهش کردم به حامد خبر ندین که من برگشتم ....
    چند روزی کنار مامانم استراحت کردم ... اون آغوشی که همتایی توی دنیا نداره ... امن ترین جای دنیا ...

    مادر لازم نیست دست روی سرت بکشه ؛؛ لازم نیست کلامی به زبون بیاره ؛؛ فقط کافیه کنارت باشه و نگاهت کنه ....
    اون وقت لذت بی همتای محبت تا عمق وجودت رخنه می کنه ... مگه توی دنیا زلال تر از عشق اون هست ؟  ... و حالا من و بچه هام به اون محبت نیاز داشتیم ...
    بعد اسم یلدا رو تو مدرسه نوشتم با اینکه با ضربه های روحی که خورده بود ... نمی تونست زیاد بره مدرسه ...
    ولی همین که نمرات ثلث اولش روی کارنامه اش بود کافی بود اولیا مدرسه با من راه بیان .....
    می دونستم حامد دیر یا زود از اومدن من خبردار میشه و میاد سراغم شاید به خاطر بچه هاش ...
    اونقدر دلم از دستش پر بود که حاضر نبودم حتی بهش فکر کنم و بالاخره اون روز رسید ...

    دو هفته ای می شد که من برگشته بودم ....... هنوز هیچ فکری برای خودم نکرده بودم نمی دونستم برم سر کار یا مراقب یلدا باشم ...
    اون اغلب گوشه ی اتاق می نشست و زانو هاشو توی بغلش میگرفت و به یک جا خیره می شد ... و دلش نمی خواست با کسی روبرو بشه ....
    یلدا تازه داشت ماجرای سوختن دستش رو فراموش می کرد که با تصمیم عجولانه و بی فکر من برای رفتن به دزفول دوباره روحیه اش رو از دست داده بود ... و این به من احساس بدی می داد ....




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    نزدیک تاریک شدن هوا بود ؛ یلدا هنوز از خواب بعد از ظهر بیدار نشده بود و امیر و علی بازی می کردن که صدای زنگ در اومد . اون زمان موقعی بود ، که هر روز بهروز یک سر به ما می زد ...
    مامان تو آشپزخونه داشت شام درست می کرد پس من رفتم و درو باز کردم ... با دیدن حامد یکه خوردم ... ولی اون می دونست که من اومدم ,, نمی دونم از کجا ولی تا منو دید ...

    گفت : سلام بی وفا ...
    گفتم : سلام چی می خوای ؟
    گفت : نمی خوای بذاری بیام تو ؟
     گفتم : تو از دلیلش خوشت نمیاد زندگی راحت و بی دغدغه می خوای ... پس برو اون طوری که می خوای زندگی کن ...
    اون به حرفم گوش نکرد و اومد تو ...
    گفت : بذار بغلت کنم ، دلم برات خیلی تنگ شده ...
    گفتم : حامد پرسیدم دقیقا بگو چی می خوای ؟

    گفت : اومدم تو و بچه ها رو ببرم خونه ...

    گفتم : واقعا ؟ ... اون وقت به چه دلیل ؟ چی عوض شده ؟ تو کاری کردی که دیگه راهی برای خودت نگذاشتی ..... ( نگاهی به من کرد که دلم براش سوخت . یک کم کوتاه اومدم خودم بهتر از هر کس می دونستم که چقدر دوستش دارم ... ولی نمی تونستم کاراشو فراموش کنم به خصوص در مورد یلدا ) 
    گفت : بهاره بیا حرف بزنیم ...

    گفتم : باشه بریم بالا ، بچه ها پایین هستند ...
    گفت : اول بذار بچه ها رو ببینم ...

    و خودش رفت پایین .

    مامان اومده بود جلوی پله ها دست انداخت گردن مامان و محکم بغلش کرد و گفت : مرسی مامان جون ممنونم ....

    تا اون موقع علی و امیر خودشون رو رسوندن به حامد و هر دوی اونا رو با اشتیاق بغل کرد و بوسید ..
    یلدا روتخت مامان خوابیده بود ...

    حامد در حالی که چشمهاش پر از اشک بود رفت و اونو بغل کرد و صداش زد : یلدا ؟ یلدای بابا ؟ عزیز بابا ؟ ....
    یلدا لای چشمشو باز کرد و دستهاشو باز کرد و همدیگر رو بغل کردن ...
    من و مامانم به گریه افتادیم ...

    مدت زیادی اونا تو بغل هم بودن . حامد موهای یلدا رو نوزاش می کرد و به سینه می فشرد ....

    و من تحت تاثیر قرار گرفتم با خودم فکر کردم ... که هیچ کس برای بچه های من حامد نمیشه ..... و دلم نرم شد ...نرمِ نرم ...
    همین طور که حامد روی تخت مامان کنار یلدا نشسته بود امیر و علی هم از سر و کولش بالا می رفتن ... پیدا بود که چقدر دلتنگ اون بودن .....
    امیر و علی دلشون می خواست همه چیز رو برای حامد تعریف کنن .... و مدتی طول کشید تا تونستیم اونا رو ساکت کنیم ......
    بعد حامد از من پرسید : بریم حرف بزنیم ؟

    گفتم : بریم ...

    مامان با یک سینی چای اومد ... ازش گرفتم و با هم رفتیم بالا .....
    روبروی هم نشستیم ... من ساکت بودم ولی قصد داشتم دیگه باهاش صلح کنم ....
     حامد نمی دونست از کجا شروع کنه ... بالاخره خم شد و دست منو گرفت و گفت : تو چطور دلت اومد این کارو با من بکنی ؟ اگر تو مادری منم پدرم ... بی رحمانه نبود که اونا رو از من جدا کردی ؟
    گفتم : اگر بحث ؛؛ بحث گله گزاریه منم بدونم باید چی بگم ... بیراهه نرو ... خودت بهتر می دونی که با یلدا چیکار کردی ... و بهتر از من می دونی که با من چیکار کردی ... پس با این اوصاف توی اون جنگ و موشک بارون می خواستی من چیکار کنم ؟ ...
    یلدا حالش خوب نبود ... اون شب اومده بودم مطب تا بهت بگم دکتر در مورد یلدا چی گفته ... ولی ... خوب نشد دیگه ... 

    و سکوت دردناکی بین ما برقرار شد بغض کرده بودم و اونم شرمنده بود ...





    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم




    حامد هیچ توضیحی در مورد اون شب نداد و از من پرسید : دکتر چی گفت ؟

    من جریان رو براش گفتم و بهش گوش زد کردم که : دکتر گفته بذارین یلدا از زندگیش لذت ببره . نباید بهش سخت بگیرین ... چون ممکنه عمرش کم باشه ....
    حامد خیلی ناراحت شد و صورتش رو با دست مالید و بغض کرد ... و چند بار گفت : وای ... وای ... چیکار کنیم حالا ؟ ...
    گفتم : همین دیگه چون تو قبولش نمی کردی من بردمش جایی که رنج نبره ... همین بود ...
    گفت : متاسفم ... خیلی متاسفم ... نمی دونم کجا رو اشتباه رفتم ... ولی دست خودم نبود ... میشه برگردی خونه و دیگه فراموش کنی گذشته رو ؟

    گفتم : باشه بهش فکر می کنم ... می دونی که من همیشه صادقم ... دورغ بهت نمیگم ... می دونم که هیچ کس برای بچه ها مثل تو نمیشه ... اگر برگردم برای همین میام ...
    پرسید : حالا که با من صادقی بگو دیگه منو دوست نداری ؟
     گفتم : تو چی ؟
     گفت : سئوال احمقانه ای کردی معلومه که دوستت دارم ... وقتی توی یزد ماشینت رو دیدم ؛؛ گشتم پیدات کردم و رفتم در خونه ای که زندگی می کردین ... ولی دیدم خالیه دنیا روی سرم خراب شد ...
    یک ساعت توی ماشین نشستم و گریه کردم فکر کردم دیگه پیدات نمی کنم ....
    پرسیدم : اون زن هنوز توی مطب تو کار می کنه ؟
    گفت : بهت که گفتم . چه فرقی می کنه ، برای من فقط تو مهمی ....
    گفتم : پس هنوز اونجاست ....
    گفت : اگر تو بخوای همین امروز می فرستمش بره .....
    نفس بلندی کشیدم و سکوت کردم ... و دوباره تردید اومد سراغم یاد اون حالت حامد افتادم که با منیژه نشسته بود .....
    گفت : چی میگی ، میای بریم خونه ؟ ...

    گفتم : نه فعلا باشه بعدا من هنوز تصمیم نگرفتم ....

    بلند شد ؛ اومد منو بغل کنه خودمو کشیدم کنار ...
    گفت : باشه باشه من باید برم مطب ... تو تصمیمت رو بگیر و به من خبر بده ...... میام دنبالت ...
    بهاره به خدا تو در مورد من اشتباه می کنی . من هرگز به تو خیانت نکردم و نمی کنم ...
    اون که رفت کنار اتاق نشستم به استکان های چای که سرد شده بود خیره موندم ......غم سنگینی روی دلم نشست و اشک هام سرازیر شد . احساس می کردم کوچیک شدم ... خار و حقیر شدم ...
    این حامد اون عاشق سابق نبود ... خیلی از من دور شده بود ... و حالا به واسطه ی بچه ها می خواست با من زندگی کنه ... و این دردناک ترین درد برای یک زن می تونه باشه ....
    اون حتی وجود منیژه رو انکار نکرد ... با اینکه می دونست من چقدر از این بابت رنج می برم بازم اونو نگه داشته بود ....... دیگه فایده ای نداشت ...
    من باید دستم رو روی زانوی خودم و می گرفتم یا علی ............
    شب حامد از مطب به من زنگ زد و گفت : چی شد بیام دنبالتون بریم خونه ؟ ...
    گفتم : حامد فعلا به من زنگ نزن ... و با من تماس نگیر بذار با خیال راحت فکر کنم هنوز آمادگی ندارم ...
    گفت : باشه هر جور راحتی و گوشی رو گذاشت ...
    نمی تونستم بفهمم که حامدی که تا یزد اومده بود و منو پیدا کرده بود چرا حالا به این راحتی می رفت کنار ؟....
    چرا این طور با من سرد بر خورد می کنه ؟
    دلم می خواست به من می گفت پشیمون شده ..... می گفت ، دوستت دارم و نمی تونم بدون تو زندگی کنم ، ولی نگفت ... مثل این بود که می خواست فقط وجدان خودشو راحت کنه و ما رو برگردونه همین منو عذاب می داد  .....

    و حاضر نبودم زیر بار این خفت برم ....
    فردا رفتم دنبال کار چند روز بعد توی یک مطب یک دکتر جراح کار پیدا کردم ....
    از حامد هیچ خبری نبود ... نمی دونم چی فکر می کرد و می خواست چیکار کنه ... ولی بازم من احمقانه منتظرش بودم ...

    ولی خبری نشد...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش پنجم




    تا شب عید ... سال تحویل ساعت یازده شب بود ...
    مامان نهایت سعی خودشو کرده بود تا به بچه ها خوش بگذره .... ولی دل من پر از درد بود . دائما پیش چشمم مجسم می کردم که الان حامد و اون زن دارن توی خونه ی من خوش می گذرونن ...

    و یلدا هم چشمش به در مونده بود ... و توی نگاهش غم موج می زد ......
    بهروز و هانیه هم پیش ما بودن .... و آخر شب رفتن ....
    و فردا روز اول عید حامد نزدیک ظهر با دست پر اومد ، من فورا رفتم تو آشپزخونه ایستادم ... قلبم داشت به شدت می زد و دوباره اون بغض لعنتی اومده بود سراغم .... بغض ناباوری و ناگواری .......

    سراغمو نگرفت و رفت تو زیرزمین پیش بچه ها ... برای بچه ها و حتی مامانم کادو خریده بود .... لباس ,, اسباب بازی ..... وسایل نقاشی ...
    برای مامان یک روسری و یک بلوز .....

    یلدا بی حرکت نشسته بود ولی امیر و علی خوشحال کادو هاشون باز کرده بودن و با حامد حرف می زدن .... همین طور با علی ور می رفت ... با لحن تمسخر آمیزی پرسید : ملکه ی من کجاس ؟

    مامان گفت : الان میاد دستش بند بود ... خوب مادر چرا دیشب نیومدی ؟
     گفت : خانجان مریض بود رفتم بهش سر زدم .. تا براش از داروخونه دوا گرفتم دیر وقت شده بود ... بهاره خانم ؟ بهاره ؟ بیا دیگه ...
    بغضم رو فرو بردم و دستم رو شستم و رفتم توی اتاق ...

    از جاش بلند شد ... گفت : سلام عیدت مبارک خانم . سال تحویل شد و تو هنوز  تصمیم نگرفتی ؟
    گفتم : سلام عید شما هم مبارک ...
    با خوشحالی گفت : بچه ها من اومدم شماها رو ببرم خونه ی خودمون ...
    یلدا گفت : پس چرا به این دیری اومدی ؟ خیلی وقت بود ما منتظر بودیم ولی شما نیومدین ... انگار ما اصلا براتون مهم نیستیم ....
    حامد دست یلدا رو گرفت ؛ یلدا دستشو کشید و گفت : نمی خوام کادو های شما رو نمی خوام ...

    حامد دست کرد توی جیبش و یک جعبه در آورد و گفت : ببین من برای مامانت انگشتر آوردم می خوام دوباره عقدش کنم و از اول شروع کنیم ....

    یلدا عصبی شده بود ...
    گفت : اون به خاطر ما هر چی قبلا بهش داده بودی فروخت و خرج ما کرد . تو چیکار کردی ؟ ما رو ول کردی ...
    ما الان سه ماهه تو تهرانیم چند بار اومدی ما رو ببینی ؟ چقدر منتظر شما باشیم ؟ وقتی یزد بودیم و یا حتی دزفول راحت تر بودم چون منتظر شما نبودم ....
    مامانم انگشتر نمی خواد ، چیز دیگه ای می خواست که بهش ندادی .....
    مامانمو بذار به حال خودش ما رو هم همین طور ، اون روز که اومدی ... اگر پا فشاری می کردی و  می گفتی تا شما نیاین من نمیرم ... همه با دل و جون میومدیم چون تو رو دوست داشتیم ... ولی حالا مطمئن شدم که شما ما رو نمی خوای ... مجبوری چون اسم بابا روی شماست ، حالا دیر شده بابا ... با ما مثل آشغال رفتار نکن ....
    حامد داشت عصبی می شد ... گفت : این حرفا رو مامانت یادت داده ، حرفای اونو نشخوار نکن ... من پدرتم ...
    یلدا که باز داشت چیزایی می دید ؛ داد زد :من نمی خوام تو پدر من باشی ... ما برگشتیم تهران ، تو سه ماهه اینجا نیومدی دلت برای من و مامانم تنگ نشده بود دلت برای امیر و علی هم تنگ نمیشه ؟
    و شروع کرد به جیغ کشیدن ...





    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️ من یک مادرم ❤️❤️

     قسمت چهل و نهم

  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    حامد سعی کرد اونو بغل کنه و آرومش کنه ، ولی من می دونستم که این کار اون نیست چون یلدا انرژی منفی رو داشت از اون می گرفت ...
    رفتم یلدا رو گرفتم و بهش گفتم : لطفا برو و ما رو به حال خودمون بذار ...
    انگشتری که دستش بود پرتاب کرد به دیوار و داد زد ..... بی عقل احمق ... بی شعور ... زندگی منو به گَند کشیدی ... مرده شورتو ببرن با اون زندگی کردنت ....

    و با سرعت از خونه رفت بیرون و درو زد بهم ....


    صبح که چشممو باز کردم و حاج خانم رو کنارم دیدم باز نور امیدی توی دلم نشست ...
    صورت روحانی آرومش به منم آرامش می داد ...

    قبل از این که اونا بیدار بشن رفتم و نون و کره و مربا و چند تا تخم مرغ خریدم ... وقتی برگشتم حاج خانم تو ایوون بود ...
    گفت : صبح بخیر ... چرا تو رفتی؟ خوب مصطفی رو صدا می زدی ...
    گفتم : اون به اندازه ی کافی زحمت می کشه ...

    گفت : اینطوری برات خیلی سخته یخچال نداری ...
    گفتم : نه بابا الان که هوا سرده ، تا گرم بشه هم خدا بزرگه ؛ می خرم باید ببینم تکلیفم چی میشه .......
    بعد از صبحانه مصطفی امیر و یلدا رو برد مدرسه و علی هم توی حیاط بازی می کرد .....

    من خورشتم رو درست کردم و برنج خیس کردم و با هم نشستیم به حرف زدن ...
    گفتم : نمی دونین چقدر از وجود شما خوشحالم ، کاش هرگز نمی رفتین احساس می کنم مادرم اومده .
    گفت : بهاره جان تو چند سال داری ؟ ...
    گفتم : هشتاد و پنج سال رو که  احساس می کنم ... ولی سی و چهار سالمه ؛؛ دارم میرم تو سی و پنج سال ...
    گفت : وای خیلی جوونی . یلدا چند سالشه مگه ؟ چند ساله بودی اونو به دنیا آوردی ؟
     گفتم : یلدا پانزده سال داره میره توی شانزده سال ... منم نوزده سالم بود اونو به دنیا آوردم .
     گفت : ماشالله یلدا خیلی بزرگ تر نشون میده ...
    گفتم : آره می دونم . به خاطر اینه که قدش به پدرش رفته اونم خیلی بلند قد و چهار شونه اس ... یلدا کلا از همسن هاش همیشه جلوتر بود ... مثلا پنج ساله بود که کامل خوندن و نوشتن و حساب کردن رو بلد بود ...
    با اینکه مدرسه نمیره ولی همه ی نمره هاش بیست میشه ... نمی دونم گاهی گیج میشم ... اون حتی ده سالش بود که بالغ شد ... من شوکه شده بودم خودشم همین طور ... ولی همه چیز برای اون زود اتفاق افتاد و این غم دنیا رو میاره به دلم ....
    پرسید : چرا مادر ؟ این که خیلی خوبه ...
    گفتم : نه خوب نیست ... دل من برای چیز دیگه ای شور می زنه ، قرار ندارم . حاج خانم همیشه دلم کف دستمه به خاطر یلدا ...
    خیلی هم تنها موندم ....
    گفت : پس بذار مصطفی با شما محرم بشه ... شماهام دیگه روسری سرتون نکنین ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    خندیدم و گفتم : چی داری میگین حاج خانم ؟ به خاطر روسری ما می خوای پسرت رو تو دردسر بندازی ؟
    گفت : خدا مرگم بده چرا دردسر ؟ تو می دونی ، منم می دونم ، پس چرا جلوی اونا رو بگیریم ؟ شاید ما در شان شما نیستیم ؟ ......
    گفتم : وای تو رو خدا این حرف رو نزنین من ناراحت میشم ... خودتون می دونین من چی میگم ، یلدا آدم طبیعی نیست تازه ..... تو رو خدا به مصطفی بگین ... دکتر می گفت عمر یلدا معلوم نیست .... آه .... زبونم نمی چرخه بگم ...
    گفت : نه مادر حرف دکتر که سند نیست کار خدا حساب کتاب نداره ، اینو کردی پیرهن عثمون و خودتو ناراحت می کنی ... بعد هم  که یلدا چیزیش نیست ، شاید حالا که با مصطفی خوشحاله صد سال عمر کنه ؛ پس بذار از زندگیش لذت ببره ...
    گفتم : نه ... نمی تونم قبول کنم چون مصطفی پسر خوبیه نمی خوام صدمه ببینه ... من نمی تونم فقط به فکر بچه ی خودم باشم ......
    حاج خانم زد روی پای منو گفت : سخت نگیر بهاره خانم ... روزگار بهت به اندازه کافی سخت گرفته ....
    من خودم با مصطفی کلی حرف زدم ... فکر می کنی بهش نگفتم ؟ ... نه برای اینکه مخالف باشم ... می خواستم باهاش اتمام حجت کنم ... و کردم ؛؛ حجت تموم کردیم ؛؛ بعد اومدیم ...
    بذار یلدا خوشحال باشه ، من مصطفی رو ضمانت می کنم اگر منو قبول داری ؟ ........
    رفتم تو فکر اصلا تصورشم نمی کردم همچین حرفی پیش بیاد آمادگی نداشتم ... یلدا هم نداشت  .....
    گفتم : نمی دونم به خدا همچین چیزی برای من خیلی سنگینه ... یلدا هم به این چیزا فکر نمی کنه ...
    گفت : بذار بهم محرم بشن هم تو راحت میشی هم یلدا ... کاری نمی خوایم بکنیم ...
    گفتم : که تا یلدا دیپلم نگرفته نمیشه در این مورد حرف زد ...
    گفت : من بهش گفتم به خدا عین این جمله رو گفتم حق اینکه فکر کنی یلدا زن توست را نداری تا دیپلم بگیره .... والله که حجت تموم کردم ...

    گفتم : حاج خانم همه ی حجت هایی که با مصطفی تموم کردی رو به من بگو ببینم ؛؛؛ به خدا ترسیدم من فکر کردم می خواین عروسی کنن ...
    گفت : وا خدا مرگم بده مگه من بی عقلم ؟
    گفتم : بهم محرم بشن ... مصطفی راحت بیاد و بره ......
    گفتم : نمی دونم همینشم برام سخته می ترسم ...

    و شونه های حاج خانم رو گرفتم و گفتم : لطفا باشه یک سال دیگه تا ببینیم چی میشه شاید یکشون پشیمون شد ... البته خدا نکنه ...
    حاج خانم گفت : پس توام موافقی ؟
    گفتم : نمی دونم راستش در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ... در مورد یلدا تا دیروز فکر می کردم یک دختر بچه اس ... و حالا ... نمی دونم تو رو خدا دیگه در این مورد حرف نزنین ...

    من و یلدا از بودن مصطفی ناراحت نیستیم که هیچ خوشحالم هستیم ولی هیچ عقدی رو الان صلاح نمی دونم .





    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم



    گفت : حق داری ، منم جای تو بودم همین طور فکر می کردم ولی یلدا برای من یک نعمت بزرگ الهیه ، فکرشم نمی کردم که یک همچین فرشته ای پاک و معصوم با مصطفی که من می دونم چقدر خوب و مهربونه همسفر بشه ... از کجا می دونی ؟ شاید خدا راه تو رو کج کرد به طرف مشهد اومدی خونه ی ما .
    دوماه پیش طیبه رفته باشه و من اتاق خالی داشته باشم ... فکر کن ، شاید برای اینکه این دو نفر بهم برسن این اتفاقات افتاد ....
    گفتم : نه حاج خانم خدا می خواست من تو آوارگی زندگی کنم اگر نه کاری می کرد مصطفی بیاد سراغ یلدا ... منو چرا در به در کرد ؟ آدم سر از کار روزگار در نمیاره ... به هر حال یلدا هنوز آمادگی نداره ...
    من می دونم اون همه ی حرفاشو به من می زنه ...
    گفت : بذار بهش بگم ببینیم مزه ی دهنش چیه ؟ من دیدم با چه اشتیاقی رفت سراغ مصطفی ...

    گفتم : اینو انکار نمی کنم ولی با شناختی که از اون دارم می دونم نظرش چیه .......
    گفت : ببین نه من دیگه دختری مثل یلدا برای مصطفی پیدا می کنم و نه تو کسی رو برای یلدا که این طور اونو بشناسه و از ته دل دوست داشته باشه و درکش کنه و خودشو مسئول بدونه که اون ناراحت نشه پس بذار نظر یلدا رو بپرسم ... فکر می کنی اشکالی پیش بیاد ؟
    گفتم : نه بپرسین اصلا هر چی خودش گفت . چون اون خیلی رک و راست حرف می زنه اگر بخواد نمیگه نه و اگر نخواد کسی نمی تونه مجبورش کنه ........
    اون شب باز من از فکر و خیال خوابم نمی برد فکر می کردم که آیا کار درستی می کنم یا نه ...

    به هر حال انگار زیاد هم دست من نبود ...

    باز یادم اومد که .......



    اوایل شهریور  بود ...... من یلدا رو فقط برای  امتحانش بردم مدرسه ...
    شب ها خودم باهاش می نشستم و درس هاشو مرور می کردم ولی همه ی نمراتش بیست شد . باور کردنی نبود ... هیچ کس نمی تونست قبول کنه که اون فقط این درس ها رو مرور کرده .

    گاهی فکر می کردم ممکنه بهش الهام بشه ... که اینم باور کردنی نبود ... چون چیزی رو که من باهاش کار نکرده بودم را بلد نبود .....
    حامد دیگه سراغ ما نیومد من کار می کردم و درآمدم بد نبود ، البته چون خونه ی مامانم بودم خرج زیادی هم نداشتم ... بهروز هم هنوز به مامان کمک می کرد و ما رو تنها نمی گذاشت .... ولی حامد حتی سعی نمی کرد از نظر مالی به ما کمک کنه ...
    البته اگر می گفت من قبول نمی کردم ولی نمی دونم چرا ازش این انتظار رو داشتم ... اون حتی به دیدن بچه ها هم نیومد ......
    یک شب با خیالات بدی که تو سرم بود ... بچه ها رو به مامان سپردم و رفتم در مطب ایستادم ... تا ببینم حامد چیکار می کنه ... اون تنها اومد بیرون ...
    رفت سوار ماشین شد و روشن کرد و رفت ...

    و کمی بعد منیژه رو دیدم اومد بیرون و تاکسی گرفت .....




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    دنبال حامد رفتم ... اون رفت خونه ... و یکم بعد چراغ ها رو خاموش کرد و خوابید  ....
    با خودم گفتم بهاره نکنه اشتباه می کنی ؟ نکنه اون راست میگه و چون بهش تهمت می زنی اینقدر ناراحت میشه ؟ ...
     دلم می خواست که این شک رو از دلم بیرون کنم ولی نمی تونستم .....
    تا یکی دو روز بعد ، اون روز لعنتی رسید ....
    هنوز هوا گرم بود و ما توی حیاط داشتیم چایی می خوردیم و بچه ها بازی می کردن . یلدا سرش به دوختن  یک کوبلن که مریم بهش هدیه داده بود گرم بود ...
    حالا بیشتر سرگرمی اون خوندن کتاب و دوختن اون کوبلن بود ، گاهی هم با علی و امیر پازل درست می کردن ...
    ولی من ترجیح می دادم اون زیاد با کسی تماس نگیره چون از چیزی که دکتر گفته بود می ترسیدم ...
    صدای زنگ در اومد ... امیر دوید درو باز کرد و و با خوشحالی گفت : سلام ... خانجان ...
    قلبم فرو ریخت ... و رنگ از رخسار مامانم پرید ...
    یلدا با عجله دوید رفت پایین تا اونو نبینه ...

    خانجان امیر و علی رو بوسید و من رفتم جلو ...

    تا چشمش به من افتاد گفت : بد کردی ... خیلی بد کردی ... هم به ما و هم به خودت و بچه هات ... من که ازت نمی گذرم ...
    گفتم : بفرمایید بشینین خوش اومدین .... اومد و با مامانم رو بوسی کرد و روی تخت کنار حیاط نشست ....
    به امیر گفت : بیا ببینم پدر سوخته توام عاطفه ات مثل مامانته ؟ اصلا هیچ گفتی دلم برای خانجان تنگ شده ؟
     امیر گفت : تنگ شده بود ولی نگفتم ...

    خانجان گفت : چیه ترسیدی مامانت ناراحت بشه ؟
    امیر گفت : نه مامانم که ناراحت نمیشد .....
    گفتم : بفرمایید چاییتون سرد نشه ...
    گفت : خوب سرت به سنگ خورد ؟ دیدی آدم شوهر بالای سرش نباشه چی به سرش میاد ؟؟! حامد بدبخت کار کرد و آورد داد شماها خوردین ... خوب معلومه نون نکش آب لوله کش ... خوشی زد زیر دلتون ... نمیگم هار شدین ولی سرکش شدی . اگر زن یک کارگر شده بودی عصر به عصر خاک و خُلی میومد خونه و همیشه هشتت گروی نُه ات بود این کارا رو نمی کردی ...
    مامانم داشت خون خونشو می خورد ولی من نگران یلدا بودم ...
    اون هنوز سوختن دستشو از چشم خانجان می دید ... و می ترسیدم کاری که با حامد کرد ،، بدتر از اونو سر خانجان بیاره ....
    گفتم : خانجان ببخشید بچگی کردم شما به بزرگی خودتون فراموش کنین ...
    گفت : دِ اگه می دونی گناهکاری چرا برنمی گردی سر خونه و زندگیت ؟ من اومدم با موی سفیدم ببرمت ... بیا برو سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن .
    گفتم : چشم بهش فکر می کنم شما الان خودتون رو ناراحت نکنین ... تو رو خدا شما مهمون هستین و من نمی خوام با شما بحث کنم ...
    خانجان گفت : حرف آخرت همینه ؟
    گفتم : بله ...
    گفت : خیلی خوب امیر و علی رو بده به ما ، یلدا هم مال تو . وردار هر کجا که می خوای برو . طلاقت رو هم بگیر ؛ اینطوری نمیشه زندگی کرد ...
    شاید حامد بخواد زن بگیره ... من اومدم تکلیف رو روشن کنم خودت انتخاب کن یا بیا بریم سر خونه زندگیت و سرتو بنداز پایین و زندگی کن یا امیر و علی رو بده من ببرم ...
    گفتم : حامد می دونه شما اومدین اینجا ...

    با غرور گفت : بله که می دونه ، تو و مادرت ؛؛ ببخشید زری خانم جان ولی حقیقت رو باید گفت هر کاری کردین به خودتون برگشت . پسرم موند برای من ، حالا امیر و علی رو هم بزرگ می کنم ....
    حامدم دم در منتظره همین الان تصمیم بگیر ...
    گفتم : من مجبور نیستم ،، راه سوم همینه که من الان اینجام ...
    گفت : نمیشه یا باید طلاق بگیری و امیر و علی رو بدی یا برگردی سر زندگیت .




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت پنجاهم

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش اول



    من می دونستم این از شگردهای خانجانه ولی یلدا نمی دونست ، دوید وسط حیاط و در حالی که از ته دلش داد می زد گفت : برو برو از اینجا برو ؛ ما رو به حال خودمون بذار ....
    دستمو سوزوندی ، تو مادربزرگ دلسوز دست منو سوزوندی ؛؛ نه دلمو آتیش دادی خانجان ...
    تو خودِ منو سوزوندی نه دستمو ، این کارو تو و بابام کردین ..... از اینجا برو ... برو ما رو راحت بذار ، اگرحرفای شما نبود الان ما اینطور آواره نبودیم .....
    خانجان دستشو طرف یلدا دراز کرد و گفت : دهنتو جمع کن ، مریضم مریضم در آوردی و هر کاری دلت می خواد می کنی ....
    یلدا اومد حرف بزنه نتونست ... شروع کرد به لرزیدن ترسید یک کم عقب عقب رفت ...
    بعدم دستشو تو هوا بلند کرد و گرفت جلوی صورتش و جیغ کشید : نه ... نه ... مامان ... مامان نجاتم بده ......
    خانجان بلند شد و گفت : تف به روی تو و مامانت بیاد که توام بی حیایی رو از اون یاد گرفتی ....

    من یلدا رو گرفته بودم داشت دوباره نفسش بند میومد ...
    مامان که این وضع رو می دید دیگه نفهمید چیکار می کنه ... اونچه که از دهنش در میومد نثار خانجان کرد و هولش داد و از خونه بیرونش کرد و این یعنی پایان ماجرای من و حامد ...
    در حالی که یلدا رو با همون وضع آماده می کردم ببرم دکتر ... می دونستم الان خانجان داره به حامد چی میگه ... و منو  چقدر مقصر جلوه میده .....
    یلدا کارش به دکتر کشید و من چند ساعت خونه نبودم تا حالش بهتر شد اونو برگردوندم خونه ... و روی تخت مامان خوابوندمش ...

    پرسیدم : حامد نیومد ؟
    مامان گفت : نه منم فکر کردم الان میاد ولی خبری نشد ....

    توی تمام این مدت فکر می کردم و دنبال راه نجاتی می گشتم که یلدا رو از اون همه استرس دور کنم ....
    تا بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم باید تا اونجایی که ممکن بود از اونجا دور می شدم ....
    یلدا رو به مامان سپردم و رفتم پیش بهروز . دلم پر بود می خواستم با یکی درددل کنم و ماجرا روبراش تعریف کردم ... و ازش خواستم ماشین منو بفروشه تا بتونم یک زندگی جدید برای خودم درست کنم ...
    بهروز تو محله ی خودمون دوست و آشنا زیاد داشت و خیلی زود این کارو برای من کرد ...

    پرونده ی یلدا رو هم گرفتم ... هنوز کسی نمی دونست می خوام چیکار کنم ... وقتی همه چیز رو براه شد ...
     یک کوپه ی در بست توی قطار به مقصد مشهد گرفتم و با همه خداحافظی کردم و گفتم : همین نزدیکی خونه گرفتم ولی نمی خوام به کسی بگم تا پیدام نکنن ...
    مامان طفلک همین طور دنبال من میومد و نمی دونست دارم چیکار می کنم با نارضایتی قبول کرد ... و  منو دم در خیلی معطل کرد ، دلش نمیومد من و بچه ها رو به حال خودمون رها کنه ...
     در حالی که نمی تونستم بهش بگم دیرم میشه و قطار میره این بود که خیلی دیر شد ... و وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن  قطار داشت می رفت و ما به کمک یک باربر تونستیم لحظه ی آخر سوار بشیم و ؛؛ قطار به مقصد مشهد راه افتاد ؛؛ ....... 

    به امید اینکه دیگه کسی مزاحم یلدا نشه دل به دریا زدم ......




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم



    حرفهای حاج خام منو کاملا گیج کرده بود و نمی دونستم اون دقیقا از من و یلدا چی می خواد ؟
    نمی خواستم کاری رو با عجله انجام بدم که باعث پشیمونی بشه و به یلدا صدمه بزنه ...
    باید فکر می کردم و تصمیم درستی می گرفتم ...
    اون روز جمعه بود و هوا آفتابی ... بچه ها دوست داشتن برن لب دریا چون خاطره ی خوشی از اونجا داشتیم . دلمون می خواست که حاج خانم هم اونو تجربه کنه .....  
    این بود که وسایلمون رو جمع کردیم و قرار شد من یک کته درست کنم و ماهی ها رو هم آماده برای کباب شدن و بریم لب دریا .....
    بچه ها با ذوق و شوق همه چیز رو بردن و گذاشته تو ماشین ...

    ولی من منتظر بودم تا آب جوش بیاد بریزم تو فلاسک مصطفی و چایی درست کنم و کته هم حاضر بشه ...
    یلدا از همه بیشتر خوشحال بود .... توی حیاط بازی می کردن ...

    و حاج خانم روی در چاه نشسته بود و اونا رو تماشا می کرد . مصطفی هم مثل بچه ها داشت ذوق می کرد و توپ بازی می کرد ...
    تا کته دم کشید بستمش توی یک پارچه و راه افتادیم ....
    حاج خانم اومد جلو و دم گوش من گفت : به خدا خیلی بهم میان ... به یلدا بگم ؟
    گفتم : شما اختیار دارن .........
    یک جای مناسب نزدیک دریا حصیر رو پهن کردیم و نشستیم ...
    مصطفی و امیر و علی رفتن هیزم جمع کنن تا گرم بشیم چون با اینکه هوا آفتابی بود سرد هم بود ...
    من و یلدا و حاج خانم کنار هم نشستیم . یلدا برامون چایی ریخت  .....

    که باز حاج خانم سر حرف رو باز کرد و رو به یلدا گفت : یلدا جان از مدرسه چه خبر ؟
     گفت : خیلی خوبه ؛؛ نمی دونم چرا  اینجا خیلی خوبم ... دارم تو المپیاد فیزیک و ریاضی شرکت می کنم ... تا حالا هر وقت خواستم این کارو بکنم مریض شدم ولی امسال خوبم و دلم می خواد رتبه بیارم اگر بشه ...
    می خوام دانشگاه هم فیزیک اتمی بخونم ... چون خیلی دوست دارم ... حاج خانم خیلی دوست دارم  دانشمند بشم .......
    حاج خانم اصلا فکر نمی کرد چنین پاسخی از یلدا بشنوه گفت : نظرت در مورد مصطفی چیه ؟
     گفت : خیلی خوبه ... فکر می کنم از اون آقاتر توی دنیا نیست .....
    حاج خانم لبخندی زد و گفت : یلدا جان تو می دونی مصطفی به تو علاقه داره ؟
    گفت : بله ....
    حاج خانم گفت : قربونت برم که اینقدر ماهی ... خوب تو چی ؟ توام داری ؟
    با قاطعیت گفت : خوب بله منم دارم ....
    حاج خانم رو کرد به منو گفت : بهاره جون حالا می فهمم که تو چی می گفتی ... یلدا واقعا یک استثناست ....
    یلدا گفت : چرا این حرف رو زدین ؟
     حاج خانم گفت : تو اول جواب منو بده ... همین طوری که رک و راست حرف می زنی بگو می خوای زن مصطفی باشی ؟
     یلدا نه جا خورد و نه ناراحت شد جواب داد : الان نه ، خیلی زوده و من هنوز نمی تونم در مورد این چیزا قطعی تصمیم بگیرم ... ولی الان خیلی بهش علاقه دارم و دلم می خواد پیش ما باشه ولی اینکه زن و این حرفا نه دوست ندارم نمی دونم شما چرا این حرف رو زدین ؟ ........
    راستی چرا گفتین ؟
    حاج خانم دست دراز کرد و دست یلدا رو گرفت تو دستش و گفت : منم می دونم برای این حرفا زوده ولی مصطفی مقیده و معذب میشه میاد خونه ی شما باید محرم بشین تا همه راحت باشین ... 
    یلدا دستشو کشید و خودشو جا بجا کرد و گفت : نه ... نه ... من اینطوری دوست ندارم ... ما که معذب نیستیم ... لطفا آقا مصطفی هم نباشه ... تو رو خدا از این حرفا نزنین ... من هنوز به این چیزا فکر نمی کنم ... میشه دیگه نگین ؟ ...
    و بلند شد و رفت لب آب  ... و طبق عادتش سنگ ریزه ها رو جمع کرد و اونا رو یکی یکی پرتاب کرد توی دریا .....
    من به حاج خانم نگاه کردم ... گفتم : دیدی گفتم من بچه ی خودمو می شناسم ... ولی می دونم که خیلی مهربونه و نمی تونه از مصطفی دل بکنه ...
    حالا که آقا مصطفی یک دختر بچه رو برای همسری انتخاب کرده باید صبر کنه ... عیب هم نداره ... من و حامد ... منظورم شوهرمه ؛؛ سیزده سال با هم اختلاف سن داشتیم .... مشکلی نیست ....
    حاج خانم یک کم حالش گرفته بود و زیاد حرف نمی زد و من سعی می کردم اونو سر حال بیارم ...

    برای اینکه حالش بهتر بشه گفتم : ولی می دونم که یلدا خودش به زودی به مصطفی پیشنهاد میده ... حالا میگی نه نگاه کنین ....

    حاج خانم خندید و گفت : الهی به امید تو ؛؛ هر چی خواست خدا باشه تا قسمت چی بگه ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم




    اون روز گفتیم و خندیم بچه ها با مصطفی چهارتایی بازی می کردن .....
    هوا ابر شد و و ریزه های بارون توی هوا احساس می شد ولی با اون حال آتیش ما برقرار بود و ناهار رو همون طوری خوردیم ولی بعد از اون بارون تند شد و مجبور شدیم بریم تو ماشین و برگردیم خونه ......
    فردا وقتی مصطفی یلدا و امیر رو برد مدرسه و برگشت ، یک نردبان آبی رنگ خیلی راحت خرید برای پشت بوم و اونو نصب کرد ... و یک بخاری برای اتاق خودش ....
    من به حاج خانم گفتم : بریم بالا ؟ ...

    سرشو تکون داد و گفت : بریم .....

    من که خیلی راحت رفتم بالا ولی حاج خانم به زحمت و کمک مصطفی خودشو رسوند بالا و همش می خندید و می گفت : من که اومدم ولی فکر نکنم بتونم برگردم پایین ....
    وقتی رسیدیم اون بالا فقط یک جمله تونستم بگم ,, وای خیلی زیباست ؛؛ دریا تا دوردست از اونجا پیدا بود ؛ یک تابلوی نقاشی بی نظیر ... کاش نقاش بودم و اون منظره رو می کشیدم ...

    شاید یک ساعت ما اون بالا بودیم و دلمون نمی خواست بیایم پایین .....
    حاج خانم از صفات اخلاقی مصطفی می گفت و وضعیت مرضیه ...

    اون می گفت : من می فهمم که مرضیه  داره عذاب می کشه ولی نمی تونم دخالت کنم یعنی از مصطفی می ترسم اون طاقت خیانت رو نداره ....
    پرسیدم : شما مطمئن شدین ؟

    گفت : والله این چیزایی که اون میگه جای حرفی نمی مونه . منم دلم نمی خواد گناهشو بشورم .....
    حاج خانم دیگه حرفی در مورد یلدا نزد و یک هفته پیش ما موندن و رفتن ...
    در حالی که خونه ی کوچیک ما رونق گرفته بود تلویزیون ,, ویدئو ,, بخاری و کلی چیزایی که من تو خونه ی حاج خانم جا گذاشته بودم و اینجا لازم داشتم رو مصطفی با خودش آورده بود ....
    وقتی اونا رو بدرقه می کردیم مصطفی بغض کرده بود ...

    و یلدا آشکارا گریه کرد ...

    باز حاج خانم به من نگاه کرد و خندید ......




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم



    از بدرقه ی اونا که برگشتیم فورا به مامان زنگ زدم ....
    باز متعرض من بود و می گفت : چرا دیر تماس گرفتی ؟ ولی بلافاصله خودش گفت که پول رو به حسابت ریختم فردا یا پس فردا برو بگیر ...
    پرسیدم : چقدر ریختی مامان جان ؟

    گفت : صد هزار تومن ....
    با تعجب گفتم : چرا این همه ؟ این همه پول رو از کجا آوردی ؟ این پول مال شما نیست .... شما همچین پولی نداشتین ... بهم بگو از کجا آوردی ؟

    گفت : معلومه که نداشتم بهروز و عطا برات جور کردن که تو اونجا تو شهر غریب دستت تنگ نباشه وقتی برگشتی ازت می گیرن ...
    قرض دادن مادر ...
    گفتم : خاطرم جمع باشه از کس دیگه ای نگرفتی ؟
     گفت : آره مادر خاطرت جمع بچه که نیستم ... تو نگران نباش .....
    ساعت یک شب حاج خانم زنگ زد و گفت که رسیدن ....
    من خودم ازش خواهش کرده بودم هر وقت رسید به من خبر بده .....
    طاقتم کم بود که زودتر به مصطفی بگم که پول رو برام حواله کنه ... چون دو هزار تومن بیشتر نداشتم این مدت برای این که حاج خانم متوجه نشه که وضعم زیاد خوب نیست خیلی ولخرجی کرده بودم ... و کرایه خونه هم نزدیک بود ... پس هر چی زودتر پول رو برای من حواله می کرد بهتر بود ......
    برای همین از حاج خانم خواستم گوشی رو بده به آقا مصطفی و ازش خواهش کردم تا بانک بره و ببینه پول رسیده یا نه ؟
    مصطفی گفت : چشم بهاره خانم فردا اول وقت میرم بچه ها خوبن ؟
     گفتم : یلدا خوبه .... گفتم که بهت قول دادم مثل بچه های خودم ازشون نگهداری کنم .....
    خندید و گفت : بازم ببخشید زحمت دادیم ولی شما دیگه مجبورین برای همیشه منو تحمل کنین ...
    گفتم : خدا کنه تو مجبور نباشی ما رو تحمل کنی تو که رحمتی ... ما برای تو زحمت داریم ......
    فردا من دست علی رو گرفتم و اول امیر رو گذاشتم مدرسه بعد هم یلدا رو بردم سر خیابون و تاکسی گرفتیم و یلدا رو رسوندم ... هوا خیلی سرد بود ...
    ولی من پیاده رفتم بانک ملی رامسر ... پرس جو کردم ببینم چطوری میشه پول از مشهد برای من فرستاده بشه ... به من گفتن که پولو بفرستن به حساب شعبه ی رامسر و شما شماره ی حواله رو با شناسنامه بیارین تا پولو بهتون بدیم ....
    خوشحال شدم چون فکر می کردم باید حتما حساب داشته باشم و مجبور می شدم مقداری از اون پولی رو که داشتم را برای باز کردن حساب استفاده کنم ...

    خوب خیالم راحت شد و باز دست علی رو گرفتم پیاده  برگشتیم خونه .... 
    کارامو کردم و نزدیک ظهر دوباره دست علی رو گرفتم و پیاده رفتیم سر خیابون و یلدا رو برداشتم بعدم امیر رو ... ولی علی دیگه نمی تونست راه بره ... و می گفت منو بغل کنین ... من که کمرم از اون دفعه که یلدا رو بغل کرده بودم هنوز درد می کرد ....
    خوب علی هم بزرگ شده بود هم کمی چاق ... یلدا هم نمی تونست اونو بغل کنه با هزار زحمت اونو کشون کشون آوردیم خونه ......
    به محض اینکه رسیدیم رفت کنار بخاری و گفت : خسته شدم می خوام بخوابم ...

    یلدا یک بالش و پتو براش آورد و اونم دراز کشید ناهار که حاضر شد سفره رو پهن کردم ...
    صداش زدم بلند نشد دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم داغه و متوجه شدم که سرما خورده ... تب شدیدی داشت ...

    من همیشه برای بچه ها دوا تو خونه داشتم فورا بهش دادم و یک سوپ درست کردم ... تا شب تب بچه بالاتر رفت ...
    دلم می سوخت و نمی تونستم کاری براش بکنم جز اینکه همون دوای خودمو بهش بدم و تبشو پایین نگه دارم ....




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم



    نگران بودم فردا چیکار کنم ... نه می تونستم علی رو با خودم ببرم و نه بچه ها رو تنها بفرستم مدرسه ...
    به یلدا گفتم : مادر تو فردا نرو بذار حال علی بهتر بشه .

    در جواب من گفت : مامان زنگ بزنم مصطفی بیاد ؟
     گفتم : نه مادر درو باز کن صداش بزن میاد .... چی میگی دختر ؟ مگه یک ذره ؛ دو ذره راهه ؟ ... اون دیگه حالا حالاها نمی تونه بیاد ...
    گفت : اصلا بگیم بیاد عقد کنیم همین جا بمونه ....
    گفتم : چشم چیز دیگه ای میل نداری ؟ چی داری میگی برای این تو و امیر رو ببره مدرسه  یاد تو رو عقد کنه ؟ یلدا خجالت بکش ... هیچی نگو که خیلی کلافه شدم اگر تو یکی دو روز نری مدرسه علی خوب میشه ....
    گفت : نمیشه مامان می خوام المپیاد شرکت کنم برامون کلاس گذاشتن ...
    گفتم : خوب پس برو مصطفی رو صدا بزن بیاد .....
    گفت : اِهه شمام که همش شوخی می کنی ......

    شب رو با نگرانی خوابیدم ... و از مصطفی خبری نشد ...

    فردا خودم زودتر بیدار شدم و رفتم سر خیابون یک ماشین در بست گرفتم و برگشتم علی رو هم که به شدت تب داشت گذاشتم توی ماشین . بچه ها رو روسوندم و بعد اونو بردم دکتر و دواهاش رو گرفتم ... با همون ماشین برگشتم خونه ....
    از راننده خواستم که ظهر هم بیاد دنبالم تا بچه ها رو برگردونم ......
    وقتی وارد خونه شدم از جلوی در زنگ تلفن شنیدم ...
    با عجله خودمو رسوندم ولی قطع شده بود .... منتظر موندم امیدوار بودم هر چه زود تر زنگ بزنه .....

    بالاخره زنگ زد ... با سرعت گوشی رو برداشتم خودش بود .

    مصطفی گفت : سلام بهاره خانم پول تو حساب منه ، دیروز نریخته بودن ...
    الان اومدم دیدم ریختن چطوری براتون بفرستم ؟ 
    گفتم : از همون جا بریز به بانک ملی رامسر ... ولی بپرس چند روزه می رسه ...

    گفت : چشم بهاره خانم من از تلفن سکه ای دم بانک زنگ می زنم میرم می پرسم بهتون خبر میدم ... ببخشید شما بی پول شدین ؟
    گفتم : راستش یک کم ... علی هم مریض شده اگر سفارش کنین زودتر بفرستن ممنون میشم ...
    گفت : باشه باشه ... من به شما خبر میدم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت پنجاه و یکم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان