داستان من یک مادرم
قسمت سیزدهم
بخش اول
گفتم مامان منو نگاه کنین ! اگر اون صلوات نفرستاد و یاوه گفت چی میشه ؟ خوب عیب نداره مرده دیگه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه !!! ... بهتون بگم مامان خانم اگر دیدم به دردم نمی خوره باهاش عروسی نمی کنم گفته باشم ...
دکتر که دوباره زنگ زد من تو حموم بودم و بهروز بهش گفته بود ساعت ده بیاد دنبالم . تعجب می کردم از اینکه مامان و بهروز با همه کار اون موافق بودن و تازه یک جورایی هم خوشحال بودن و می ترسیدن اونو از دست بدن ...
من موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و منتظرش شدم و برای اولین بار تو زندگیم آرزو کردم یک پالتو داشتم که باز همون کت رو نمی پوشیدم ...
صدای زنگ در که اومد قلبم ریخت پایین و به تپش افتاد ... تجربه ای تازه برای من ... دلم برای دیدنش پر می زد و نمی دونستم چرا یک دفعه این طوری شدم . از مواجه شدن با اون هراس داشتم ...
بهروز در رو باز کرد ، من روی پله ها وایستادم تا اون منو صدا کنه ، ولی نتونستم طاقت بیارم و وقتی اونا داشتن سلام و تعارف می کردن رفتم جلو و به بهروز گفتم : من از نقش بازی کردن خوشم نمیاد ... و سلام کردم .
پرسید : برای چی ؟
گفتم : قرار بود من رو پله وایسم تا بهروز صدام کنه ولی نتونستم و هر سه تایی کلی خندیدیم و من با اون رفتم ...
کنارش که نشستم حس غریبی داشتم ، حالا فکر می کردم اون مال منه و از داشتن اون احساس غرور بهم دست داد ... می دونستم که این خبر مثل بمب توی دانشگاه و بیمارستان منفجر میشه ...
از من پرسید دوست داری کجا بریم ؟
گفتم : باور کن من خامِ خامم !! هیچ کجا رو بلد نیستم و نرفتم . هر جا بری برای من تازگی داره ...
گفت : بهاره نکنه تو یک روز عوض بشی تو رو خدا همین طوری بمون ...
پرسیدم :چه طوری ؟
گفت : رک و راست همونی که الان هستی ... خام خام ... وقتی میگی آره ، همونه و وقتی میگی نه ، بازم همونه . پشتش چیزی نیست . آدم که نگاهت می کنه انگار دورن تو رو می بینه ...
گفتم : خوش خیال نباش ! من یک روی سگ بدی دارم که تو نمی دونی . خوب نگاه نکردی ؟ ببین اون سگ هاره رو می بینی ؟ آخ مامانم گفته بود یاوه نگم یک چیزی می دونست ...
گفت : مامانت خیلی خواستنی و مهربونه ... از بهروز هم خوشم اومده ، با معرفت و عاقله ...
گفتم : پس تو بابامو ندیدی نمی دونی چه انسان بی نظیری بود ...
گفت: اگر تو و بهروز بچه هاشین همین طور باید باشه ...
بهاره از کی فهمیدی دلت می خواد با من ازدواج کنی ؟
یک فکری کردم و گفتم شما از کی ؟
گفت : از اون روزی که توی بیمارستان به جای همه حرف زدی ... توجه منو جلب کردی . هر وقت میومدم توی بخش دنبالت می گشتم ، ولی بهت محل نمی گذاشتم اون موقع نمی دونستم چرا ذهن منو مشغول می کنی تا توی بارون دیدمت ...
وقتی دیدم برامون حرف درآوردن دلم خواست راست باشه .
گفتم : برای چی پس می خواستی منو ببری و جلوی همه انکار کنی ؟
گفت : فقط برای این که از خونه تون تا بیمارستان باهات باشم و کتت رو هم بدم ... من اونجا می دونستم که تو قسمت منی ...
گفتم : توهین ؟؟
گفت : چی ؟
گفتم : قسمت هم هستیم آخه مثل اینکه منم آدمم اینجا فقط شما نیستین ...
گفت : چشم مراقب میشم.
خوب بگو تو از کی فهمیدی ؟
گفتم : وقتی با سینی اومدم تو و چشمم به شما افتاد ...
گفت : حامد ... اسمم رو صدا کن دختر ...
گفتم : یک کم برام سخته ... بهم فرصت بده هنوز تو شوکم نمی دونم شاید خواب می بینم ...
گفت : بریم کنار یک رودخونه ؟ پرسیدم کجا ؟
گفت : جاده چالوس ...
گفتم : نه اصلا من خیلی دور نمی تونم بیام ...
گفت : پس می برمت یک جایی تو فرحزاد خیلی کباب خوبی داره ...
پرسیدم : با گوجه و ریحون ؟
با دست زد رو فرمون و گفت : با گوجه و ریحون ... با کله پاچه چطوری؟
گفتم : نگو که عاشقشم .
بلند خندید و گفت : به به منم عاشق توام ... با این مرامت ... پس یک روز صبح میام دنبالت میریم کله پاچه می خوریم و میریم سر کار ...
پرسیدم : چه غذا هایی رو دوست داری ؟
گفت : راستشو بگم از همه بیشتر دمپختک با سیر ترشی ...
گفتم : پس خاطرت جمع هفته ای دوبار برات درست می کنم چون منم خیلی دوست دارم ...
گفت : می دونی چیه تو رو از همه بیشتر دوست دارم ؟ این که جلوی تو راحتم ... لازم نیست کلاس بذارم و به چیزی تظاهر کنم انگار صد ساله باهات آشنام ...
خانجانم چقدر ازت خوشش اومده و از دیشب تا حالا داره از تو تعریف می کنه ...
ناهید گلکار