خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت هشتم

  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش اول


    اون روزها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه ...
    مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید ... و شبانه روز بدون منت کار می کرد و درآمدش رو هر چی که بود می داد به مامان تا سختی نکشه ...
    اون حالا بیست و سه سالش بود ولی حرفی از زندگی خودش نمی زد ...
    دیگه ما هم دل و دماغ زن گرفتن برای اونو نداشتیم ....... بهروز مهربون از صبح تا غروب توی کارگاه نجاری بابا کار می کرد ... تنها چیزی که از مال دنیا به ما رسیده بود ........
    ولی ارث اون به ما چیزایی بود که ارزشش خیلی بیشتر از این حرف ها بود ....
     تنها دلخوشی من تو اون روز هایی تلخ درسم بود و ساعاتی که توی بیمارستان کار آموزی می کردم ...
    و هر کاری بهم می گفتن با دل و جون انجام می دادم ....
    یک ماه بعد دوباره توی همون بخش کار می کردم ...
    اون روز از صبح چند تا دکتر برای ویزیت مریض اومدن و رفتن ...
    نزدیک ظهر بود که یکی اومد و گفت دکتر بشیری اومده .........
    منیژه سر پرستار بخش ما بود دختر بسیار زیبا و خوش قد و بالایی بود که زبون چرب و نرمی هم داشت و تو کارش هم بسیار دقیق و حساس بود و این طور که ما فهمیدیم همه ی دکترها هم روی کارش حساب می کردن .... دکتر که وارد بخش شد ؛ منیژه فورا خودش به اون روسوند و دنبالش راه افتاد ...
    دکتر بدون اینکه به کسی نگاه کنه یک راست رفت سراغ مریض هاش و همون طور که اخمهاش تو هم بود یکی یکی اونا رو ویزیت کرد برای هر کدوم دستورات لازم رو داد و همون طور که با عجله اومده بود از در رفت بیرون ......
    هیچ حرفی هم با کسی نزد .... وقتی رفت منیژه نشست روی صندلی و دو لبشو به بطور خاصی برد تو دهنش و مدتی همون طور موند و بعد گفت از خود راضی ....
    یک دفعه چشمش افتاد به من که داشتم نگاهش می کردم .... سرشو تکون داد به معنی این که چی میگی ......
    منم همونطور سرم تکون دادم یعنی هیچی ..... بعد با صدای بلند گفت : چرا وایستادی برو سر کارت ..... از لحنش معلوم بود از چیزی خوشش نیومده ....
    آبان ماه بود و هوا کمی سرد شده بود ... از پنجره نگاه کردم داشت نم نم بارون میومد خیلی دلم می خواست توی اون بارون راه می رفتم ... ولی سرم به کار گرم شد تا موقعی که تعطیل شدم ... وقتی از در بیمارستان رفتم بیرون دیدم بارون شدید شده  .... من از بارون خوشم میومد ... و چون دلم بشدت گرفته بود و حال و هوای خوبی نداشتم .....
    از بیمارستان اومدم بیرون و قدم زنون از کنار پیاده رو همون راهی رو که هر بار می رفتم تا به اتوبوس برسم با خیال راحت آهسته رفتم ......  قطره های بارون توی صورتم می خورد و من هر لحظه بیشتر خیس می شدم ... ولی دوست داشتم ...
    دلم می خواست خجالت نکشم و زیر بارون می ایستادم و ساعت ها سرمو رو به آسمون نگه می داشتم ....
    انگار غم مرگ پدرم  هنوز زیر پوستم مونده بود فکر می کردم شاید اون بارون بتونه اونو از تنم در بیاره و بشوره و با خودش ببره ... آرزو داشتم دوباره خوشحال باشم بالا و پایین بپرم و آواز بخونم و برقصم .... آرزو داشتم این بغض لعنتی از گلوم بره بیرون .... دلم می خواست دوباره شوق زندگی داشته باشم .... و هیچ کجا رو نمیشناختم که این رهایی رو به من بده و فکر می کردم که شاید این بارون بتونه تن منو از این غم بشوره و آزادم کنه  ....
    تا ایستگاه چیزی نمونه بود ولی من خیسِ خیس شده بودم که برام اهمیتی هم نداشت .... که یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ... نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم .... یک کم جلوتر اومد و دوتا بوق زد ... بدون اینکه دقت کنم گفتم گمشو ......
    دوباره بوق زد و پیاده شد و گفت : همکار سوار شو بارون زیاده ......... بیا من می رسونمت ..... نگاه کردم دکتر بشیری بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    با صدای یلدا به خودم امدم که می گفت مامان حاج خانم کارت داره ....
    از جام پریدم ... و رفتم در و باز کردم و گفتم بفرما تو .....
     تو رو خدا خجالتم ندین چرا این کار و کردین دیدن که رفتم صبحانه خریدم بفرمایید تو ...
    اون با یک سینی صبحانه اومده بود و یک دنیا محبت ..... نگاهش کردم شیرین و دوست داشتنی بود ... با یک لبخندی که همیشه روی لبش بود ...
    لبخندی که به آدم سخاوت و بزرگی رو نشون می داد ..... و من از اون لبخند آرامش و امنیت می دیدم ... تا به صورتش نگاه می کردم احساسم این بود که هیچ مشکلی نیست که روزی آسون نشه .... و همین ، قدری منو از دنیای پر تلاطم فکرم نجات می داد .....
    حاج خانم گفت : بیا مادر منم نخوردم گفتم با هم بخوریم ...
    مصطفی زود میره تا برای چلوکبابی خرید کنه همون جا هم یک چیزی می خوره .....
    گفتم  : به به چه از این بهتر ببخشید من دیشب دیر خوابیدم برای همین دیر بلند شدم  البته مدتی میشه که شب ها تا نزدیک صبح فکر می کنم و خوابم نمی بره ... برای همین صبح بچه ها هم ساکت می مونن تا من یک کم بیشتر بخوابم ... حتما شما سحرخیز هستین ..... ( همینطور که با  اون حرف می زدم کتری رو گذاشتم روی گاز و صورتم رو شستم ) گفت : نه بابا منم حالا صبح دیر بلند میشم از وقتی بازنشسته شدم دیگه بعد از نماز می خوابم گاهی چطور چیزی بشه ,, که برم حرم نماز بخونم آخه زانوم درد می کنه همیشه نمی تونم برم .... خوب وقتی برمی گردم خوابم نمی بره ...
    گفتم : اون وقت صبح نمی ترسین برین بیرون ؟  ...
    گفت : نه مادر تو محله ی ما خیلی ها صبح میرن حرم ... همه هم همدیگر رو میشناسن ...
    پرسیدم بازنشسته ی کجا هستین ؟
    گفت : می خوای کجا باشم آموزش و پرورش سی و پنج سال کلاس اول درس دادم ...
    گفتم : چه خوب امیر سال دیگه میره کلاس اول ... اگر انشالله مشهد موندنی شدم از شما کمک می گیرم ....
    گفت : چرا سال دیگه امسالم می تونه ؛؛ خودم بهش یاد میدم ...
    گفتم : منم پرستارم ... باید برم امروز دنبال کار بگردم ....
    یک لقمه گذاشت دهنش و گفت : نه مادر تو کجا بری بگردی ؟ من هزار تا دوست و آشنا داریم ... برات کار پیدا می کنم ...با ذوق پرسیدم ....حاج خانم مطمئنی که یک دفعه غیب نمیشین ؟

    خندید و گفت : چرا ؟ به خاطر آشنا داشتن توی شهر ؟
    گفتم : نه به خدا دارم شک می کنم که بیدارم یا خواب اگر معجزه ی امام رضا باشه که من به خودم می بالم ... که شما رو سر راهم قرار داد ....
    گفت : اینطورام نیست که تو میگی ولی شک نکن که خدا همیشه همراه توس چون خوب و مهربونی ..... اینم که تو میگی کارِ مهمی نیست که .... خوب من شوهرم آدم سر شناسی بود یک مختصر اعتباری هم داشت ... حالا کی نداره ؟ اگر من بیام تهران ... تو آشنا نداری ؟

    خندیدم و گفتم : فکر نکنم شما توی این دنیا لنگه داشته باشین ....
    گفت : بیا بشین این قدر راه نرو من طاقت ندارم صبر کنم گشنمه بیا با هم بخوریم .



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    وقتی دور هم صبحانه می خوردیم ازش پرسیدم حاج خانم کنجکاو نیستین بدونین من کیم و چرا این وضع رو دارم ؟ نمی ترسین براتون مشکلی ایجاد کنم ؟
    علی نشست تو بغلم و پرسید مشکل یعنی چی مامان ما همش داریم ؟
     حاج خانم گفت : علی آقای گل یک لقمه بخوره و حرف خوب بزنیم مامانش  ........ ببین دخترم اگر لازم بود خودت بهم میگی .... بعدام که صورتت نشون میده که آدم نجیبی هستی و از دامن پدر و مادر پاکی اومدی از همه مهمتر اینه که ... یک زن تنها با سه تا بچه مگه ترس داره ؟ اگر ترسی هست تو باید از ما داشته باشی ..... وقتی مصطفی حال و روزت رو گفت : بهش گفتم برو بیارشون اینجا گیر گرگ نیفتن ... گناه دارن ...
    مصطفی گفت از جای تو خبر نداره .... دعواش کردم .... بعد که زنگ زد و گفت تماس گرفتی خیالم راحت شد گفتم اگرم اینجا رو خوشت نیومد ، مواظبت که می تونیم باشیم ...... خوب فکر کردم تو دختر تهرونی حتما اینجا رو نمی پسندی ....
    گفتم : نگین حاج خانم در حال حاضر برای من بهشته حتی برای بچه هام نمی دونین تو سه سال اخیر کجاها زندگی کردیم یک روز براتون تعریف می کنم ....
    پرسید حالا چطور کاری رو می خوای ؟
     گفتم: والله الان که فقط کار می خوام همین ....  اگر بتونم  کاری پیدا کنم که بعد از ظهرها برم خیلی بهتره چون یلدا می تونه پیش بچه ها باشه اگرم به رشته ی من مربوط بشه که دیگه نور علی نور میشه  ....
    گفت : صبر کن من به چند نفر سفارش کنم ببینم چی میشه ... خدا کمکت می کنه من می دونم ... دوتا داماد دارم الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه .... یک کاری برات جور می کنم نگران نباش .....
    ناهار هم درست نکن مصطفی امروز مهمون کرده گفته برامون چلوکباب می فرسته .... منم از خدا خواسته راستش چون ظهر ها نمیاد منم چیزی درست نمی کنم .......... و بلند شد و سینی رو بر داشت که بره من نمی دونستم چی باید به اون زن مهربون بگم ...
    سینی رو ازش گرفتم  و گذاشتم روی میز اوپن و جلوش ایستادم یک کم بهش نگاه کردم نمی دونست می خوام چیکار کنم ...... دستهامو باز کردم و اونو محکم گرفتم تو آغوشم و دیدم بوی مادرم رو میده ...
    اونم شروع کرد به خندیدن و منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم دختر جون تو چقدر مهربونی مادر ...

    گریه ام گرفته بود با چشم اشک آلود گفتم : دستتون درد نکنه همین ... دیگه نمی تونم چیزی بهتون بگم .....
    سرشو انداخت پایین و در حالیکه می رفت گفت : تو به چیزی فکر نکن با هم درستش می کنیم ....
    گفتم : راستی حاج خانم مدرسه ی راهنمایی این نزدیکی ها سراغ دارین ؟
     گفت : آره دختر جون دو قدم بالاتره دو سه کوچه بالاتر .....
    بعد از اینکه اون رفت ... بچه ها رو به یلدا سپردم و تنهایی رفتم حرم باید می رفتم ، دلم برای اینکه دوباره باهاش درد دل کنم پر می زد .... از حرم که برگشتم مدارک یلدا رو بر داشتم و رفتم برای نام نویسی اون ......
    ظهر مصطفی خودش چلوکباب رو  آورد دم اتاق ما ....... من درو باز کردم سرش پایین بود ... دسته ی کیسه ای که ظرف غذا ها توش بود رو گرفت جلوی من و گفت : قابلی نداره نوش جان ....
    گفتم : تو رو خدا آقا مصطفی بزارین پولشو بدم ...
    گفت : این حرفا چیه می زنین ..

    همین موقع حاج خانم هم اومد و گفت : ببخشید که فرستادم در اتاقتون گفتم شاید راحت تر با بچه هات بخورین ... من کیسه رو از مصطفی گرفتم و اونم به حاج خانم گفت : مادر چیزی نمی خواهین ؟
    حاج خانم گفت : نِه برو به کارت برس ......و از همون در حیاط رفت بیرون و حاج خانم هم رفت...........
    مصطفی یک جوون قوی هیکل و ورزشکار بود صورتی مهربون و قابل اعتماد داشت ... و اغلب پیراهن مشکی می پوشید  .....
    همون شب من سالاد الوویه درست کردم و یک بشقاب هم برای خاج خانم بردم وقتی در راهرو رو زدم مصطفی در و باز کرد و اونو ازم گرفت و کلی تشکر کرد و گفت : من خیلی دوست دارم و مامان حوصله نداره برام درست کنه دست تون درد نکنه ......
    دو روزی از این ماجرا گذشت ولی  از حاج خانم  هیچ خبری نبود منم نمی خواستم مزاحمش بشم ولی دلم می خواست ببینمش و ازش بپرسم که کاری برای من پیدا کرده یا نه چون گفته بود که تو نرو دنبالش می ترسیدم فراموش کرده باشه این بود که ... با خودم فکر کردم اگر امشب هم خبری نشد از فردا برم دنبال کار بگردم ...
    من چهار ماه توی یزد زندگی کردم ....... اونجا توی مطب یک دکتر دندونپزشک دستیار بودم و پول خوبی هم بهم می داد  ... فکر می کردم این کار برای من از همه مناسب تره .....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم چایی درست می کردم که یکی زد به در فکر کردم حاج خانمه از پشت در پرسیدم کیه ؟
    مصطفی بود گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه بیاین کارتون دارم ...
    زود مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و در و باز کردم ...
    گفتم : سلام حالتون چطوره ؟
     گفت : مرسی ببخشید ... مادر گفتن دنبال کار می گردین منم سفارش کرده بودم ... چند تا مورد هست که می خواستم ببینم شما کدوم رو بهتر می دونین که بریم صحبت کنیم ..... خوشحال شدم ...دمپایی رو پام کردم و رفتم تو حیاط ....
    گفتم : خدا خیرتون بده خیلی نگرانم که یک کاری پیدا کنم فکر کردم حاج خانم فراموش کرده ....
    همین طور که سرش پایین بود و سرخ و سفید می شد ... گفت : بله اتفاقا مادر من هیچوقت این جور چیزا رو فراموش نمی کنه روزی ده بار به من سفارش می کنه و به خواهرام و شوهراشون میگه چی شد چرا کار پیدا نکردین ؟ نه ایشون یادشون نرفته ....
    گفتم : خدا منو ببخشه که اینقدر پررو شدم شما خودتون بهم رو دادین آقا مصطفی حالا این کارا چی هست ؟
     گفت : گفتین پرستار هستین ... یک جا هست توی شرکت شوهر خواهر من ... به شغل شما نمی خوره ولی شما می تونین کار دفتری بکنین؟ ... یک کار دیگه هم هست  الان من دقیقا نمی دونم چه کاریه ولی تو یک شرکت ساختمونیه ... یک جا هم هست که فکر نکنم شما قبول بکنین
    چون حقوقش کمه ... تو یک کلینک برای تزریقات یک نفر رو می خوان فعلا همین بود اگر نپسندید اشکالی نداره بازم می گردم .....
    گفتم : همون کلینک خوبه فعلا میرم تا بعد .... میشه موقتی برم اونجا ؟
    گفت : شما چیزی نگین که موقتی میرین بد میشه ....  من عصر میام خودم میبرمتون ... هر وقت کار بهتری پیدا کردیم بعدا خودتون بگین نمیام این طوری بهتره   ....
    گفتم : باشه من امروز باید مدارک یلدا رو ببرم مدرسه ساعت چند شما میان؟ .... سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ساعت چهار خوبه ؟
    گفتم : بله من که کاری ندارم .....
    خدا حافظی کرد و رفت .... با همه ی احترامی که برای اون و حاج خانم قائل بودم احساس کردم مصطفی اون روز یک طور دیگه ای با من برخورد کرد و رفتارش عوض شده بود  ... رفتم تو فکر .....
    ولی زود به خودم نهیب زدم که خفه شو این فکرا رو نکن امکان نداره از بس مهربونن این طوریه ... بهاره تو خیلی احمقی با این سن و سال و سه تا بچه .....
    خیلی آدم بدی هستی در مورد مردم این طوری فکر می کنی ..... بعد فکر کردم خدا کنه این طوری نباشه وگر نه خدا می دونه باز چی به سرم میاد ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت نهم

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نهم

    بخش اول



     نام نویسی توی مدرسه برای یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ...
    من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ......
    اون هنوز خودشم خوب به این شرایطش واقف نشده بود  ... و منِ مادر می دونستم که اون در آینده چقدر دچار مشکل خواهد شد  ....
    ساعت دقیقا چهار بود یکی در اتاق رو زد از تنها پنجره ی خونه که توی آشپز خونه بود ، نگاه کردم حاج خانم بود ..... ( در وردی آلمینیومی بود که از بالا شیشه داشت )  .... من امیر رو هم حاضر کرده بودم تا با خودم ببرم ,, هم اینکه یلدا رو اذیت نکنه و همین اینکه با مصطفی تنها نباشم .....
    حاج خانم گفت : بهاره جان ؟ خانم ؟ حاضری ؟ در باز کردم و گفتم الهی فداتون بشم آره حاضرم ....
    گفت : مصطفی اومده دنبالت .... برو به امید خدا منم برات دعا می کنم ....

    به یلدا گفتم : مراقب علی باش و از اتاق بیرون نیاین ....

    حاج خانم گفت : بزار بیان پیش من تنها نباشن ...گفتم نه عادت دارن ....
    دنبال حاج خانم از تو اتاق اونا رفتم .....
     مصطفی داشت چایی می خورد تا منو دید زود گذاشت زمین و بلند شد و گفت : سلام حالتون خوبه سعی کردم سر موقع بیام که معطل نشین ...
    گفتم : سلام خیلی باعث زحمت شدم ... باور کنین دلم نمی خواست ولی شما ها دارین منو بد عادت می کنین ... کاش آدرس می دادین خودم می رفتم ...
    حاج خانم گفت : برای چی مگه ما مُردیم ... که تو تنها بری ؟ صاحب کلینک آشنای ماست برو به امید خدا ....
    وقتی به ماشین رسیدیم مصطفی خودش در جلو رو برای من باز کرد ...

    گفتم : امیر جان تو دوست داری جلو بشینی ؛؛ بشین من میرم  عقب .....  و اونو نشوندم و کمر بندشو بستم و خودم هم نشستم عقب .....
    حالا یک جورایی بدون اختیار حواسم بود که یک وقت مصطفی از حد خودش تجاوز نکنه ....
    ولی به جز اینکه فقط احساس می کردم حالتش با قبل فرق کرده کاری نکرد که من ناراحت بشم معذب و مهربون بود ... .توی راه هم همش با امیر حرف می زد ...
    ازش پرسید : ببینم تو مرد شدی یا نه ؟

    امیر گفت : منظورتون رو نمی فهمم مگه مرد نبودم ؟ مامانم میگه من مرد اونم .
     خنده ی بلندی  کرد و گفت : ببخشید می خواستم ببینم اهل ورزش هستی که ببرمت باشگاه ....
    امیر گفت : بله دوست دارم ... مامان اجازه میدی برم ؟

    گفتم : باشه بعدا صحبت می کنیم .....
    جلوی کلینک نگه داشت و پیاده شدیم .......... اون طرف خیابون بود ظاهرش رو که پسندیدم .....
    مصطفی در ماشین رو قفل کرد و من دست امیر رو گرفتم و از خیابون رد شدیم ... و با هم رفتیم توی کلینک ... بزرگ و خوب و تمیز بود ...  با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشه من اینجا کار کنم ....
    ولی بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم آشنای مصطفی یکی از کار کنان اونجا بود و بعد از این که بهم معرفی شدیم منو برد پیش دکتری که می تونست منو استخدام کنه  .....
    کمی اونجا نشستیم احساس کردم نظر خوبی نسبت به من نداره و هی طفره می رفت ...

    بالاخره گفت : ببخشید این کار به درد شما نمی خوره  .... هزار جور آدم میاد و میره پایین شهر هم هست شما این کاره نیستین .... ببخشید ...

    گفتم :  از چه نظر می فرمایید؟
    گفت : فکر می کنم شما به درد تزریقات نمی خورین ...
    گفتم : عیب نداره  من پرستارم ... می تونم تو بخیه و پانسمان و خیلی کارای پزشکی کمکتون کنم .....
    گفت : واقعا پرستارین؟ ... پس چرا می خواین آمپول بزنین ؟

    گفتم : برای این که الان به کار نیاز دارم .....
    گفت : مدارک تون رو آوردین ؟
    گفتم : بله همه چیز توی این پوشه هست .... از من گرفت و نگاه کرد ... پرسید چرا اینقدر جا عوض کردین ؟
    گفتم : به خاطر شرایط زندگیم ....خوب معلومه که مشکل کاری نیست چون از هر جا که اومدم بیرون رضایت نامه گرفتم .....
    گفت : بله دیدم .... بسیار خوب شما از الان اینجا کار می کنید ... به عنوان پرستار ... بخش اورژانس ....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نهم

    بخش دوم



    خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم : خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم .....  فقط یک خواهش داشتم که همیشه شیفت عصر باشم ...
    سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ...
    گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟

    گفتم : باشه می تونم ....
    گفت : این فرم رو پر کنین و ببینین موافقی یا نه ، الان ماهی هفت هزار تومن به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ...

    گفتم : خوبه راضیم .... فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم .....
     مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می کرد ...

    در خونه مصطفی بهش گفت : دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟
    امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ... نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم ؟
    اون التماس می کرد و منم مادر بودم .........  بالاخره راضی شدم و گفتم بذار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه ....
    گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین .......

    مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه هام ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود ....... مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟ ................
    تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون ، مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو .......
    من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر ..
     گفتم : دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر .....
    امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ...
    یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ... من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه از حدش بیرونه .....


    به هر حال اون شب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم  ... داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم .... یادم میومد که زمانی هر چی به درگاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم  بازم کارم درست نمیشد و حالا بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بذارم ؟ ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نهم

    بخش سوم



    من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم ....
    سر نماز پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم .... و بعد رفتم به رختخواب ...
    در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید  ........ و باز یادم اومد که .........

    همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ...
    نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد  سوار شو ... سوار شو ... و در جلو رو باز کرد ...
    من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟
    و در باز کردم و نشستم ...
    با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار  ...
    همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و  دوباره گفت : کتتو در بیار اینو بپوش .
     گفتم : نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو بپوش ... مریض میشی اونم سخت ؛؛ سینه پهلو می کنی ،، در بیار من نگاه نمی کنم زود باش ....
    کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ... اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا اینطوری وانمود می کرد ....
    چون شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود ... و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه .........
    وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و دندونام می خورد بهم ... دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود ....
    گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین ....
    گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ...
    گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین .... پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم

    گفتم : ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه

    گفت : نه خیلی ....
    و سکوت کرد ...
    مدتی همین طور ساکت بود .... بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ...

    بالاخره از من پرسید : گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ...
    گفتم : آره بهترم ...
    پرسید : چی شده بود که هوس کردی خودکشی کنی ؟
    از سئوالش تعجب کردم و یک حسی بهم دست داد انگار دلم خواست که درد دل کنم ...
    گفتم : حالا که فکر می کنم بدم نمی اومد این کارو بکنم ... اگرم اینطور بود ناخودآگاه این طوری شد ....
    گفت : تو عشق شکست خوردی ؟
    گفتم : آره شما از کجا فهمیدی ؟ ... عشق بزرگم رو تو زندگی از دست دادم ....
    پرسید : بهت خیانت کرد ؟
     گفتم : نه ولم کرد و تنهام گذاشت و رفت ...

    گفت : به نظرت همیچن آدمی ارزش خودکشی داره ؟ ....
    گفتم : من همچین قصدی نداشتم .... ولی از شدت غم بارون رو دوست داشتم ... کمی مکث کردم و دیدم دلم می خواد حرف بزنم ادامه دادم .... 
    مثل کسی که مدت هاست گِلی شده و به آب هم دسترسی نداره .... یک مرتبه روی سرش بارون میاد فکر می کنه خودشو زیر اون بشوره منم همین حالت رو داشتم .....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    گفت : تو که دختر خوشگلی هستی چرا ولت کرد ؟
     گفتم : اینقدر ناگهانی بود که نشد ازش بپرسم ....
    سرمو کردم لای یقه ی کاپشن اونو گفتم : با این که می گفت من عزیزترینش هستم و بهار عمرشم ، بلبل اونم ، بازم رفت ....
    سرشو تکون داد و چونه شو یک ور کرد و گفت : چه شاعرانه خوش به حالش که تو اینقدر دوستش داری حالا چرا بلبل ؟
     گفتم : چون براش می خوندم ....
    پرسید : با اینکه ترکت کرده بازم دوستش داری ؟ ...
    گفتم : آخه می دونم که هنوزم دوستم داره ... و رفتنش دست خودش نبود ... این دنیا رو ترک کرده .....
    گفت : ای وای تسلیت میگم پس این طوری بوده ... خیلی خوب به نظرم باید واقعیت رو قبول کنی و به زندگی خودت بچسبی وگرنه عمرت رو بی خودی از دست میدی ...
    اون به یکباره چنان مهربون شد و با لحن آرومی با من حرف می زد که انگار مدت هاست با اون آشنام .... 
    گفت : می خوای تعریف کنی چطور باهاش آشنا شدی ؟
     گفتم : یادم نیست از وقتی خودمو شناختم اونو دیدم مهربون و عاطفی و عاشق من ..... هیچ وقت از گل بالاتر بهم نگفت کنار اون احساس می کردم زیباترین و با هوش ترین و بی عیب ترین دختر عالم هستم .....

    گیج شده بود و پرسید: از بچگی می شناختیش ....
    گفتم : آره چون اون پدرم بود .......
    دوبار گفت : پیش.... ؛؛ پیش ,, منو سر کار گذاشتی ؟
    گفتم : نه برای چی ؟
     گفت : مخصوصا این کارو کردی ......فهمیدم .... 

    خونسرد گفتم : نه ... ازم نپرسیدی ....  عشق که فقط بین یک زن و مرد نیست ... من عاشق بابام بودم و هنوزم هستم ....
    گفت : می دونی نظرم در مورد تو چیه ؟
     گفتم : نه نمی دونم ...

    گفت : تو خیلی زرنگی می دونی داری چیکار می کنی .....
    گفتم : خدا کنه ؛؛؛ ولی اولش گفتی من احمقم ....

    گفت : الان عقیده ام عوض شد ....

    گفتم : فکر کنم بازم عوض بشه چون من امشب اصلا خودمو نمیشناسم ... و یک آدم جدیدی شدم ...تا حالا سوار ماشین مرد غربیه ای نشدم و هرگز با مردی اینطوری توی یک ماشین ننشستم که حرف بزنم و درد دل کنم ... و ممکنه که دیگه ام این کارو نکنم پس زود قضاوت نکنین ......
    گفت : اینجا ده متری لولاگره خونه ی شما کجاس ؟
    گفتم : یک کم پایین تره .... سر کوچه ی ما نگه داشت ... اومدم کاپشن از تنم در بیارم

    گفت : نه ؛؛ نه ,, لازم نیست بعدا ازت می گیرم ..... در نیار سرما می خوری زود برو که بیشتر خیس نشی ...
    گفتم : خیلی لطف کردین مرسی ...
    سرشو تکون داد و گفت : کار مهمی نبود مراقب خودت باش اسمت چی بود؟
     گفتم : تهرانی ....
    پرسید اسم کوچیک ؟
    گفتم : بهاره  ... و پیاده شدم و در رو بستم و با سرعت دویدم طرف خونه و اونم رفت ... مامان از نگرانی تو راهرو وایستاده بود بهروز هم سر کار نرفته بود ... و هر دو نگرانم بودن ...
    کاپشن رو در آوردم و تازه یادم افتاده بود که کت خودم رو توی ماشین جا گذاشتم ....

    بهروز پرسید : این مال کیه .. تند و تند لباسم رو عوض کردم و مامان برام یک چایی ریخت و گفت بخور گرم بشی تا حالا همچین بارونی ندیده بودم ...

    بهروز دوباره پرسید : کاپشن مال کیه ؟ ....

    جریان رو گفتم ....
    مامان گفت : خدا پدر و مادرشو بیامرزه ... وگرنه تو چطوری میومدی خونه بهت صد دفعه گفتم وقتی هوا بده با تاکسی بیا .....
    گفتم : آخه داداش جونم گناه داره ... باید صرفه جویی کنیم ...
    بهروز با ناراحتی گفت : یعنی من این قدر بی عرضه ام که خواهرم یک روز هم نتونه با تاکسی بیاد خونه ؟
     گفتم : عزیزم منظورم این نبود تو که چیزی از ما دریغ نمی کنی فدات بشم ان شالله یک روز برای دامادیت جبران می کنم .......
    گفت :  حالا اون دکتر رو می بینی که کاپشن رو پس بدی ؟
     گفتم : آره دکتر بیمارستانه ... کت منم توی ماشین اون جا مونده .....
     وای حالا نمی دونم فردا چی بپوشم برم دانشگاه .... (با خنده گفتم ) کاپشن دکتر رو که حتما نمیشه بپوشم ...
    مامان گفت : کت منو بپوش ...
    بهروز خندید و گفت : نه مادر من کت شما مال عهد دقیانوسه بهاره جوونه من کاپشن خودمو میدم بهش ......
    مامان کمی دمی لوبیا چشم بلبلی درست کرده بود اونو با ترشی آورد ... با میل و لذت اونو خوردم و کنار بخاری خوابیدم .... ولی ساعتی بعد با تب و لرز شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم حالم خیلی بده ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت  دهم

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دهم

    بخش اول



     سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود ..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ...
    چون از شدت تب بیهوش می شدم ...... بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک دوستی داشتم به اسم مینو مرتب تلفن می کرد و حالم رو می پرسید ...
    روزی که باید میرفتیم بیمارستان من بازم نتونستم از جام بلند بشم بعد از ظهر باز مینو تلفن کرد و من ازش پرسیدم : دکتر بشیری اومده بود  بیمارستان ؟ ...
    گفت : آره همون بد اخلاقه ؟
     گفتم : اومده بود ؟ چیزی از من نپرسید ؟
     گفت : نه برای چی همون جور با سرعت اومد و رفت در ضمن برای هفته ی دیگه بخش ما رو عوض کردن رفتیم بخش جراحی .....
    گفتم : چه حیف من بچه ها رو خیلی دوست داشتم ....
    وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم فکر کردم شاید کاپشنشو هم فراموش کرده وگرنه سراغ منو می گرفت حالا فکر نکنه دیگه نمی خوام بهش بدم ...
    کت خودمو چطور ازش بگیرم ؟ .... و تمام فکری که من در مورد اون می کردم همین کت خودم و کاپشن اون بود ......
    چند روز بعد که حالم بهتر شد برای این که برم دانشگاه بهروز کاپشن خودشو داد به من و یک ژاکت ضخیم داشت که خودش پوشید ..... و من مجبور بودم که چهار روز با وجدان ناراحت که نکنه بهروز سرما بخوره با کاپشن اون برم بیرون ...
    تا روز یکشنبه که دوباره ما باید میرفتیم بیمارستان ... من کاپشن دکتر رو بر داشتم و لای روزنامه بستم و رفتم .......
    صبح اول وقت ما رو بردن تو بخش جراحی من چند دقیقه اجازه گرفتم و بدو رفتم بخش اطفال ....
    منیژه پشت میز نشسته بود کاپشن رو دادم به اونو گفتم : منیژه خانم ببخشید میشه اینو بدین به دکتر بشیری ؟
    گفت : برای چی ؟
    گفتم : شما بدین بهشون خودشون می دونن .... و با سرعت برگشتم سر کارم .....
    اون روز گذشت و من نرسیدم برم ببینم دکتر کاپشنشو گرفته یا نه و کت منو چیکار کرده ... و باز تا هفته ی بعد هم من باید کاپشن بهروز رو می پوشیدم در حالیکه کاملا معلوم بود مردونه اس .....
    هفته بعد همون اول که رسیدم رفتم بخش اطفال این بار منیژه نبود ... توی بخش دنبالش گشتم و پیداش کردم ...
    گفتم : سلام ببخشید امانتی دکتر رو دادین ؟ سرشو بر گردوند انگار دلش نمی خواست منو نگاه کنه گفت: بله دادم ...
    گفتم : آقای دکتر چیزی به شما نداد ؟
    گفت : نه خیر چی باید می داد ؟
     گفتم : کت من دست ایشون بود ... اگر اومدن بگین بذارن پیش شما من میام میگیرم ... 

    پرسید : کت تو دست دکتر چیکار می کنه  ؟

    یک مرتبه جا خوردم و دستپاچه شدم و برای این که فکر بدی نکنه  ، گفتم : اون روز که بارون میومد دکتر منو رسوندن و چون خیس شدم کاپشن شونو دادن به من همین .......... و با سرعت برگشتم به بخش جراحی ......
    و تازه اونجا به فکرم رسید که چقدر کار بد و  احمقانه ای کردم کاپشن دکتر رو پیش منیژه گذاشته بودم ... نکنه اون در مورد من فکرای بدی بکنه و یا در مورد دکتر ..... ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ....
    حداقل کاش دیگه دنبال کت خودم نمی رفتم .... آره  کار امروزم احمقانه تر از دفعه ی قبل بود ....
    اون روز که تعطیل شدیم به ما گفتن چهار شنبه هم باید بریم بیمارستان و اونجا کلاس داریم .... من برگشتم خونه در حالیکه حالم خیلی گرفته بود ...
    مامان تا منو دید متوجه شد ، بهروز هم برای ناهار اومده بود خونه ....  من جریان رو تعریف کردم ...
    بهروز گفت : این بار من میرم سراغش و کت تو رو میگیرم که بدونن خانواده ی تو در جریان هستن ....
    گفتم : نه می ترسم بدتر بشه اگر دکتر می خواست کت منو میاورد و می داد به منیژه پس شاید نمی خواسته کسی بفهمه و من کار بدی کردم و با آبروش بازی کردم ....
    بهروز گفت : نه بابا ,, مردم عقل دارن می فهمن که اگر تو ریگی تو کفشت بود خوب چرا کاپشن رو دادی به اون پرستار خوب می دادی به خودش .... نه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ...
    بعد هم بهاره خانم با آبروی دختر بازی می کنن آبروی مردها که نمیره اگر حرفی بشه برای تو بد میشه ...
    گفتم : آره دیگه خدا رو شکر مردا اصلا آبرو ندارن که جایی بره .

    خندید و گفت : ما مردیم دیگه ...

    و با هم خندیدم ........



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دهم

    بخش دوم



    هنوز نوزده سال داشتم و با هر حرفی زود قانع می شدم ... با حرفای بهروز کمی حالم بهتر شد .... یکی از ارث هایی که بابام برای ما گذاشته بود همین سادگی , زود باوری و زود قانع شدن بود .....
    درست صبح چهارشنبه با بهروز از در خونه اومدیم بیرون که اون بره نجاری و من برم بیمارستان  ...
    داشتیم کنار هم توی پیاده رو راه می رفتیم که یک ماشین بوق زد و کنار ما نگه داشت .... هر دو با هم برگشتیم ...
    من فورا دکتر بشیری رو شناختم ... رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ...
    گفتم : برادرم‌ بهروز  ؛؛... آقای دکتر بشیری ...

    دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....

    بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره همه چیز رو تعریف کرده ....
    گفت : می دونین خواهرتون حالا  برای من یک دردسر درست کرده ؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت , هشت جورشو تا حالا شنیدم ....
     الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم ...
    من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ......
    سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم ... اون حق داشت ...
    بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ...
    دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد ....
    ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ...
    بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست  ؟
     گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی  نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ...
    هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری رو انجام میدن مثل اون روز توی بارون .....

    بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......

    با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟
     خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من .......
    خشک شویی رفته و مرتب و لای کاغذ  ...

    خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله  برده بودم ...

    سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....

    به  جای اون بهروز پرسید : چرا ؟

    گفتم : دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ......
    گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟ جبران کنین ؟

    گفتم : اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم  ....
    گفت : پس بیان با هم بریم ....

    و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دهم

    بخش سوم



    من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم ... بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خداحافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ...
    و رفتم و کنار دکتر نشستم .... تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ... یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...

    رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟
    گفت : به تو ...
    گفتم : برای چی مگه من خنده دارم ؟
     گفت : آره ... خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم .... بازم عقیده ام عوض شد .... باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی ... و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی ....
    گفتم : خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی .... چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه .... اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ...... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ؟ ... بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین ....
    گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....

    گفتم : ... حالا من در مورد شما قضاوت می کنم ....
    دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین .... ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن .....

    گفت : تو هنوز با محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ... نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه  .....
    گفتم : منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ... ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ...
    خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره ......

    حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی ؟ ....
    گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه ....
    گفت : مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم ....

    گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟
    گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن ....
    پرسیدم : اونام دکترن ؟
     گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم  هم نگرفته من توی اونا درس خون بودم ...
    گفتم : بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود ....

    نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟
     گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ... من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم .... ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ ... وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی  ...
    توی این کار یک لحظه نباید از خودت غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات گناه و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ......
    گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که .... نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم ....
    گفتم : بفرمایید ...
    گفت : تو اصلا احمق نیستی ......
    گفتم : دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ... و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه ....
    آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه .....
    گفت : حامدم ....
    پرسیدم : خوب ؟
    گفت : هیچی دیگه  اسمم حامده ...

    گفتم : باشه ......

    از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......

    گفتم : فکر نکنم به کارم بیاد ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    ساکت شد و رفت تو فکر ...  و به حرف من گوش نکرد و رفت توی بیمارستان نگه داشت ....
    گفتم : آقای دکتر اگر کسی الان ما رو ببینه دیگه حرفمون رو باور نمی کنن  ...
    گفت : پیاده شو بریم ...  به درک ما میگیم خودشون می دونن می خوان باور کنن می خوان نکنن .... با من بیا تو بخش .....

    در ماشین رو قفل کرد و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو ....
    منیژه تا چشمش افتاد به ما از جاش پرید .... به دکتر سلام کرد ...
    دکتر گفت : همه بیاین تو اتاق من .... و خودش رفت من مثل بچه ها دنبالش رفتم یک دفعه یکی از پشت یقه ی منو گرفت و برگشتم ... منیژه بود انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیس ... وایستا ببینم چی رفتی گفتی به دکتر ؟
     گفتم : من که حرفی نزدم ولی فکر کنم یکی اینجا براشون حرف درست کرده که همه تو بیمارستان در موردش حرف می زنن هر کس دکتر رو می بینه یک داستان ساختگی براش تعریف می کنه ...
    فکر می کنم ایشون می خوان داستان واقعی رو براتون تعریف کنه تا همه چیز روشن بشه  .....
    اون یک کم منو با خشم نگاه کرد و رفت تا همه رو بیاره تو اتاق دکتر ....
    من زودتر رفتم و جلوی در وایستادم ...

    به من گفت : بشین لطفا چرا وایستادی ؟ ....
    گفتم : این طوری بهتره ........ بچه های بخش یکی یکی اومدن و آخر از همه هم منیژه اومد و گفت دکتر لطفا زودتر که بخش خالی نباشه .....

    دکتر گفت : بله حتما این بستگی به شما داره لطفا بگین چی دیدن و چی شنیدین که این شایعه رو درست کردین ؟ خودتون بگین ...
    گفت : به من ربطی نداره من فقط به کارم فکر می کنم و به کار کسی هم کار ندارم .....
    دکتر گفت : اولا خانم تهرانی کاپشن رو داده بود به شما ؛؛ و فقط شما خبر داشتین پس اینکه شما گفتین حرفی درش نیست ........ دوما همه میگن از شما شنیدن با عقل هم جور در میاد ولی من کار ندارم خانم ها و آقایون حالا حقیقت رو از خودم بشنوین .....
    چیزایی که شنیدین درست نیست ...
    خانم تهرانی توی بارون مونده بودن و من ایشون رو بردم خونه شون همین چیز دیگه ای نبوده ولی این که من قصد دارم با ایشون ازدواج کنم یا نه .... دیگه به خودم مربوط میشه ... لطفا به کارتون برسین و شایعه درست نکنین ... ممنونم بفرمایید سر کارتون .....
    من اومدم چیزی بگم که همه داشتن از در اتاق می رفتن بیرون وا مونده بودم اصلا اون چی گفت ؟ منظورش چی بود ؟ اصلا نفهیمدم جمله ی آخر یعنی چی ؟ بعد رو کرد به من و با همون اخم گفت شما هم لطفا سر کارتون بفرمایید ......



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دهم

    بخش پنجم


    من رفتم سر کارم ولی تمام ذهنم به حرفی بود که دکتر زده بود و اصلا خوشم نیومده بود اون فکر می کرد من کسی هستم که دوست دارم زن اون بشم اون روز منم مرتب به آخرین جمله ی دکتر بشیری فکر می کردم  ...
    وقتی اومدم خونه همه چیز رو برای بهروز تعریف کردم ....
    اون گفت : خوب این که ناراحتی نداره همین حرفیه که براش درست کردن می خواست بگه به شما مربوط نیست ....

    دست انداختم دور گردنش و گفتم: داداش خوش خیال من .... عزیزم همه رو مثل خودت می دونی ....
    گفت : نکنه بهاره فکر کردی دکتر تو رو می گیره ؟
     گفتم : اِاا توام که ؛؛ دوست نداشتم همچین فکری بکنی بدم اومد ....
    چرا همه فکر می کنن دکتر بشیری تحفه هست ؟ .. .من به جون داداش دلم می خواد درس بخونم پول در بیارم و برای تو زن بگیرم ... اگر شوهر کنم اختیارم میره  دست اون ،،، بدم میاد تازه امکان نداره دکتر بشیری منو بگیره چرا خودمو علاف اون بکنم مسخره اس نه ؟  ....
    صدای زنگ در اومد و حرف ما قطع شد .... هانیه و مریم بودن .....
    مریم حالا راه می رفت و شیرین زبونی می کرد و خیلی هم به من علاقه داشت ... منم شروع کردم بعد از مدت ها با اون بازی کردن و خندیدن ....
    دنبالش می دیدم و قایم موشک بازی می کردیم .... هانیه مدتی بود که تو کوک کارای من بود عاقبت گفت : چیه ؟ بهار خوشحالی ؟ وایستادم و بهش نگاه کردم ....
    سر جام موندم موهامو صاف کردم و نشستم کنارش انگار راست می گفت 

    گفتم : آره مثل اینکه حالم بهتره ... چرا ؟؟ نمی دونم ؛؛ شاید بارون کار خودشو کرده ... پرسید دیوونه چی میگی ...
    یک چیزی بگو منم بفهمم ...

    بهروز داشت کفش می پوشید که بره کارگاه ...
    گفت : بارون که خورد مریض شد عقلش اومد سر جاش ....
    مامان گفت : ولش کنین بچه رو ، داشت بازی می کرد زدین تو ذوقش .....
    هانیه گفت : مامان جان کجاش بچه اس شما تا کی می خوای لوسش کنی ......
    صبح آماده شدم برم دانشگاه زود تر از بهروز اومدم بیرون چون اون هنوز خواب بود ...

    چند قدم بیشتر نرفته بودم که یک ماشین نگه داشت . صدای دکتر بشیری اومد  ... بهاره .....بهاره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت یازدهم

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش اول



    با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ...
    گفت : بیا بشین تا بهت بگم ....

    گفتم : همینطوری بگین چون نمی تونم برای همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین  ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ...
    گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟
    گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ... صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم : میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ...
    چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ...
    گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم ,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده ....
    خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره .......
    مامان گفت : ولش کن , من میام .... تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ... و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و  راه افتاد  ...
    دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ...
    مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...

    گفت : مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟
    مامان گفت : خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ... درضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه ی ماست ...

    گفتم : ایییی مامان ؟ .... 
    دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله  ,, معلوم میشه ته تاقاریه ....

    مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ... دعات می کنم مادر ......
    دکتر گفت : خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ... امری ندارین ببخشید دیرم شده ...........
     مامان اومد دم ماشین و گفت : نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ......
     من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم .
    گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یکدنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ... وقتی اونجا شما رو می بینم ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟
    خندید .... بازم خندید ...
    گفتم : بازم من خنده دارم ؟ ...
    گفت : نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد ... تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....

    گفتم : و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما ...
    گفت : نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد ...
    گفتم : کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟  ... اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...

    گفت : خودم می رسونمت ......
    پرسیدم : خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟
     گفت : با من ازدواج می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    سر جام میخکوب شدم ... یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم .....
    گفتم : چی ؟
    گفت : واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟

    ... سکوت کردم ..... یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ...
    گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ .... به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده .....
    پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟

    گفتم : آقای دکتر واقعا نمی خوام ... اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟
     گفت : سی و دو سال ...

    گفتم : خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ... یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه ....  بعدم شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین ,, و یک جواریی تحقیرآمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین  و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه .... نه .... من زیر بار نمیرم .... نه متاسفم ......... نکنه دارین منو مسخره می کنین ؟ یا امتحان ؟ ...
    گفت : نه این کارو نمی کنم ... با تو نه ..... خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم .......

    گفتم : ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو  دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........
    اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیرتر بهروزم شکل برادرای منه ... من که فرقی بین خودمون نمیبینم ... خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک ....
    فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....

    با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟
     گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم .......
    گفتم : به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟
     گفت : مگه عیبی داره ؟
     گفتم : نه ولی من فکر می کردم مامانتون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون ....
    گفت : به نظرت من شیک و متجددم ؟  ...........

    رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ...
    گفتم : نه آقای دکتر  جواب من منفیه ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو  پیاده کنین  .......
    دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم  ...........
    گفت : باشه می رسونمت ... اشکالی نداره ... می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم .....

    پرسیدم :خوب چرا ؟

    گفت : درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............
    سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....

    چون یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟
     گفت : خوب معلومه به نظرم ... برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت .... راستش از جر و بحث با تو لذت می برم .....
    گفتم : چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام منو برسون ... تو راه با هم جر و بحث می کنیم  .... این که دیگه ازدواج نمی خواد ...
    خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ... خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم .....
    گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی .......
    گفتم : نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی ذارم .....
    گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم ... میشه ؟
    گفتم : چشم آقای دکتر ...

    خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت .....


    علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون پرسیدم ساعت چنده ؟
     یلدا گفت : ده صبح ...

    گفتم : خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم ... برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟
    یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ...
    گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم ....
    الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ... کو امیر ؟

    گفت : رفته تو حیاط داره بازی می کنه ....
    گفتم : چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو .....
    اون روز پنجشنبه بود من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار .....
    وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم ... اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...

    گفتم : اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....

    از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ...
    خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ... و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم .... و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ... سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه ....
    کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت .... داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و  محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ...
    حاج خانم اومد جلو و گفت : تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخترم ....
    دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....ریلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین .... تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم ....
    گفت : بهاره جان میشه یک کم راحت باشی ... خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ... منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد ..... یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ... و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته

    گفت :بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی .....
    گفتم : حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟

    گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین می خوان با تو آشنا بشن ....
    گفتم : حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟

    گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ......



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان