خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم



    مبل ها رو خود حامد خریده بود و میز ناهار خوری رو من برده بودم ولی مامانم تمام وسایل آشپزخونه و اتاق خواب رو اون طوری که شایسته بود تهیه کرده بود ....
    ولی خانجان اجازه نداد ما همه ی اونا رو باز کنیم ، همش می گفت رفع احتیاج رو بیار بالا و بقیه رو خودش کرد تو کارتون و فرستاد پایین توی انباری ... من اون زمان غرق عشق حامد بودم و هیچ چیزی جز رضایت اون برام مهم نبود ... با همه چیز موافقت می کردم ..... و خانجان خونه رو مطابق میل خودش چید و به روش خودش رضایت منم گرفت ....
    مثلا می پرسید : اینو اینجا بزارم ؟

    می گفتم : نه خانجان اگر میشه اونو نذارین قدیمی شده ...

    می گفت : ببین چقدر قشنگ میشه ناز خاتون .... خوب نگاه نکردی من خیلی دوست دارم تو چی ؟
    منم دلم نمیومد ناراحتش کنم می گفتم : باشه آره شما درست میگین ......
    هانیه می گفت : این کارو نکن تا کی می خوای این وضع رو تحمل کنی بهتر از الان بگی چی دوست داری ؟
    منم به شوخی برگزار می کردم و می گفتم : من که گفتم حامد رو دوست دارم ؛؛ نگفتم ؟ 
    ولی همین کارای من باعث شده بود که خانجان خیلی منو دوست داشته باشه و هوای منو داشت ... از کلمات خوب و شیرین در حرف زدن با من استفاده می کرد و آزارم نمی داد .... همین برای من کافی بود ....
    شب اول هم رفت خونه ی حسین آقا تا ما تنها باشیم و به این ترتیب زندگی مشترک ما شروع شد ....
    وقتی تنها شدیم هنوز لباس سفیدم تنم بود که ازش پرسیدم : حامد دلم می خواد بین ما صداقت و رو راستی باشه اگر حقیقت رو بهم بگی من می پذیرم ولی دروغ از دلم بیرون نمیره ...
    منو بغل کرد و گفت : چشم عزیزم قبوله چون منم از تو همین انتظار رو دارم ...

    پرسیدم : اون دختره کی بود ؟
    گفت : ندونی بهتره ؛؛
    گفتم : نه می خوام همین امشب بدونم ....
    گفت : قسم می خورم اون دنبال من بود یک مدتی با هم می رفتیم بیرون اون زمان تو نبودی ......  بهت راست گفتم اما  تو رو خدا فراموش کن من دو سال بود اونو ندیده بودم ....
    گفتم : پس چرا به عروسی دعوت شده بود ؟ ...

    گفت : وای این کارو نکن بهاره ... من اینقدر احمقم که اونو به عروسی خودم دعوت کنم ؟ نمی دونم از کجا با خبر شده و اومده ... باید دم درکارت می خواستیم ....باور کن به جون خودت خودش اومده بود ... من خبر نداشتم ....

    پرسیدم : قسم نخور تو بگی قبول می کنم منیژه چی ؟ با اونم رابطه داشتی ؟

    یک کم ناراحت شد و یک فوت محکم کرد که نشونه ی کلافگی بود و گفت : خدا به خیر کنه ... بهاره خانم شما که اینطوری نبودی اینو دیگه از کجا در آوردی ؟ نکنه می خوای امشب رو خراب کنی ؟
     گفتم : چرا جواب نمیدی  ؟
     گفت : نه خیر خانم چون خیلی دور از ذهنه امکان نداره خودت ندیدی توی بیمارستان سکه ی یک پولش کردم ؟ ندیدی ؟ ......
    گفتم : چرا می خواستم خیالم راحت بشه .....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

      قسمت پانزدهم

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



     خیالم راحت نشد ... و این موضوع مثل یک غده رفت توی ذهن منو جا خوش کرد ...
    من همیشه حامد رو توی بیمارستان آدمی می دیدم که توجهی به کسی نداره و انسان پاکیه ولی حالا این تصور من خراب شده بود ... وقتی قیافه ی اون دختر رو مجسم می کردم و جر و بحثی که با منیژه داشت جلوی نظرم میومد ... دیگه نمی تونستم بهش اعتماد داشته باشم و توان اینکه , این فکر رو از ذهنم بیرون کنم رو هم نداشتم  ....
    نمی دونستم دارم حسودی می کنم یا دلم برای آینده شور می زنه ... به هر حال حس بدی بود و اون شب رو برای من جهنم کرد  ....
    دلم می خواست بدونم  اگر حامد توی شرایط من قرار می گرفت چه عکس العملی نشون می داد ولی من صبر کردم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ......
    صبح اول وقت صدای زنگ در اومد منو  حامد با عجله لباس پوشیدیم و حامد در رو  باز کرد ...... خانجان با خانم حسین ، آذر خانم اومده بودن ... خوب من تو اتاقم بودم و خجالت می کشیدم بیام بیرون ....
    خانجان صدا زد ناز خاتون بیا مادر فدات بشم بیا براتون ناشتایی  آوردم این کار مامانت بود ,,,,  من کردم ..... به ناچار در رو باز کردم که برم بیرون ولی خانجان پشت در وایستاده بود منو بغل کرد و بوسید و گفت : بیا ... بیا بشین با شوهرت ناشتایی بخور ..... که از فردا خودت باید بهش بدی ....
    گفتم : چشم حتما ....

    بعد سرک کشید توی اتاق خواب ما و گفت : راحت بودی دیشب مادر ؟ و همین طور داشت به اطراف نگاه می کرد ....

    گفتم : بله مرسی ... یک مرتبه زد پشت دستش که وای ...
    خاک بر سرم اون چیه ؟

    پرسیدم : چی خانجان ؟

    گفت : مادر نباید این کارو بکنی عکس باباتو چرا گذاشتی تو اتاقت الان که تازه عروسی شگون نداره ... تو بذاری حامد هم دلش می خواد عکس باباشو بزاره اون وقت میشه مثل ماتم سرا ... برو برش دار یک جایی بذار که فقط خودت ببینی ....
    گفتم : خانجان ولی من همیشه عکس بابام باید جلوی چشمم باشه و گرنه دلم براش تنگ میشه می خوام تو اتاقم باشه ....
    گفت : الهی بمیرم برات عزیزم که اینقدر باباتو دوست داری ..... حامد جان اون عکس رو بردار برای بهاره کوچیک کن بده بزاره تو کیفش بچه ام دلش برای باباش تنگ نشه ... تو اتاقم نباشه که تازه عروسه ... خوبه مادر ؟
    به ناچار گفتم : دست شما درد نکنه آره خوبه ....

    حامد دست و صورتشو شسته بود اومد و گفت : شما چیکار به اتاق ما دارین خانجان بذار هر طوری دوست داره باشه لطفا اختیار اتاقش دست خودش باشه .....
    خانجان گفت : البته من فقط نظرم رو گفتم این عروسِ خوشگل و خانم و حرف گوش کن من هر کاری بکنه به نظر من شیرین میاد .... ولی اگر از جاش بلند شد و رختخوابش خوب مرتب کنه که دیگه نور علی نور میشه .
    گفتم : نه بابا راست میگه خانجان بهتره تو کیفم باشه ... چشم تختم رو هم درست می کنم ... بعد رفتم با آذر خانم روبوسی کردم اون زن مهربونی به نظر می رسید .....
    یک کم توی صورتش آثار آبله مونده بود به خصوص روی دوتا گونه هاش و مقداری هم چاق شده بود و شکمش خیلی بیشتر از حد جلو اومده بود .... و هر وقت خانجان از من تعریف می کرد اون می رفت تو هم .........
    باز خانجان گفت : بهاره خانم تصمیم بگیره من اطاعت می کنم ......
    گفتم : فداتون بشم خانجان مهربون ..... اینجا احساس کردم آذر خانم  یک کم دماغش تیر کشیده .... نمی دونم شاید اونم مرام خانجان رو می دونست ... و از این کارای اون ناراحت می شد ،

    به هر حال من برای اینکه از من همین اول کاری دلخور نشه گفتم : آذر خانم خیلی زحمت کشیدی تشریف آوردین من سعادت داشتم که شما جاری من شدین ....
    گفت : ای بابا این حرفا چیه ؟ وظیفه ی ما بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    همین که نشستیم صبحانه بخوریم زنگ در به صدا در اومد و مامانم با هانیه اومدن با دست پر و یک صبحانه ی مفصل هم اونا آوردن من که خوشحال شدم ...
    هم برای این که خانجان اون حرف رو زده بود ... هم از اینکه این اولین روزی بود که من توی خونه ی جدید زندگی می کردم  .... و  هنوز عادت نداشتم ......
    خانجان با خوشحالی از اونا استقبال کرد و گفت : ای بابا چرا زحمت کشیدین لازم نبود من که بودم زری خانم جان به خدا اینقدر بهاره رو دوست دارم که برام مثل دختر خودمه اصلا فکر نمی کنم که عروسم باشه ....
    مامانم هم گفت : البته که دیگه دختر شماست خوش به حالش که شما مادرشین حالا ازش یک زن کامل می سازین من که نتونستم ....
    گفتم : مامان خانم طور دیگه ای نمی تونستی منو خراب کنی ؟ 
    همه دور میز نشستیم و صبحانه خوردیم ... منو حامد باید حاضر می شدیم بریم اصفهان ... چون من از پاتختی بدم میومد اجازه ندادم این مراسم رو بگیرن ...
    مامان و هانیه کمکم کردن و حاضر شدم و در میون دود اسفند و رد شدن از قران راهی شدیم ....
    حامد اونقدر خوشحال و شنگول بود که منم به وجد آورد ...
    آهنگ گذاشته بود و باهاش می خوند و می رقصید ... یک دفعه دیدم دوتایی با هم همصدا با خواننده می خونیم ... عاشقانه بهم نگاه می کردیم و دنیا مال ما شده بود ... حامد چند بار اصفهان رفته بود ولی من برای اولین بار بود اونجا رو می دیدم .....
    به محض اینکه به این شهر قشنگ رسیدم محو تماشا شدم ...
    میدون نقش جهان خیابون های زیبا با درخت های تنومند و بلند ....
    حامد فورا یک هتل گرفت و همون جا ناهار خوردیم و رفتیم تو اتاقمون که کمی استراحت کنیم ...
    اون که تا سرشو گذاشت خوابش برد ولی من دلم می خواست برم بگردم ... یک ساعت که خوابید ...
    من ورد گرفتم بلند شو تنبل .... بلند شو تنبل ... می خوام برم بگردم نیای من میرم ... تا بالاخره بلندش کردم وبا زور حاضر شد و رفتیم برای دیدن اصفهان .....
    اول رفتیم سی و سه پل کنار زاینده رود .... تا به حال چنین منظره ی زیبایی ندیده بودم و هنوزم ندیدم .....
    اون شب کنار اون آب خروشان که بی وفقه از زیر پل بیرون می ریخت ... منو مجذوب خودش کرده بود ...
    همون جا نشستم و از جام تکون نخوردم ....

    حامد هی می خندید و می گفت بابا بیا بریم اصفهان خیلی جا های بهتری هم داره ....
    گفتم : نمی خوام اینجا رو دوست دارم .......
    حامد رفت و شام گرفت و آورد و کنارم نشست کمی که مثل من نگاه کرد گفت : راست میگی خیلی قشنگه تا حالا این طوری دقت نکرده بودم ...



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    تا نزدیک صبح رضایت ندادم و همین طور کنار آب نشستم ....
     و هر دو شب بعد هم وقتی همه جا رو می گشتیم باز خودمون کنار زاینده رود می رسوندم و شب رو اونجا می گذروندم .....
    از نگاه کردن به اون منظره ی زیبا سیر نمیشدم ...
    تا جایی که حامد می پرسید منو بیشتر دوست داری یا زاینده رود رو ....

    منم به شوخی می گفتم : زاینده رود ...
     از اصفهان برگشتم ولی اون رود و اون حالتی که آب از زیر سی و سه پل بیرون میومد رو تو خاطرم ثبت کردم و همیشه وقتی خیلی ناراحت بودم توی رویاهام می رفتم و کنارش می نشستم .....
     ساعت یک شب بود که رسیدیم خونه کلید انداختیم رفتیم تو ....
    ولی خانجان بیدار و منتظر ما  بود ...

    با خوشحالی گفت : خوش اومدین ... خوش اومدین به سلامتی ....
    گفتم : مرسی خانجان جاتون خالی بود  ....

    ولی اون به حرفم گوش نکرد و گفت : مادر این کاره زنه که به مردش بگه به موقع حرکت کنه که دیر وقت نرسه نه به خاطر خودم بگم که جون به سر شدم تا شماها برگشتین  ... نه ؛؛ به خاطر اینکه توی شب رانندگی خطرناکه ؛؛ یادت باشه دیگه دیر وقت نیاین خونه ....
    گفتم : ببخشید خانجان خوب شما می خوابیدین ....

    گفت : نه مادر مگه میشه بچه ام تو جاده باشه و من بخوابم ...
    فردا صبح حامد حاضر می شد بره بیمارستان ... جلوی آینه خودشو نگاه کرد سه بار پیراهنشو عوض کرد با شلوار و جورابش ست کرد کراواتش رو عوض کرد و دوباره یکی دیگه برداشت و گرفت جلوی آینه و وراندازش  کرد  ...

    چند بار به خودش ادکلن زد .... و شاید سه ربع ساعت طول کشید تا اون خودشو آماده کرد  ....
    صبحانه هم نخورد گفت : خیلی دیرم شده  تو بیمارستان یک چیزی می خورم ... از این که اون اینقدر حساسیت برای لباسش به خرج می داد خوشم نیومده بود ولی خودمو قانع کردم که حامد از قبل هم همینطور بوده   ...
    پس سخت نگیر ... اون فقط تو رو دوست داره .... خوب اون همین طور لباس می پوشید که همه فکر می کردن از پولدارهای تهرونه ......
    من و خانجان با هم صبحانه خوردیم ...

    گفتم : امروز می خوام برم به مامانم سر بزنم دلم تنگ شده ...
    خانجان گفت : آفرین به تو دختر خوب و با وفا ... آره مادر برو ... ولی فکر کنم دفعه ی اول باید با حامد بری مادرزن سلام ...
    این طوری بده مامانت فکر می کنه من چیزی حالیم نیست ... برای من بده حالا بازم خودت می دونی .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    نمی دونستم تا غروب که حامد برمی گرده با خانجان تنها چیکار کنم !!! ولی اون خودش راه رو نشونم داد گفت : عزیزم برو ناهار درست کن من دستپخت تو رو بخورم ببینم عروس خوشگلم چی برام درست می کنه ....
    فکر خوبی بود پرسیدم : چی درست کنم خانجان ؟
    گفت : هر چی دوست داری ...
    خانم خونه تو هستی ...
    گفتم : قورمه سبزی درست کنم ؟
    گفت : نه مادر ,,,,
    پرسیدم : قیمه ؟
     گفت : نه بابا قیمه چیه ؟
     گفتم : کرفس ؟ آش ؟ کتلت ؟

    گفت : نه اینا رو نمی خوام آش شوربا درست کن ... پرسیدم چی من تا حالا نشنیدم ...
    گفت : واااا؟ چطور مامانت تا حالا درست نکرده و یادت نداده ... خوب عیب نداره من بهت میگم ...


    و اون روز فهمیدم که خانجان چطور می خواد با همون زبون هر کاری خودش دلش می خواد انجام بده و منو وادار کنه که راضی به رضای اون باشم .....
    البته خانجان با همه همین طور بود و منظورش تنها من نبودم ولی خوب ......
    و همون روز اول با دستور هایی که می داد منو کلافه کرده بود ...
    حتی  وقتی می خواستم تو قابلمه آب بریزم اون یک ایراد می گرفت و کار خودشو می کرد ...
    ولی من دوستش داشتم و تصمیم گرفته بودم هم همسر خوبی باشم و هم عروس خوبی برای خانجان ....
    ولی عادت به فرمون بردن نداشتم و دیگه در حال دیوونه شدن بودم که حامد با یک دسته گل اومد خونه و منو در آغوش کشید و گفت دلم برات یک ذره شده بود ......
    و خستگی رو از تن من در آورد و حالا نوبت من بود که خستگی اونو در بیارم .....

    گفتم : الان برات چایی می ریزم یک مرتبه دیدم خانجان گوشی رو بر داشته و داره زنگ می زنه ....
    و گفت : الو ... الو زری خانم جان ؟ سلام و علیکم پاشو کاراتو بکن داریم میام برای مادر زن سلام ......
    البته بدون اینکه با من و حامد هماهنگ کنه ... ما بهم نگاه کردیم ...
    حامد به شوخی گفت : خانجان.... آره ما هم میایم  ، راضی هستیم با اینکه من خیلی خسته ام چشم امر شما اطاعت میشه ....
    خانجان خندید و گفت : وا ؟ مادر خودت که می دونستی باید امشب بریم مادر زن سلام بهاره بهت نگفته بود ... عیب نداره عقلش نرسیده ... برین حاضر بشین که دیر میشه .....
    اون شب خانجان دستور داد برای مامان من یک  انگشتر بگیریم و منم از حامد خواستم برای بهروز هم یک چیزی بخریم چون خیلی زحمت کشیده بود ...
    وقتی رسیدیم خونه ی مامانم .... بهروز در رو باز کرد ، انگار اونم خیلی دلتنگ برای من شده بود چون تا چشمش به من افتاد بغلم کرد و به گریه افتاد

    و گفت : بدون تو چطوری تو این خونه زندگی کنیم منو مامان داریم دق می کنیم دیگه کسی نیست که برامون آواز بخونه ... و من سر به سرش بزارم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم



    با صدای سرفه ی علی از خواب بیدار شدم .....
    نگاهی به بیرون انداختم هوا هنوز روشن نشده بود و بد جوری یخبندون بود ...
    یک لیوان آب آوردم بدم به علی .... سرشو از زمین بلند کردم اینقدر تنش داغ بود که فورا متوجه شدم به شدت تب داره بغلش کردم و یک کم بهش آب دادم ...
    وقتی صبح آنتن رو نصب می کردم درو خیلی باز و بسته کرده بودیم و بچه سرما خورده بود ...
    اون موقع شب کاری نمی تونستم بکنم جز این که از دواهایی که همیشه همراه داشتم بهش بدم ...
    شربت سرماخوردگی بچه و یک قرص تب بر و اونو گذاشتم روی پام ...
    با اینکه بزرگ شده بود بازم دوست داشت که من اونو روی پام بزارم مخصوصا وقتی حالش خوب نبود ......
    همین طور که روی پام بود احساس می کردم پای منم داره میسوزه ....
    صداش کردم علی ... علی جانم ؛؛؛؛ فدات بشم مادر نگام کن خوبی مامان ؟ چشمش باز نمی کرد ... و لخت روی پام افتاده بود از جام پریدم و داد زدم یلدا بیدار شو .... علی حالش بده .... تو یک دستمال بیار تبشو پایین بیاریم ...

    خودم لگن آوردم و اونو پاشویه کردم ولی فایده نداشت و اون سر حال نشد بدنش رو دستمال انداختم ولی همین طور سرش کج مونده بود ....
    دستپاچه شده بودم و گفتم ... باید ببرمش دکتر ...
    تازه هوا روشن شده بود و من که اگر پای بچه ام در میون بود ملاحظه ی هیچ کس رو نمی کردم دویدم در اتاق حاج خانم و زدم به در ... اون موقع صبح معمولا بعد از نماز تا طلوع آفتاب دعا و قران می خوند ....
    صدا کردم حاج خانم .... حاج خانم ... سکوت بود و کسی در و باز نکرد دنیا روی سرم خراب شده بود اون موقع صبح و یخبندون نمی دونستم بچه مو چیکار کنم ,, ای خدا به دادم برس  ...
    ای خدا کمکم کن  ...
    و فقط همینو می تونستم بگم ......



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

      قسمت شانزدهم

  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    داستان من یک مادرم

    قسمت شانزدهم
    بخش اول



    با ناامیدی داشتم برمی گشتم که مصطفی در باز کرد و پرسید چی شده بهاره خانم ؟
    گفتم : آقا مصطفی ... علی حالش بده چیکار کنم ؟ ....
    گفت : حاضرش کنین من ماشین رو بیارم دم در حیاط  ......
    خیلی سریع لباس و کاپشن علی رو همون طور که بی حال افتاده بود تنش کردم ..... مانتوی خودم رو می پوشیدم و منتظر شدم که مصطفی اومد و زد به در مقنعه مو سرم کردم و در باز کردم با عجله علی رو بغل کرد و گفت: بریم ....
    در حالی که کفشمو می پوشیدم . به یلدا گفتم مدرسه نرو مامان جان تا من بیام ..... من نشستم عقب و مصطفی علی رو گذاشت تو بغل من و راه افتادیم ....
    ماشین روی یخ سر می خورد ، بهش گفتم : بریم همون کلینک خودمون اقلا آشنا هستن ... نمی دونم چرا این طوری شده حس نداره نباید از تب باشه من بدنش رو سرد کردم ولی به حال نیومد ای خدا چیکار کنم بچه ام داره از دست میره ....
    گفت : این حرف رو نزنین خوب میشه ... فکر کنم دیروز سرما خورد چون چند بار اومد دم در که منو نگاه کنه .....
    جلوی کلنیک نگه داشت و خودش با سرعت اومد و علی رو از بغل من گرفت و با عجله برد تو بیمارستان ....
    منم دنبالش می دویدم ... فورا دکتر کشیک اومد بالای سر علی ...
    یک کم علی رو معاینه کرد و گفت : خانم تهرانی خوبه که شما پرستاری .... چی بهش دادی ؟
    گفتم : یک تب بر دادم یک قاشق شربت سرماخوردگی یک قاشق هم ضد سرفه همین ...
    با خونسردی گفت : بچه خوابه ...
    با تعجب گفتم : نمیشه دکتر اون هیچوقت این طوری نمی خوابه تازه نبضش خوب نمی زد ...
    گفت : اتفاقا به خاطر تب ؛؛ تند می زنه و علایم حیاتی اون خوبه باید تبشو بیاریم پایین ... دیگه بقیه اش رو که شما خودت خوب بلدی ....
    گفتم : شما مطمئنی اجازه بدین منم ببینم ... خودم معاینه اش کردم راست می گفت ...
    دکتر خودش یک آمپول بهش زد و گفت : شربت خواب آور بوده ؛ نگران نباشید ... اونایی که شما بهش دادی و با این آمپولی که من بهش زدم تا ظهر می خوابه ... الانم تبش بند میاد یک آمپول دیگه هم هست خودتون ساعت شش بعد از ظهر بهش بزنین ....
    اون روز رو اجازه گرفتم که نرم سر کار و مراقب علی باشم ....
    مصطفی دوباره اونو بغل کرد و با هم برگشتیم تو ماشین ...

    حالا من چه حالی دارم خدا می دونه ...
    بازم خجالت زده ی مصطفی شدم وقتی بر می گشتیم از اون پرسیدم : حاج خانم از سر و صدای من بیدار نشد ؟
    گفت : خونه نبود رفته بود خونه ی مرضیه دیشب با شوهرش دعوا کرده بود زنگ زد و گریه و زاری ...
    منم مامان رو بردم اونجا خودم دیگه تو نرفتم و برگشتم ....
    گفتم : برای چی دعوا کرده بودن ؟ ....
    گفت : کار همیشگی اوناس بهش گفتم طلاق بگیر خواهر من ؛؛ هم خودتو راحت کن هم ما رو ؛؛؛ گوش نمی ده چسبیده به شوهره و هر روزم همین بساط بر پاس ...
    گفتم : اختلافشون سر چیه ؟
    گفت : والله مرضیه میگه اون داره یک غلطایی می کنه ولی خودش به شدت انکار می کنه و میگه مرضیه دیوونه شده .....
    گفتم : پس مرضیه راست میگه ... همه ی اونایی که خیانت می کنن اول تهمت دیوونگی به زنشون می زنن .... چرا دنبال کارشو نمی گیرین و روشنش نمی کنین ؟ ... خوب معلومه که میگه نکردم نمیاد اعتراف کنه که .....
    کمی سکوت کرد و از من پرسید : شما خیانت دیدی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۹۵   ۲۳:۳۷
  • ۲۳:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    داستان من یک مادرم

    قسمت شانزدهم
    بخش دوم



    یکه خوردم گفتم : مشکل من از این حرفا بیشتره ... روی .... یعنی من روی تجربه ام میگم ....
    گفت : نمیشه تو زندگی کسی دخالت کرد باید خودش به من بگه این کارو بکنم یک دقیقه زیر و روشو در میارم ... ولی مرضیه خودش میگه نه خوب نیست اگر فهمیدم دیگه زندگیم بهم می خوره و بچه هام بی پدر میشن .....
    گفتم : خوب بشن ... پدر اینطوری به چه درد می خوره ؟
    بازم از من پرسید : شما برای همین شوهرتو ول کردی ؟
    گفتم : نه شوهرمن باید سر کارش باشه ... اون مرد خوبیه من به خاطر شرایط یلدا آواره شدم ...
    گفت : پس چرا از شما ها حمایت نمی کنه ؟
    گفتم : چون نمی دونه کجام ... آقا مصطفی داری ازم حرف می کشی؟ رفتی دنبال کنجکاوی خودت ... ؟
    گفت : وای شما نمی دونین چقدر من بد شدم همش دارم به شما فکر می کنم و یک لحظه آرامش ندارم ... توی اون دوتا اتاق با سه تا بچه خیلی سخت و بده ... مجسم می کنم ما توی اون خونه ی بزرگ و شما تو اون جای کوچیک و امکانات کم خیلی ناراحت میشم ...
    گفتم : نه این جایی که الان دارم توی سه سال گذشته از همه بهتر بوده نگران نباشین عادت کردم ...
    گفت : بهاره خانم بذارین هر کاری از دستم بر میاد براتون بکنم شاید این طوری وجدانم راحت تر بشه ....
    گفتم : برای چی وجدان شما ناراحت بشه حاج خانم و شما هر کاری از دستون بر میومد کردین دیگه ,, من تا ابد به شما مدیون شدم ... تو رو خدا منو به حال خودم بذارین که از اینجا آواره نشم ...
    گفت : منم التماس می کنم ؛؛ التجا می کنم  ,, که به من اعتماد کنین و به من بگین دارین از چی فرار می کنین ؟ قسم می خورم فقط بین من و شما می مونه قول مردونه میدم .....
    گفتم : متاسفانه من به قول مردونه اعتمادی ندارم ... و اینی که شما گفتین قبلا شنیدم ... و اعتماد کردم و متاسفانه باعث آزار خودم و بچه هام شد ...
    دیگه تصمیم ندارم این کارو بکنم ... فقط بدونین هر چی هست مربوط میشه به یلدا ...  همین ...
    آقا مصطفی من خیلی مزاحم شما میشم ولی باور کنین که هر بار از روی اجبار این کارو می کنم و دلم اینطوری نمی خواد ... شاید امام رضا این حاجت منم بده و مشکل حل بشه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۹۵   ۲۳:۴۳
  • leftPublish
  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    داستان من یک مادرم

    قسمت شانزدهم
    بخش سوم



    رسیدیم در خونه و مصطفی با سرعت اومد علی رو از بغل من گرفت ...
    من در ماشین رو بستم و رفتیم تو خونه ....
    یلدا در رو باز کرد و پرسید : علی خوبه ؟
    گفتم : نترس خوبه فقط تب داره ...
    از وقتی ما اومده بودیم تو اون خونه هر چهارتایی روی همون تخت دونفره می خوابیدیم ... امیر هنوز خواب بود و مصطفی علی رو هم برد گذاشت روی تخت و رفت دم در وایستاد
    و در حالی که صورتش باز تغییر کرده بود ، گفت : تو رو خدا بهاره خانم هر کاری داشتین به من بگین از ته دلم خوشحال میشم انجامش بدم .... بهم اعتماد کنین من هیچ وقت تنها تون نمی ذارم حتی اگر شما بخواین ..... و با سرعت قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت و درو بست .......
    لحنش طوری بود که چیزی که توی قلبش بود بیان کرد جملات چیزی نبودن ولی کاملا مشخص بود که نسبت به من بی منظور نیست ... یلدا نگاهی به من کرد و ... با شک گفت : مامان ؟ فکر کنم آقا مصطفی از شما خوشش اومده ؛؛
    گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه می زنی ؟ وای یلدا باید از اینجا بریم ... حالا چیکار کنیم ... اگر این طوری باشه من دلم نمی خواد اینجا بمونم .... آخه نمیشه ... نه ... تو مگه چی دیدی که اینو گفتی ؟ چیزی به نظرت اومد ؟
    گفت : نه مامان جان نظر نمی خواست معلوم بود .....
    گفتم : برو یک چایی برای من بریز ببینم چیکار باید بکنم ..... فعلا دیگه اگرم مُردیم نباید از اونا کمک بخوایم ... باید خودمون از پس کارامون بر بیایم توام باید کمکم کنی .... می خوای الان بری مدرسه ؟
    گفت : مدرسه امروزم شیفت صبح تعطیل شده خیالت راحت باشه .......
    علی تا بعد از ظهر تبش بند اومد ...
    حاج خانم نزدیک غروب برگشت و اومد به دیدن من .... درو براش باز کردم بازم دستش پر بود به هوای اینکه علی مریضه چند تا پلاستیک میوه با خودش آورده بود و می شد حدس زد که اونا رو مصطفی خریده ...... و من اینو می فهمیدم و نمی تونستم به روی خودم نیارم .... ولی توی این زمستون چیکار باید می کردم .....
    اگر این فکر احمقانه در ذهن مصطفی شکل گرفته باشه ؟ موندنم اینجا یک اشتباهه بزرگ بود ... اگر مصطفی یک روز خدای نکرده دست از پا خطا کنه ؟ چیکار باید می کردم ؟در حالی که مدیون محبت های اونو حاج خانم بودم ... و نمی تونستم حرفی بزنم ......
    نمی دونم اون روز ها رو چطور تحمل می کردم ...... وجودم مثل کوهی از غم و درد بود ... نه از وجود بچه هام لذت می بردم نه می تونستم براشون زندگی خوبی فراهم کنم که شایسته ی اونا باشه ... یلدا مثل یک گل داشت توی این وضع پژمرده می شد و دوران نوجوانیشو به بدترین شکل می گذروند و حتی امیر که خیلی هم باهوش بود و همه چیز رو می فهمید دیگه معترض من می شد و می گفت می خواد از اینجا بره و انگار طاقت اونم تموم شده بود .....
    شب که می خواستم بخوابم علی بازم یک کم تب داشت .....
    کنارش دراز کشیدم و دستم رو انداختم دور کمرش و کشیدمش توی بغلم ..... باز یادم اومد ......

    اون شب بهروز اولین کاری که کرد بلوزی که براش خریده بودیم پوشید و خوشحال بود مرتب از ما می پرسید بهم میاد ؟ مامان تدارک شام دیده بود و با هم رفتیم تو آشپز خونه .... اون رفت کنار ظرفشویی ... من از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی پشتش و گفتم : .... مامان خیلی دل تنگت میشم .... یک چیزی ازت می پرسم راهنماییم کن ....
    با ترس برگشت و پرسید ؟ چی شده اذیت شدی ؟
    گفتم : نه ,, خانجان .... خیلی زن خوبیه ولی هیچ اختیاری به من نمیده حرف , حرف اون این طوری من برام خیلی سخته اینجا شو دیگه فکر نکرده بودم .... وسایلم که بیشتر تو انباریه ولی من حتی اختیار اتاق خودمو ندارم ....
    گفت : ترسیدم ای مادر گفتم حالا چی شده ... از همین اول کاری بهانه نگیر باید زندگی کنی راهشو پیدا کن ... نمیگم تن در بده ولی با خوبی و مهربونی نذار بینتون اختلاف پیش بیاد هانیه هم همش نگران همین بود و به من می گفت ولی من فکر کردم حالیت نیست نمی خواستم بهت بگم که بهش فکر کنی ولی از همین الان کار خودتو بکن به زبون خودش راضیش کن بزار بفهمه که توام برای خودت عقیده ای داری و باید حرف توام مهم باشه به جای این که چند سال عذاب بشی و بعد این کارو بکنی از همین اول محترمانه جلوش وایستا .....

    فردا باز حامد یک ساعتی رو صرف پوشیدن لباس کرد و یک دوش مفصل با ادکلن گرفت و از خونه رفت .... تا دم در بدرقه اش کردم و با خودم فکر کردم در مقابل اونم باید همین کارو بکنم فردا میگه تو که راضی بودی و حرفی نمی زدی چرا حالا یادت اومده .....
    حالا تازه فهمیده بودم زندگی به اون راحتی ها هم که من فکر می کردم نیست و باید سیاست و فکر پشت یک زندگی باشه تا بتونی به مشکل بر نخوری ... کاری که من می خواستم بکنم تا با همه فرق داشته باشم .... وگرنه همه چیز به زودی با تموم شدن صبر من تموم میشد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۹۵   ۲۳:۴۹
  • ۲۳:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    داستان من یک مادرم

    قسمت شانزدهم
    بخش چهارم




    خانجان که تا قبل از اومدن من خودش حامد رو بدرقه می کرد پشت سر من وایستاده بود با خنده ی بلند و کش داری گفت : خوب شد والله اصلا منو یادش رفت .... تو رو ماچ کرد ... به من محل نگذاشت ....... بیا مادر بچه بزرگ کن ....
    گفتم : خانجان خودم بوست می کنم ولش کن پسرا وفا ندارن .... شما ناراحت نشین .....
    گفت : نه مادر شوخی کردم ... می دونم بچه ام عجله داشت ....... تو امروز یک خورش بِه درست کن ببینم چیکار می کنی ؟ آلو هم توش بزن ...
    گفتم : ولی من به دوست ندارم میشه یک چیز دیگه درست کنم ؟ ....
    گفت : نه مادر فکر می کنی دوست نداری حتما برات بد درست کرده بودن ... من دستپخت مامانت رو دیدم برای همین دوست نداری حالا امروز من بهت یاد میدم بخور و تعریف کن ....
    گفتم : نه خانجان تو رو خدا من از اسمشم بدم میاد .
    گفت : نه ؛ نه , برو گوشت رو در بیار تا بهت بگم ..... منم بِه ها رو خورد می کنم ... بهت یاد میدم یک خورش بهی بپزی که انگشتو بخوری ... حالا یک پیاز خورد کن توی این قابلمه .........
    خلاصه اون روز من مجبور شدم خورش بِه درست کنم و توشم آلو بزنم که اصلا دوست نداشتم و خودش با بَه بَه و چه چه خورد و گفت : دیدی چه خوب شده بود؟ ...حالا برو برای مامانت تعریف کن .....
    در حالی که من فقط یک کم از گوشتشو گذاشتم روی برنجم و خورده بودم اونم فقط برای اینکه اون ناراحت نشه ......
    بعد از ناهار نشست و یک ریز تا حامد برگشت خونه حرف زد نه گذاشت من کاری برای خودم بکنم و نه گذاشت حرفی بزنم ....
    داشت سرم می رفت و دیگه کلافه شدم ... دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار ...
    وقتی حامد اومد از صورتش پیدا بود که خسته اس منو که دید پرسید : چیزیت شده ؟ حالت خوبه ؟
    به جای من جانجان گفت : چرا نباشه مادر از صبح استراحت کرده و اونجا روی مبل لمیده و باز با یک خنده ی بلند ادامه داد حالا داره برای تو ناز می کنه .... ماشالله به فکرشم نرسیده که برای شوهرش شام درست کنه ...
    گفتم : خانجان ؟ شوخی می کنین یا جدی میگین ؟
    گفت : نه بابا شوخی می کنم داشتیم حرف می زدیم نفهمیدیم چطوری وقت گذشت ... عروس و مادر شوهر گرم حرف زدن بودیم ......



    ناهید گلکار
  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    داستان من یک مادرم

    قسمت شانزدهم
    بخش پنجم




    حامد باز منو بغل کرد و گفت : عزیز دلم حتما حوصله ات سر رفته ؟
    خانجان گفت : آره والله من همش حرف زدم حوصله اش سر نره و احساس تنهایی نکنه ... چرا نمی بریش بیرون یک بادی به کله اش بخوره؟ گناه داره بچه ی مردم ....
    حامد گفت : چشم روی چشمم یک کم استراحت کنم ، می برمش .
    گفتم : خانجان شما نیای منم نمیرم ...
    گفت : نه مادر شماها جوون هستین من نماز می خونم و کارامو می کنم تا شما ها برگردین ....
    من اونجا فهمیدم که در مورد اون اشتباه کردم و از کاراش منظوری نداره و می خواد فقط برای من دلسوزی کنه ...... با خودم فکر کردم اگر من یک کم گذشت داشته باشم اون زن خوبیه .......

    اون شب منو حامد با هم بیرون شام خوردیم ولی من یک پرس هم برای خانجان گرفتم و براش بردم خونه و دیدیم که هنوز شام نخورده و منتظر ماست .... خوشحال شد که به فکرش بودیم .......
    تا موقعی که دانشگاه باز شد من همین جور باب میل خانجان و دست براه پا براه راه می رفتم . راضی نبودم و بهم سخت می گذشت ولی اینو فقط خودم می دونستم و بس .....
    همین که می دیدم اون منو دوست داره منم به دلش راه میومدم ....
    حامد دوستم داشت و عاشقانه با هم زندگی می کردیم .... اون غیر از توجهی که به من و احساسم داشت همیشه از کلمات خوب و عاشقانه استفاده می کرد ...
    روز اولی که دانشگاه باز شد من برای از خونه بیرون رفتن داشتم پرواز می کردم از اینکه دیگه مجبور نبودم تا برگشتن حامد با خانجان تنها باشم خوشحال بودم .....
    صبح با حامد از خونه اومدم بیرون و کنارش توی ماشین نشستم ... اونم راه افتاد و گفت : وای چه خوبه توام با من اومدی .....
    به نیمه های راه که رسیدیم ... من احساس کردم حالم خوب نیست
    گفتم : حامد ؟
    گفت :جانم عزیزم چیزی می خوای ؟
    گفتم : حالم خیلی بده .......



    ناهید گلکار
    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۹۵   ۲۳:۵۵
  • ۲۳:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت هفدهم

  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    حامد دستپاچه شد و زد کنار و گفت : چی شدی فدات بشم ؟ بهاره  .... بهارم .... انگار تمام تن منو سوزن می زدن ، احساس کردم بدنم داره  بی حس میشه . دیگه قدرتی توی تنم نبود حتی نمی تونستم حرف بزنم . نگاه ملتمسانه ای بهش کردم ، دیگه چیزی نمی شنیدم و آخرین چیزی که دیدم صورت وحشت زده ی حامد بود و از حال رفتم....

    موقعی که حامد داشت منو از ماشین پیاده میکرد رو حس کردم داد می زد بهار ... بهارم .... چشمتو باز کن تو رو خدا ، عزیز دلم ... و همینطور منو بغل زد و بطرف بیمارستان دوید فورا منو روی یک تخت خوابوند و دستگاه فشار رو به دستم بست ... تمام دوستانش تو بیمارستان دورم جمع شده بودن . اون بی تاب بود پشت سر هم و بدون اختیار می گفت : فشارش پایینه ... فشارش پایینه ... بدو بهش سرم وصل کن بدو ... و خودش یک آمپول به من زد . دو تا پرستار دست و پا و بدن منو ماساژ می دادن ...

    دکتر باقری دوست صمیمیش بود . مرتب بهش می گفت تو دستپاچه ای  تو بشین بسپرش به من . آروم باش حامد ... اینطوری نکن ... خودت می دونی که الان بهتر میشه دیگه فشارش کم کم میاد بالا . نترس رفیق .... ای بابا ... مرد گنده داره گریه می کنه ...

    نمی دونم چقدر طول کشید که من تونستم حرف بزنم ... حامد دست منو گرفته بود و ماساژ می داد .

    آهسته چشممو باز کردم و گفتم : حامد؟

    گفت : جانم عزیزم نگران نباش داری بهتر میشی ...

    و بلند شد و دوباره فشارم رو گرفت و گفت : خدا رو شکر بهتره .

    دکتر باقری گفت : چیکارش کردی مرد به همین زودی از پا دراومد ... راستشو بگو ...

    گفت : نه والله از شوخی گذشته اصلا حالش خوب بود حتی خوشحال شده بود که دانشگاه باز شده امروز با ذوق و شوق داشت میرفت دانشگاه ... اصلا ناراحتی در کار  نبود . من از همین نگران شدم ... آخه کلا دختر قوی و سالمیه ... چرا این طوری شده نمی دونم ...

    دکتر باقری گفت : آزمایش خون نشون میده ، الان میگم ازش خون بگیرن ... صبر کن جواب آزمایش بیاد معلوم میشه . خودم پیگیری می کنم ... ( خطاب به من گفت ) حالتون خوبه بهاره خانم ؟

    گفتم : ممنونم الان بهترم .

    گفت: ما رو که خیلی ترسوندی وقتی حامد شما رو آورد گفتم حتما از دستش خودکشی کردین ...

    خندم گرفت و گفتم : تو رو خدا شوخی هم نکنین چون حامد خیلی خوبه ...

    اونم خندید و گفت: می دونم شما رو هم خیلی دوست داره حامد از صبح تا شب حرفی نداره بزنه جز شما ... شوخی کردم تا حال شما بهتر بشه ... خوب مثل اینکه شما خوبین پس من میرم سرکارم میگم ازتون خون  بگیرن و نتجه ی اونو خودم براتون میارم . روز بخیر ... دکتر جان می بینمت .....

    به حامد گفتم تو هم برو به کارت برس من بهترم ... یک کم می خوابم ....

    گفت : نمی تونم حواسم جمع نیست ... نگران توام .... بعد یک فکری کرد و رفت و با دو تا پرستار و یک تخت چرخدار برگشت و منو با اون به اتاق خودش برد . یک پتو آورد و کشید روی من و یک پرستار ازم خون گرفت ...

    گفتم : خوب من حالم خوبه برو دیگه کارتو بکن می خوام بخوابم ... من خودمو زدم به خواب تا اون به کارش برسه ... خیلی ها منتظرش بودن و اونم مشغول ویزیت مریض ها شد ... در حالیکه من سُرم به دست کنار اتاقش خوابیده بودم ....

    اون روز من شاهد بودم که حامد از صبح تا موقعی که میاد خونه چقدر کار می کنه و خسته میشه با این حال تمام مدتی که خونه بود وقتشو صرف من می کرد  ... یا با هم می رفتیم خونه ی مامانم یا خرید و یا به گردش اگر هم خونه می موندیم با هم خوش بودیم ... و این تجربه ای برای من بود که قدر اونو بدونم و بیخودی براش مشکل درست نکنم....
     
    دو سه ساعتی من اونجا وانمود کردم که خوابم .... برای اینکه اون حواسش از کارش پرت نشه ... تو این زمان یک بار اومد بالای سرم و سُرمم رو عوض کرد و رفت ...

    تا اینکه دکتر باقری اومد ... تا وارد شد به حامد گفت : سلام پدر ...

    حامد پرسید : چی گفتی؟

    گفت : هیچی اون مدرک دکتری تو بذار لب کوزه آبشو بخور ... دکتر جان بابا شدی ...

    من از جام پریدم خیلی غیر منتظره بود . حامد از خوشحالی از جاش بلند شد و نتیجه ی آزمایش رو ازش گرفت و نگاه کرد ...

    سرشو رو به آسمون بلند کرد و لب پایینشو گاز می گرفت و گفت : وای خدایا شکرت و اومد سراغ من

    و جلوی دکتر باقری منو به آغوش گرفت و گفت : وای بهاره ... زبونم بند اومده . چی بگم ؟ نمی دونی چقدر خوشحالم عزیز دلم ....


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    این خبر مثل باد توی بیمارستان پیچید حامد فورا فرستاد شیرینی خریدن و همه اومدن برای تبریک ... اتاق حامد مرتب پر می شد و خالی می شد ، ولی احساس من خیلی عجیب بود . یک حس غریب یک مرتبه در من به وجود اومده بود ... مثل اینکه کسی به شما یک هدیه گرونبها بده و شما اونو دوست داشته باشی و به واسطه ی اون مقام با ارزشی پیدا کرده باشی ... زیر لب گفتم من مادرم .... آره من حالا یک مادرم ... و چقدر از این مقام لذت بردم و فکر کردم هیچ لذت و نعمتی بالاتر از این نیست که مادر باشی ...

    خواستم به خانجان و مامانم زنگ بزنم ولی حامد مخالفت کرد و گفت بذار خودمون بهشون بگیم ...
    روز عجیبی بود . حامد زودتر کارشو تموم کرد و با هم برگشتیم خونه در حالی که حامد از خوشحالی روی پاش بند نبود . کلید انداخت و در باز کرد و همزمان دستشو گذاشت روی زنگ و مدتی اونو فشار داد ... طفلک خانجان ترسیده بود هراسون اومد جلو و به ما نگاه کرد دید که صورتمون خوشحاله .

    حامد گفت : خانجان مژده بده ...

    خانجان به من نگاه کرد و پرسید آبستنی؟ با خنده سرمو به علامت آره تکون دادم ....

    آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : بیا الهی فدای عروس خوب و نازنینم بشم ... چقدر خوشحالم که مادر بچه ی حامد تویی ...

    منم اونو بوسیدم و گفتم : منم خوشحالم که مادر بزرگش شما هستین ....

    و اونجا معنی صبر و گذشت رو فهمیدم . صبری که در مقابل خانجان نشون داده بودم . حالا می دیدم که محبت و عشق اونو به دست آوردم .......

    ازم پرسید به مامانت نگفتی ؟

    گفتم : نه اول شما ...

    گفت : بهش نگو مادر بذار امشب همه اینجا جمع بشن و همه رو با هم خوشحال کنیم و خودش با خوشحالی در حالی که بشکن می زد و گاهی قر می داد به همه زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد و حامد رو فرستاد که برای شب خرید کنه...

    خانجان خودش برنامه ریزی می کرد به اجرا در میاورد و به منو و حامد دستور می داد ... ما هم که خیلی دوستش داشتیم هر چی گفت گوش کردیم و اون شب یکی از قشنگ ترین شبهای زندگی من شد ...

    مامانم وقتی شنید از خوشحالی گریه اش گرفت ... حالا می فهمیدم که اون چه احساسی داره مدتی تو بغلش موندم و سرمو گذاشتم روی سینه اش .

    اما حامد و بهروز اون شب از خوشحالی مرتب با هم شوخی می کردن و منو سوژه ی خودشون کرده بودن بهروز ادای منو موقعی که شکمم بزرگ می شد در میاورد و کلی با هم خوش بودن ... برادرهای حامد هم خیلی خوشحال شدن و از اینکه دوباره عمو میشن ابراز علاقه کردن ...

    تو اون شرایط به شدت دلم برای پدرم تنگ شده بود و اون شب چند بار یادش کردم که هر بار خانجان هم یاد پدر حامد رو زنده کرد ...

    من به جای حالت تهوع و ویار همش فشارم می افتاد و حامد مرتب اونو چک می کرد و برام دارو میاورد و تقویتم می کرد ...

     دانشگاه می رفتم و بیشتر سرمو به درس خوندن گرم می کردم . بیمارستانِ محل کار ما رو عوض کردن و امید منو که دلم می خواست روزها با حامد باشم ناامید . محل بیمارستان از خونه ی ما خیلی دور بود و زمان رفت و برگشت منم با حامد جور نبود و همین باعث آزار اون می شد همش نگران بود که اتفاقی برای من نیفته ... اون روزا وقتی از خونه میومدی بیرون دیگه کسی ازت خبر نداشت تا بر می گشتی ... این بود که من هر جا تلفن گیر میاوردم به حامد و اگر نبود به خانجان خبر می دادم که حالم خوبه....

    یک شب خواب خیلی عجیبی دیدم که تا چند روز فکرم رو مشغول کرد ....

    من وسط اتاق کوچکی نشسته بودم که راه به جایی نداشت نه دری و نه پنجره ای ولی لباسی سفید به تن داشتم با مقنعه ای سفید ... نور درخشانی اتاق رو روشن کرده بود ... من آروم نشسته بودم که یک دریچه باز شد و کسی از اون پنجره یک جواهر درخشان انداخت توی دامنم ... من اون شخص رو ندیدم ولی صداشو شنیدم که گفت : این با همه فرق می کنه بگیر و مراقبش باش ... و بیدار شدم ...


     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۲۴
  • ۰۰:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    از خانجان تعبیرشو پرسیدم ... بلافاصله گفت : جواهر معلومه دختر می زای و خیلی خوشگل و با هوش میشه و با دین و مومن ... اول قبول کردم و خیالم راحت شد ولی یک چیزی توی اون خواب بود ... با اینکه روشن و واضح بود من نمی تونستم بفهمه چیه و ازش به راحتی بگذرم ...

    اون زمان زیاد این کار مرسوم نبود ولی من برای اولین بار با بچه ام حرف زدم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم : مراقبتم عزیزم همیشه و در هر صورت ... و از اون به بعد هم این کارو کردم هر روز مدتی باهاش حرف می زدم و از روی شکمم نوازشش می کردم و حالا احساس می کردم بهش نزدیک شدم و اونم منو میشناسه ...

    من و حامد هر وقت میرفتیم بیرون برای بچه مون چیزی می خریدیم و مثل اینکه هانیه و مامان و بهروز هم همین کارو می کردن ... مامانم و خانجان عقیده داشتن که بچه پسره ....  پس مامان من هم بیشتر لباس پسرونه می خرید و چون خودم احساس می کردم دختره هر چی خریده بودم دخترونه بود ...
     
     بعد از عید خانجان یکی از اون اتاق های بزرگ رو داد به من که بتونم تخت و کمد بچه رو هم اون تو جا بدم و وسایل خودش رو برد توی اون اتاق کوچیکه ...

    تا شب بیست و نه فروردین ... سال 56 نیمه های شب . انگار یکی با صدای بلند منو صدا کرد بهاره ... و از خواب پریدم و یک مرتبه درد شدیدی توی دلم احساس کردم  و از جام بلند شدم و نشستم ....

    حامد این شبها هوشیار می خوابید ، بیدار شد و پرسید : خوبی ؟ درد داری ؟

    گفتم : نه چیزی نبود تموم شد ... و با هم دراز کشیدیم دستشو گذاشت زیر سر من و گفت: اینجا بخواب که تکون خوردی من بفهمم ...

    یک کم بعد دوباره یک درد دیگه با شدت بیشتر منو از جام پروند ولی دیگه حامد معطل نکرد و گفت : پاشو حاضر شو وقتشه ...

    گفتم : واقعا ؟ درد زایمان همینه ؟

    خندید و گفت : من نکشیدم

    ولی فکر کنم ... اگر نبود برمی گردیم بهتر از اینه که دیر بشه .

    خانجان بیدار شد و ناراضی بود که من به اون زودی برم بیمارستان می گفت شماها تجربه ندارین بیخودی داری می بریش تو بیمارستان اذیت میشه بذار وقتی دردش تند شد ببر ... ولی حامد زیر بار نرفت و به مامانم زنگ زد که حاضر بشه بریم دنبالش و با هم بریم ...
     
    وقتی رسیدیم من دردم تند شده بود دردی که برام لذت بخش بود دوست داشتم این درد زودتر بیاد چون برای دیدن بچه ام بی تاب بودم ... هنوز سپیده نزده بود که من به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آوردم در حالی که حامد همه‌ی بیمارستان رو بسیج کرده بود ... تا نزدیک ظهر اتاق من پر بود از گل و شیرینی ... و من که خیلی خسته بودم وقت نمی کردم چند دقیقه بخوابم ...

    تا بچه ی منو آوردن .... بچه‌ی من ... دوست داشتم این حرف رو تکرار کنم . حامد از لحظه ی تولد اونو دیده بود و اونقدر ذوق زده بود که دائم بغض می کرد ... یکی از پرستارها به من گفت : به مامانت بگو تند و تند برات اسفند دود کنه به خدا خیلی تو چشم رفتین ... همه دارن از تو و دکتر و این دختر نازتون حرف می زنن ... ما باورمون نمیشه دکتر بشیری مثل پروانه دور تو و بچه می گرده اصلا بهش نمیاد این طوری باشه ...

    به خاطر اصرار مامان و خانجان برای پسر بودن بچه اسم هومن رو براش انتخاب کرده بودم ...

    حامد وقتی حالم بهتر شد به من گفت : بهاره جان چه اسمی برای دختر مون بزاریم ؟ ....

    گفتم : خانجان چی میگه ؟

    گفت : ول کن به خانجان چه مربوط اسم بچه‌ی ماست ... تو انتخاب کن بگو چی دوست داری ؟

    گفتم : چند تا اسم تو فکرم هست ولی تصمیم نگرفتم ...

    پرسید : یلدا خوبه ؟

    گفتم : هر چی تو بگی من فقط می دونم که من مادرشم و تو پدرش و اون بچه‌ی ماس ... حامد مال خودمونه ...

    دماغ منو گرفت و گفت هنوز خودت بچه ای ...

    گفتم : چه حرفیه من بیست و یک سالمه ...

    گفت : بگو دویست سال برای من بچه ای باید مراقبت باشم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۲۹
  • ۰۰:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    از شدت سرما و باز سرفه ی علی بیدار شدم ... خونه یخ کرده بود فکر کردم بخاری خاموش شده ولی روشن بود ... باید زیادش می کردم ... اول  آهسته درو باز کردم و ظرف نفت رو آوردم و ریختم توش و بعد بخاری رو زیاد کردم تا گرم بشیم ... هر بار که در باز می شد کلی هوای خونه رو می برد بیرون ولی از ترس علی و شیطنت های امیر نمی تونستم بذارم گوشه ی اتاق ...

    اون روز هم هوا ابری و دلگیر بود تب علی بند اومده بود ولی هنوز حال نداشت ... یلدا رو بردم مدرسه و هر بار که این کارو می کردم دلم کف دستم بود که امیر و علی رو تنها بذارم و برم و برگردم ... ولی جرات نمی کردم یلدا رو هم تنها بفرستم بره ، اما مثل مرغ پر کنده به خودم می جوشیدم و  هزار تا فکر و خیال می کردم تا یلدا رو می بردم و میاوردم ...

    ولی وقتی بچه ها رو پیش یلدا می گذاشتم خیالم راحت تر بود به خصوص از وقتی تلویزیون گرفته بودم بیشتر روز سرشون به دیدن کارتون گرم بود ... امیر سندباد و پسر شجاع رو دوست داشت و امیر عاشق پینوکیو بود و یلدا خوب می دونست که چطوری سر اونا رو گرم کنه و مراقبشون باشه ....

    من می دونستم این احساس وظیفه چرا در وجود یلدا شکل گرفته . اون به خوبی می دونست که ما همه به خاطر اون در این وضعیت هستیم و شاید به این ترتیب می خواست جبران کنه . در عین حال ذاتا دختر دلسوز و مهربونی بود ...
     
    چند روز بعد توی کلینک بودم و مشغول بخیه زدن صورت و پیشونی مرد جوونی بودم که با موتور تصادف کرده بود و بشدت آسیب دیده بود ... همین طور که کار می کردم از پشت پرده صدای آشنایی شنیدم ... خوب گوش دادم صدای مصطفی بود ... دلم شور افتاد فکر کردم شاید برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه . همینطور که کارمو می کردم دیدم نه ... حرفی از من نیست ... پس به روی خودم نیاوردم و همون جا موندم تا موقعی که اون خداحافظی کرد و تشکر و فهمیدم که داره میره ...

    بعد تحقیق کردم ببینم اون برای چی اومده ؟

    یکی از پرستارا گفت: همون آقایی که قد خیلی بلند داشت و هیکل مند بود ؟

    گفتم : آره

    گفت : می خواست گوشش رو شست و شو بده ...‌

    خوب چون سراغ من نیومده بود خوشحال شدم ، ولی موقعی که داشتم می رفتم خونه دیدم دم کلینیک وایساده ... منو که دید پیاده شد و سلام کرد و گفت : بهاره خانم من میرم خونه بیان سوار بشین ...

    پرسیدم : اینجا چیکار می کنین؟

    گفت : گوشم درد می کرد اومدم به دکتر نشون دادم . دیدم نزدیک تعطیل شدن شماس با خودم گفتم صبر کنم با هم بریم ...

    چند لحظه مردد شدم نمی خواستم با اون برم و برای این کار هم دلیل خوبی داشتم . با خودم گفتم بهاره اینجا باید محکم باشی و کارو یکسره کنی تا به جای باریک نکشیده ...

    غافل از اینکه کار به جای باریک کشیده شده بود ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۳۱
  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت هجدهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان