خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    هنوز چند روز از افتتاح مطب نگذشته بود که ما وقت نداشتیم به همه ی اون مریض ها برسیم . حامد هم مهربون بود هم خوشگل و خوش تیپ و هم این که به کارش بسیار اهمیت می داد و دکتر خوبی بود ...
    می گفتن دستش سبکه و هر کس میاد پیشش زود خوب میشه ...

    ما صبح ها بیمارستان بودیم و ظهر می رفتیم خونه ی مامان تا با یلدا باشیم و ساعت پنج و نیم با هم می رفتیم مطب و تا ساعت ده اونجا کار می کردیم و هر شب مقدار زیادی پول با خودمون می بردیم خونه ولی یلدا رو نمی دیدیم ...
    وقتی می رسیدیم اون خواب بود و صبح هم فرصتی نبود که بهش برسیم ....
    برای همین حامد اصرار داشت براش تولد خوبی بگیریم ...
    دو روز مونده بود به تولدش وقتی از سر کار اومدم خونه مامان و هانیه از خوشحالی رو پاشون بند نبودن ...
    مامان گفت : بیا ببین ... دخترم چه شاهکاری کرده ...
    هانیه گفت : چشمتو ببند ... و منو آهسته بردن پایین ... و دم در اتاق هانیه گفت : حالا باز کن   ....
    یلدا خیلی راحت داشت توی اتاق راه می رفت ... باور کردنی نبود

    مامان می گفت : یک مرتبه بلند شد و دستشو گرفت به دیوار و بعد ول کرد و راه رفت ... و بعدم دیگه چهار دست و پا نرفت ...
    خودش بلند میشه و راه میره بدون اینکه حتی یک بار بخوره زمین ......
    اشک تو چشمم حلقه زد . دیدن اون منظره غیر از لذتی که برام داشت از دست دادن یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود که من راه افتادن بچه ام رو ندیده بودم ......
    وقتی حامد اومد هم خیلی خوشحال شد و عجیب بود که اونم همین رو گفت : کاش اون لحظه اینجا بودیم .......




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم


     
    به اصرار خانجان تولد یلدا رو خونه ی اون گرفتیم ...
    دیگه نمی شد بگیم نه . چون یلدا همیشه پیش مامان من بود می ترسیدم که دوباره ناراحت بشه .....
    پس همه ی خواهر و برادر های خودمون رو دعوت کردیم و اونجا بود که خانجان با مامانم آشتی کردن ........
    ولی همه می ترسیدیم که بازم مشکلی برای یلدا بوجود بیاد ... و باید احتیاط می کردیم .... با اینکه همه خودمونی بودن به جز خواهر آذر خانم که همراه اونا اومده بود ولی حامد همش اونو تو بغلش گرفته بود که نکنه به کسی غریبی کنه .......
    خواهر آذر الهام دختر زیبایی بود که تازه دیپلم گرفته بود و پشت کنکور مونده بود و داشت خودشو دوباره آماده می کرد .... یلدا از دیدن اون چنان به شعف اومد که همه رو به تعجب وادار کرد ...
    اون که طول اتاق رو می دوید و بر می گشت و خودشو می انداخت تو بغل الهام  ...
    با بچه ها بازی می کرد و به عادت خودش ذوق می زد ولی یک آن از الهام غافل نمی شد ..... فقط زمانی که به اصرار حامد من شروع کردم به خوندن .....
    حامد از وقتی فهمیده بود هر فرصتی گیر میاورد از من می خواست که بخونم و اون شب هم همین کارو کرد ... و این اولین بار بود یلدا این طوری صدای منو گوش می داد ...
    من که شروع کردم یلدا اومد جلوی من ایستاد ... با دقت به من نگاه می کرد و در حالی که ذوق می زد بر می گشت و نگاه می کرد ببینه بقیه هم به من نگاه می کنن یا نه ؟
     اگر کسی حواسش به من نبود می دوید و می زد رو پاش و بر می گشت جلوی من می ایستاد ....
    برای یک بچه ی یک ساله کار جالبی بود و این شد یک بازی من می خوندم یکی شروع می کرد به حرف زدن و یلدا بدون تامل همون کار و می کرد و خوب این طوری خیلی همه می خندیدن و خوشحال می شدن .....
    بهروز به یلدا یاد داده بود شمع رو فوت کنه و باز من یک غم اومد به دلم که این کار من بوده و این روز ها خیلی از بچه ام غافل شدم ....
    دو روز بعد که رفتم خونه ی مامان ؛ بهروز منو کشید کنار و گفت : بهار جان یک خواهش ازت دارم ...
    میشه یک وقت از پدر و مادر خواهر آذر خانم بگیری ؟
    گفتم : الهی فدات بشم داداش اینقدر ما به فکر تو نبودیم که خودت دست به کار شدی ؟ چشم حتما اگر قبول کنن که خیلی خوب میشه عالیه منم ازش خوشم اومد .....
    گلوت پیشش گیر کرده آره ؟
     گفت : نه بابا به خاطر اینکه یلدا خوشش اومده منم گفتم بذار بگیرمش مواظب یلدا باشه ..... فقط به خاطر یلدا و گرنه من که منظوری ندارم ....
    گفتم : آره تو درست میگی پس اون شب دید نزدی ؟  فقط به خاطر یلدا می خوای باهاش ازدواج کنی منم اینو بهش میگم ببینم موافقه که بیاد زن تو بشه و یلدا رو نگهداره ؟
    منو بغل کرد و از زمین بلند کرد و دور خودش چرخوند داد می زدم نکن و گرنه حتما میگم . ولم کن تا نگم ........



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت بیست و ششم

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



     و این طوری شد که ما سه شب بعد که میشد روز جمعه رفتیم خواستگاری الهام ....
    خوب  اونا که از ما شناخت کافی داشتن بدون هیچ بهانه ای از همون لحظه ی اولی که ما وارد شدیم موافقت خودشون رو نشون دادن و معلوم شد همون طور که بهروز از الهام خوشش اومده بود اونم راضی به این وصلت شده بود ....
    یلدا وسط اتاق می دوید و بازی می کرد و هیچ مشکلی نبود و ما خوش باور بودیم و فکر کردیم که دیگه یلدا از کسی نمی ترسه ؛؛؛؛
     ما هم خوشحال خندون در حالی که قرار بله برون رو برای جمعه ی بعد گذاشته بودیم برگشتیم خونه ....
    حامد اون شب همش یاد خواستگاری خودمون افتاده بود و می دیدم با چه لذتی از اون شب حرف می زنه و اینکه یک دل نه صد دل عاشق من شده بود ...
    اون می گفت : وقتی تو اتاق شما منتظر اومدن تو بودم دلم می لرزید و داشتم خودمو آماده می کردم که اگر گفتی نه چیکار کنم .... تا درو باز کردی و با سینی چایی اومدی تو ,, انگار خدا دنیا رو به من داد ....
    هنوز اون دامن مشکی گلدوزی شده با اون بلوز زرد رنگت تو خاطرمه موهات روی شونه هات ریخته بود و صورتت مثل هلو رنگ گرفته بود به من نگاه کردی و همون جا موندی ...
    تا هانیه سینی رو ازت گرفت مثل بچه ها خودتو به مامانت چسبوندی و نشستی ...
    باور کن همون جا دلم می خواست بغلت کنم و ببوسمت خیلی می ترسیدم که جواب نه بهم بدی ......
    وقتی بدون حاشیه و تظاهر به چیزی ,, ساده و بی ریا قبول کردی ... از خوشحالی بهروز رو ماچ کردم ..... من می دونستم تو جفت منی .... در تمام مدتی که حامد حرف می زد یلدا جلوش و ایستاده بود و تو صورتش با دقت نگاه می کرد ؛؛
     انگار می فهمید اون چی میگه و گوش می داد و ذوق می زد ...
    حامد خندید و بغلش کرد و گفت : تو چی میگی فسقلی مگه می دونی من چی میگم ؟  ببین دخترم چقدر باباشو درک می کنه الهی قربونت برم خوشگل بابا ...
    می دونم که وقتی تو بزرگ بشی یار مهربون من و مامانت میشی عزیز بابا ...........
    به خدا بهاره اون شب که جواب مثبت دادی من همین طور مثل یلدا ذوق می کردم وقتی برگشتم خونه تا صبح به عشق تو نخوابیدم ....

    گفتم : تو یک شب از عشق من نخوابیدی من از اون به بعد از عشق تو نمی خوابم ....
    گفت : اوه اوه تو نمی خوابی ؟ تو که سرتو می ذاری تا صبح بیهوش میشی من مجبور میشم شب ها مراقب یلدا باشم ... وقتی گرسنه میشه میارمش پیش تو عشق و عاشقی تو اینجوریه ؟

    گفتم : من که نگفتم از عشق تو شب نمی خوابم من روزا نمی خوابم که به تو ثابت کنم چقدر دوستت دارم ...
    بلند خندید و گفت : خدا رو شکر که تو از زبون وا نمی مونی ....
    حالا با خیال راحت که یلدا دیگه مشکلی نداره هفته ی بعد حاضر شدیم بریم بله برون ... بعد از ظهر اونو خوابوندم که خوابش نگیره با اینکه اون در همه حالت خوش اخلاق بود و بچه ی بهانه گیری نبود ...
    همه سر ساعت خونه ی مامان جمع شدیم اونا همه چیز رو حاضر کرده بودن ...
    مامانم که هلاک یلدا بود و می گفت توی دنیا کسی رو به اندازه ی اون دوست نداره ,, یلدا رو بغل کرد و ما هم پیشکش ها رو برداشتیم و با خوشحالی راه افتادیم به طرف خونه ی عروس ,,,
    چون مامان اول همه وارد شد و یلدا بغلش بود الهام که اومد جلو یلدا خودشو انداخت تو بغل اونو دستشو دور گردن اون حلقه کرد که نکنه کسی اونو بگیره ... خوب اون عروس بود و باید یلدا رو می گرفتیم ... ولی به هیچ وجه حاضر نبود از بغلش بیاد پایین بالاخره به روز و مکافات حامد اونو از الهام گرفت .....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    از بغل حامد اومد پایین و وسط اتاق شروع کرد به بازی کردن و به صورت همه نگاه می کرد و با همون زبون خودش یک چیزایی می گفت و توجه همه رو به خودش جلب می کرد ....
    من خوب خواهر داماد بودم و دیگه حواسم به یلدا نبود ...
    نفهمیدیم چی شد که اون شروع کرد به جیغ زدن و لرزیدن حامد در یک چشم بهم زدن اونو از زمین بلند کرد و گرفت تو آغوشش ... یلدا  به حالت غش روی دست حامد افتاد ...
    در حالی که بدنش به شدت تکون می خورد خیلی طول کشید تا دوباره نفسش بالا اومد و شروع کرد به جیغ کشیدن ...
    هر کاری کردیم ساکت نشد ؛؛؛ و مهمونی از حالت خودش خارج شده بود و همه در مورد یلدا نظر می دادن ..... اون اینقدر حالش بد بود که من و حامد تصمیم گرفتیم با عجله اون مجلس رو ترک کنیم ...

    با سرعت برگشتیم خونه ... تو تمام راه اون جیغ می کشید و به هیچ عنوان ساکت نمی شد ....
    به خونه که رسیدیم ... دیگه بچه ام صداش در نمیومد ولی به زحمت به من می فهموند که ترسیده : با بی حالی انگشتشو میاورد بالا و می گفت : اووووف ,, اووووف ... این یعنی من خیلی ترسیدم ...

    و یک هشدار بد برای من و حامد ... یلدا دلش نمی خواست حتی شیر بخوره ... چند تا مک که می زد دوباره یادش میومد و به گریه میفتاد

    حامد باهاش حرف می زد بابا جون چی شده بود از کی ترسیدی ؟

    و باز اون با التماس به چشم حامد نگاه می کرد و می گفت اووووف ....
    یلدا بالاخره  با بغض خوابید ؛؛ ولی من و حامد با بغض بیشتری مدت زیادی کنارش نشستیم و احساس خطر کردیم ...
    حامد می گفت : فردا می برمش پیش دکتر باقری باهاش مشورت می کنم من نمی فهمم چرا این کار و می کنه عادی نیست اگرم غریبی بکنه این کارا رو نداره ...
    چرا این همه مدت به کسی غریبی نکرده ؟ چرا با الهام اینقدر خوبه ؟ ...
    خوب اگر می خواست غریبی کنه اون همه آدم اونجا بود پس چرا با خوشحالی داشت بازی می کرد ؟ اون یک دفعه از چی می ترسه ... با عقل جور در نمیاد ......
    نمی تونم بفهمم بچه ام چی شده چرا اینطوریه ؟  بهاره نکنه می خواد جلب توجه بکنه ؟
     گفتم : چه حرفیه ؟ اون هر کجا میره مورد توجه همه هست , احتیاجی به این کار نداره ... تازه عقلش به این کارا نمیرسه ... نه فکر نکنم ....
    حالا همه حواسمون جمع شده بود و می دونستیم که نمیشه در مورد یلدا بی گدار به آب بزنیم برای همین همش با احتیاط رفتار می کردیم ولی خوب عقد و عروسی بهروز در راه بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم در حالی که بازم تمام روز پیش مامانم بود و به جز بهروز و هانیه و مریم کس دیگه ای رو نمی دید ......



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    مامانم می گفت با این که اینقدر از مریم کوچیک تره درست انگار همسال هستن با هم بازی می کنن ...
    یلدا یک حالتی داشت که آدم فکر می کرد اون همه چیز رو می فهمه ....
    گاهی این احساس رو داشتم که دلم می خواست باهاش درد دل کنم ... و این کارم می کردم ..... چون این حس رو به آدم منتقل می کرد که منو درک کرده و میدونه من چی بهش گفتم ... و جالب اینجا بود که همه ی اونایی که با یلدا در تماس بودن همینو می گفتن .......
    عقد و عروسی تو خونه ی مامانم برگزار شد .... من یلدا رو توی زیرزمین نگه داشتم تا با بچه ها بازی کنه و به هیچ عنوان بالا نیاوردمش ... گاهی من و گاهی حامد پیش اون می موندیم ... و تا اون شب تموم شد جون من و حامد به لبمون رسید .......
    خوب عروسی بهروز بود و من دلم می خواست خیلی کارا براش بکنم تا محبت هاشو جبران کنم اون بعد از بابام برای من پدری کرد و نگذاشت غصه ی چیزی رو بخورم و حالا نوبت من بود ولی نمیشد ...
     
    بهروز نزدیک خونه ی مامان یک حیاط کوچیک اجازه کرده بود و باید برای دست به دست دادن عروس و داماد می رفتیم ....
    حامد گفت تو برو من مراقب یلدا هستم ، خانجان هم هست مونده با ما بره خونه ... دوتایی مراقبش هستیم  تو با خیال راحت برو .... 
    خوب توی خونه ی بهروز بزن و به کوب راه افتاد و خیلی طول کشید تا مراسم تموم شد ... من با خیال راحت تا آخر موندم و با مامانم و عطا و هانیه برگشتیم خونه .....
    حامد روی یکی از صندلی ها در حالی که یلدا تو آغوشش بود و از سر و صورتش عرق می ریخت و درمونده و بیچاره به نظر می رسید نشسته بود ... ؛؛
    و من با یک نگاه به اون و یلدا فهمیدم که چی شده  ....
    رفتم جلوی پاش نشستم و یلدا رو از بغلش گرفتم به من نگاه کرد ؛؛ نگاهی از روی در موندگی ....
    حال حامد بیشتر منو نگران کرد ....
    همین طور که یلدا رو می داد بغل من گفت : خیلی ترسیده بود ... نمی دونم چی دید بغلم بود یک دقیقه اومدم بالا ... چند نفر دیگه تو حیاط بودن ...
    که یک مرتبه ترسید و شروع کرد به لرزیدن .... نفهمیدم چی شد .... بهاره . توام نبودی خیلی حالش بد شد  .......
    یلدا رو گرفتم تو بغلم هنوز دل می زد و داشت خوابش می برد آهسته در گوشش گفتم : به به می خوری مامان جان ؟

    لای چشمشو باز کرد و باز با انگشت به من نشون داد اووووف ... و چشمشو روی هم گذاشت .....
    خانجان حاضر شده بود از پله ها اومد بالا و گفت : به خدا این بچه یک چیزیش هست این دعایی شده باید ببریمش پیش دعا نویس

    مامان از کوره در رفت و با اعتراض گفت : نبینم کسی دیگه این حرف رو برای یلدا بزنه اون از ما هم سالم تره خوب همه ی بچه ها یک وقت می ترسن ....
    خانجان گفت : والله بچه های من که اینطوری نبودن ... مگر از مامانش به ارث برده باشه ...

    حامد سرش داد زد : بسه دیگه آخه الان وقت این حرفاست ؟ شما برو منم الان میام شما رو می رسونم و بر می گردم ما امشب همین جا می مونیم ...
    فردا یلدا اذیت نشه ... بذار فردا راحت بخوابه . تو از خونه چیزی نمی خوای بهاره ؟
     گفتم : نه همه چیز با خودم آوردم ......



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    حامد خانجان رو رسوند و برگشت ...
    موقعی که می خواستیم بخوابیم گفت : فردا یلدا رو با خودمون می بریم مطب به دکتر باقری میگم بیاد همون جا معاینه اش کنه ببینیم اون چی میگه .......

    خانجان اصرار داره ببریمش پیش دعانویس ... نمی خوام یلدا این طوری بمونه ... باید یک کاری بکنیم حتی اگر لازم باشه پیش دعانویس هم می برم ضرر نداره که ........
    عصبانی شدم و برای اولین بار سر حامد داد زدم و گفتم : به خداوندی خدا اگر یک بار دیگه از این حرفا بزنی بچه مو برمی دارم میرم ... روی بچه ی من انگ نچسونین ...
    اگر جواب خانجان رو ندادم از روی ادب بود ولی از تو توقع نداشتم که این حرف رو بزنی ....
    سرشو گرفت بین دو دستش و نشست روی تخت ...
    گفت : پس چیکار کنیم ؟ بذاریم اون همین طور زجر بکشه ؟

    گفتم : نه خیر من می دونم بزرگ تر که بشه می فهمیم چطوری میشه که می ترسه . تموم شد و رفت .....
    فردا یلدا رو با خودمون بردیم مطب .. .ولی خوب با ترس و لرز .... اولین مریض که اومد تو اون نگاهی به دختر بچه ای که همراه پدر و مادرش اومده بود کرد و بعد به من نگاه کرد و باز انگشتشو بلند کرد و با حالت دلسوزانه ای گفت نی نی اوف ....
    و تمام شب رو اون دور و ور من می پلکید و کاری به من نداشت .... و من فکر می کردم اگر یک روز مجبور بشم اونو بیارم مشکلی پیش نمیاد ....
    با همه حرف می زد و خوشحال بود تا دکتر باقری اومد ...
    دستشو باز کرد و رفت بغل اونو و فورا سیبل اونو گرفت و گفت : عمو ... دوو دوو .......
    دکتر گفت : ماشالله حرف می زنه فکر نمی کردم توی ذهنم بچگی اون یادم بود ... پس من عمو دوو دوو  هستم ...
    گفتم : دکتر دوودوو یعنی جون یلدا وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشه اینو میگه .....

    گفت : خوش به حال من که عمو دوو دوو توام خانم خوشگل ......
    دکتر با یلدا بازی کرد تا حامد کارش تموم شد و اومد و وقتی حامد رو دید گفت : خودتی ...

    حامد گفت : منظورت چیه ؟
    گفت : خودت مریضی برو خودتو معالجه کن من تو عمرم همچین بچه ی سالم و سرحالی ندیدم . با هوش و با ذکاوت و سالم تو چی میگی؟  برای یک گریه ی ساده ی  بچه ؛؛؛؛ های و هو ،، راه انداختی ....
    حامد گفت : نه دکتر جان اون خیلی بد جور می ترسه و بی دلیل ؛؛؛؛ خوب برای چی ؟ چیزی که دلیل نداره اون می ترسه من نگران میشم  .....

    گفت : از من میشنوی کاری به این بچه نداشته باش ...
    فقط یک مدت مراقب باش که جلوی آدم های غریبه نره کم کم عادت می کنه ..... والله اگر این بچه این عیب رو هم نداشت که شما ها زن و شوهر ترش می کردین .. .بی نظیره ..... من که عاشقش شدم ....
    با حرفایی که دکتر باقری زد حال من و حامد بهتر شد ...

    و من بیشتر خوشحال شدم چون ترسیده بودم خانجان کار خودشو بکنه و یلدا رو پیش دعا نویس ببره ....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم



    آخر تابستون بود تهران قیامت شده بود صدای اعتراض مردم همه جا به گوش می رسید و صورت شهر تغییر کرد و یک ماهی از مهر نگذشته بود که یکی یکی ادارات تعطیل می شد و اعتصابات شروع شده بود .

    من درسم تموم شده بود و با تلاش حامد توی بیمارستانی که اون کار می کرد مشغول کار شدم ولی نه تو بخش اون ، هیچ کدوم اینو نمی خواستیم ....
    یک روز که کارم سبک بود با خودم فکر کردم : برم حامد رو ببینم و بر گردم ......
    وقتی وارد اتاقش شدم سر جام خشکم زد منیژه رو دیدم که پشت حامد ایستاده و توی صورت اون خم شده بود و سرش نزدیک صورت حامد بود قلبم فرو ریخت منظره ی خوبی نبود .......

    اونا هم خودشون اینو فهمیدن و هر دو از جا پریدن و دستپاچه شدن ....


    امیر دستمو می کشید و من خیس عرق از خواب بلند شدم .... باز یلدا رفته بود ... و من خواب مونده بودم ... ولی خوب خیالم راحت بود که مصطفی مواظب اون هست ....
    خیلی کار داشتم نزدیک عید بود ... باید کاری می کردم که بچه هام رو خوشحال کنم ....
    وقتی از پنچره بیرون رو نگاه کردم دیدم مرضیه و طیبه اومده بودن خونه ی حاج خانم رو خونه تکونی کنن ...
    غم بزرگی به دلم اومد ... دل منم می خواست برای مادرم دختر خوبی باشم و نبودم همش اون به من محبت می کرد و تا پیشم بود درست قدرشو نمی دونستم ...
    دلم خواهرم رو خواست خواهر مهربونی که جز فدا کاری و زحمت کشیدن کار دیگه ای نمی کرد ... و همیشه در کنارم بود و من جاهلانه اونم نمی دیدم ...

    ای خدا چقدر ما آدم ها در غفلت و نادونی عمر خودمون رو تباه می کنیم ....



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم


    رفتم توی حیاط و باهاشون سلام و علیک کردم و پرسیدم کمک نمی خواین ؟
     مرضیه اومد پیشم و گفت : نه مرسی شما کی خونه تکونی می کنی ؟
     گفتم : باید تعطیل بشم بعد ؛؛؛؛ تازه یک روز بیشتر کار ندارم .... تو چیکار کردی ؟
     گفت : چیکار می خوام بکنم؟ ... همون طور هست نمی دونم چیکار می کنه ولی ساکت موندم تا بیشتر رومون بهم باز نشه ؛؛ کاری از دستم بر نمیاد ... گردنش کلفته ... ؛؛ ( و سرشو به علامت تاسف تکون داد ) ...
    به مامانم نگو ولی خون می خورم و دم نمی زنم ...
    از خونه نمیره میگه تو رو دوست دارم ... منم وانمود می کنم که باور کردم و فعلا که دارم جون می کَنم .....
    گفتم : نمی دونم چی بگم ... می دونم که خیلی سخته ....

    در همین موقع طیبه هم به ما ملحق شد و مرضیه وانمود کرد داره از مدرسه اش حرف می زنه و این طوری به من فهموند که موضوع حرف رو عوض کنیم ......

    عید شد و ما هنوز توی اون اتاق های کوچیک چهارتایی زندگی می کردیم ولی بدون شکایت چون حامی خوب و عاقلی مثل حاج خانم رو داشتیم ....
    سال که تحویل شد ساعت هشت شب بود ... من برای تبریک سال نو دست بچه ها رو گرفتم که بریم پیش حاج خانم ....
    در زدم مصطفی در و باز کرد و از لای در گفت بهاره خانم شما برو ... مرضیه و شوهرش اومدن ... و من فورا برگشتم  ....
    کاری نداشتیم بکنیم جز این که با هم تلویزیون تماشا می کنیم ......
    من سبزی پلو ماهی درست کرده بودم ... ساعت نه بود که داشتم سفره رو می انداختم که دیدم در می زنن حاج خانم و مصطفی شامشون رو آورده بودن با ما بخورن ...
     بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پریدن و از سر و کول مصطفی می رفتن بالا ...
    چون اون دو نفر حالا شرایط ما رو می دونستن خیلی باهاشون راحت بودیم ....
    حاج خانم گفت : من باید به دستبوسی یلدا بیام ....
    شان این دختر بالاست باید بهش احترام بذاریم ...

    سفره پهن کردم و دور هم نشستیم ؛ گفتیم و خندیدیم و این اولین باری بود که مصطفی میومد تو اتاق ما ... و این طور صمیمی با هم شام می خوردیم .....
    توی اون ایام عید غیر از یکی دو روز که حاج خانم دید و بازید داشت همش با هم بودیم ... و من فکر می کردم که آیا مثل این زن توی دنیا پیدا میشه؟
    اینقدر عاقل و دانا و مهربون .... بیخود نبود که همون روز اول یلدا اونو شکل فرشته دیده بود .....
    تا روز سیزده بدر که حاج خانم گفت : طیبه و شوهرش میان بریم بیرون غذا درست نمی کنیم میریم شاندیز ما یک رستوران آشنا داریم و همون جا غذا می خوریم .

    من دیدم که یلدا از خوشحالی روی پاش بند نمیشه ...
    گفتم : یلدا جان ما نریم بهتره یک وقت اتفاقی برات نیفته ؟
    با خونسردی گفت : نه آقا مصطفی مراقب من هست ....
    چشمام داشت از حدقه در میومد ؛؛
    پرسیدم : چی گفتی ؟ آقا مصطفی مراقب تو هست ؟؟؟



     ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    زیباکده

    با خونسردی گفت : نه آقا مصطفی مراقب من هست ....
    چشمام داشت از حدقه در میومد ؛؛
    پرسیدم : چی گفتی ؟ آقا مصطفی مراقب تو هست ؟؟؟
    زیباکده

    خخخخخخخخخخخخخخخخ

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    4

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت بیست و هفتم

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    - منظورت چیه ؟ این چه حرفی بود زدی به اون چه مربوطه؟ ...
    یکم ترسید و گفت : نه منظورم اینه که که اون مراقبه ... چه می دونم ؛؛؛ خودش میگه من مراقبم و حواسم بهت هست ....
    گفتم : نه نمیشه بریم می ترسم برات اتفاقی بیفته .....
    یلدا دیگه حرفی نزد ، ولی رفت تو هم ؛؛ و منم از این حرف یلدا خوشم نیومد و حالم گرفته شده بود ....


    حاج خانم دوباره اومد و پرسید : حاضرین ؟ طیبه هم اومده ... بریم ؟
     گفتم : راستش حاج خانم خودتون که می دونین من می ترسم برای یلدا اتفاقی بیفته ... طیبه هم هست یک وقت چیزی متوجه بشه و دیگه نتونم توضیح بدم اجازه بدین ما نیایم ....
    گفت : نه چیزی نمیشه اونجا که ما میریم خلوته دور و برمون کسی نیست ؛؛ بچه ها می تونن بازی کنن و یک کم هوا بخورن ... سرسختی نکن توکل کن به خدا انشالله چیزی نمیشه ؛؛ مادر نمی شه که همیشه این طفل معصوم ها رو اینجا حبس کنی ؛؛ ....

    امیر و علی هم به دامن من چسبیده بودن و می گفتن : مامان تو رو خدا بریم ... تو رو خدا ... مامان ؛؛ مامان بزار بریم  ؛؛ به یلدا نگاه کردم انگار بچه ام دلش خیلی می خواست  ....
    با وجود اینکه به خاطر طیبه و شوهرش دلم رضا نبود قبول کردم  .....
    یلدا با خوشحالی از جاش پرید و رفت که حاضر بشه تا من بچه ها رو حاضر کردم اون کلی به خودش رسیده بود .....
     این جور حرکات رو از اون ندیده بودم ... امیر زودتر لباس پوشید و اجازه گرفت رفت پیش مصطفی ...
    من کمی میوه و آجیل برداشتم و لباس گرم برای بچه ها .... و راه افتادیم .... حاج خانم جلو نشست و من و بچه ها عقب ...

    خیابون ها خیلی شلوغ بود و من یلدا رو ، رو به خودم گرفته بودم که مشکلی پیش نیاد ... از یک جاده ی خاکی پیچیدیم که انتهای اون یک یاغ زیبا و سرسبز بود کنار رودخونه ای پر آب و زیبا  ... و یک رستوران تمیز و قدیمی از پله های سنگی پایین رفتیم و نزدیک رود خونه روی دوتا تخت بهم چسبیده ؛؛ زیر انداز رو پهن کردیم و مصطفی و شوهر طیبه وسایل رو آوردن ....
     امیر و علی از راه نرسیده با پسر طیبه شروع به بازی کردن و مصطفی رفت تا غذا سفارش بده طیبه و شوهرش هم رفتن کنار رودخونه ......
    من مدت ها بود که این جور جاها نیومده بودم ....
    دلم باز شده بود و با ولع اطراف رو نگاه می کردم ...
     یلدا در حالی که سعی می کرد به کسی نگاه نکنه کنار من و حاج خانم نشسته بود .....

    حاج خانم گفت : یلدا جان ؟
    گفت : جانم حاج خانم .....
    گفت : جانت سلامت ؛؛ دخترِ خانم من ... عزیزم تو چرا نمیری بگردی ؟

    یلدا به من نگاه کرد و گفت : نه همین جا خوبه .....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    حاج خانم گفت : میشه یک کم باهات حرف بزنم ؟
    گفت : بفرمایید خواهش می کنم ...
    حاج خانم دست یلدا رو بین دو دستش گرفت و گفت : با نگاه نکردن کار تو درست نمیشه تو باید بدونی که اون چیزی که تو می بینی دورن آدمهاست پس آسیبی به تو نمی رسونه با شجاعت و افتخار اونو ببین و باهاش روبرو بشو ..... تا کی می خوای کسی رو نگاه نکنی ؟ نترس به نظر من تا وقتی که می ترسی مشکل تو حل نمیشه .....
    تو همیشه هر چی دیدی ترسیدی . خوب حالا که می دونی تو بنده ی خاص خدایی چرا می ترسی؟ ... یلدا جان  ... امتحان کن ,,  یک بار خودت برو و با زندگی روبرو شو ؛؛ تو می ترسی .... مامانت برای این که به تو آسیبی نرسه بیشتر از تو می ترسه ؛؛ ...
    دیگه وقت اون رسیده که از این حصاری که دور خودتون کشیدین بیاین بیرون ... فقط کافیه بدونی هیچ خطری برای تو نیست ..... الان اینجا وسط بیابونه ؛؛ وقت خوبیه که امتحان کنی ...
    اگر کسی رو بد دیدی که دلت براش بسوزه اگر خوب بود که بهش احترام بذار ولی نترس چون به تو ضرری نمیرسه .... قبول ؟
    من دخالت کردم و گفتم : نه تو رو خدا حاج خانم می ترسم طیبه و شوهرش بفهمن یا یلدا حالش بد بشه اون وقت همین گردش هم به کام شما زهر میشه باشه یک دفعه ی دیگه که خودمون تنها بودیم  ...
    یلدا گفت : نه مامان امتحان می کنم حاج خانم راست میگن من باید زندگی کنم همیشه که نمیشه این طوری بمونم ؛؛  ....
    و از جاش بلند شد .....
    حاج خانم گفت : آفرین دختر شجاع من ... مصطفی ..... مصطفی ... بیا مامان ... بیا ..... ( مصطفی اومد جلو و پرسید جانم مامان ؟ ) مراقب یلدا باش بره اطراف رو بگرده ... کاری به کارش نداشته باش ...
    من از جام بلند شدم و گفتم : خودم هم باید برم دلم طاقت نمیاره ...... و دست یلدا رو گرفتم و راه افتادیم ...
    علی و امیر و مصطفی هم دنبال ما اومدن ...

    کنار رود خونه که رسیدیم یلدا دست منو ول کرد و یک راست رفت وسط آب و از خوشحالی یک کم به من آب پاشید ......
    صورتش مثل گل شکوفته شد ... و شادی وصف ناپذیری بهش دست داد توی رودخونه می دوید و با آب بازی می کرد و بالا و پایین می پرید . من داشتم تماشاش می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به مصطفی چنان عاشقانه اونو نگاه می کرد که اصلا متوجه ی اطرافش نبود ...
    یکه خوردم باور کردنی نبود ... یلدا همینطور دور خودش می چرخید و بالا و پایین می پرید و مصطفی مثل آدم های مسخ شده به اون نگاه می کرد و انگار توی این دنیا هیچ کس دیگه ای رو نمی دید ......
    بازم یک نگاه به یلدا کردم و یک نگاه به اون ...

    ای وای من ... حالا چیکار کنم یلدا فقط چهارده سالش بود و هنوز بچه بود ... با خودم گفتم ... بهاره حواستو جمع کن ولی سخت نگیر شاید هم چیزی نباشه ...
    ولی دیدم مصطفی از اون حالت بیرون نمیاد ...

    صدا کردم بسه یلدا سرما می خوری بیا بیرون ... و بیا تو هنوز بچه ای ...... البته اینو مثل احمق ها طوری گفتم که مصطفی بشنوه ... دیدم مصطفی رفت به طرف تختی که روی اون نشسته بودیم ... من دست یلدا رو گرفتم تا از رودخونه بیاد بیرون ....
    که دیدم مصطفی یک حوله به طرف یلدا دراز کرد ...
    یلدا اونو گرفت و گفت : مرسی آقا مصطفی ..... و پاهاشو خشک کرد ...
    در اون لحظه زبونم خشک شده بود ......

    این یک زنگ هشدار برای من بود ....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    یلدا بال و پر گرفته بود . از رودخونه هم که اومد بیرون دلش می خواست بدو و بازی کنه انگار سالهاس توی قفس بوده و حالا آزاد شده می خواست از این آزادی نهایت استفاده رو ببره و من هیچ مخالفتی نکردم ......
    با وجود این که متوجه شده بودم مصطفی در مورد یلدا چطوری فکر می کنه بازم نمی خواستم به خاطر این موضوع  جلوی شادی اونو بگیرم .....
    با شادی یلدا من هم خوشحال بودم و اینو از حاج خانم داشتم ...

    دور هم ناهار خوردیم و گفتیم و خندیدم بچه ها با مصطفی و شوهر طیبه توپ بازی کردن و من و حاج خانم و طیبه در مورد مرضیه حرف زدیم و ...
    نزدیک ساعت چهار قصد کردیم برگردیم خونه ... وسایل رو جمع کردیم ...

    مصطفی و شوهر طیبه رفتن تا ماشین رو بیارن جلوی باغ ...

    یلدا یک سبد دستش بود و منم زیر انداز رو بر داشتم ....

    بچه ها جلوتر داشتن می رفتن و یلدا هم با عجله رفت به طرف ماشین ... ما آروم آروم پا به پای حاج خانم می رفتیم  .....
    که وای خدای من ؛؛ صدای فریاد و جیغ یلدا بلند شد  ...
    زیر انداز از دستم افتاد و دویدم از پله های سنگی با عجله رفتم بالا و پام لیز خورد و افتادم زمین نمی دونم چطوری بلند شدم و خودمو به اون رسوندم . نمی تونستم بفهمم اون کی اینقدر از من دور شده بود ....

    وقتی رسیدم به یلدا دیدم مصطفی اونو گرفته و داره باهاش حرف می زنه ولی یلدا نمی تونست خودشو کنترل کنه بغلش کردم و محکم روی سینه گرفتمش ...
    طیبه مرتب می پرسید : چی شد کسی مزاحمش شده ؟
    مصطفی می گفت : یلدا خانم زدمش ... دیدی زدمش ؟

    من با عجله یلدا رو بردم تو ماشین چون مردم داشتن جمع می شدن ... با جیغ هایی که یلدا می کشید همه عصبی شده بودیم و اون روز خوش از دماغمون دراومد ...

    و یلدا بیشتر از همه ناراحت بود دلش نمی خواست دوباره به اون حال بیفته ... به خصوص توی اون روز قشنگ ... و تا خونه توی بغل من گریه کرد ......
    خوشبختانه فردای اون روز جمعه بود و یلدا می تونست بخوابه تا حالش بهتر بشه ...

    یک بار مصطفی و یک بار هم حاج خانم زدن روی تلفن تا از حال اون بپرسن ....
    چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و امیر و علی خوردن و خوابیدن ...

    یلدا همون جا کنار بخاری دراز کشیده بود ... و سرش رو پای من بود موهای قشنگش رو نوازش کردم و احساس کردم خیلی بزرگ شده ...

    همین طور که سرش رو پای من بود یک قطره اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین .

    گفت : مامان امروزتون رو خراب کردم مثل همیشه نتونستم خودمو کنترل کنم دیدی من خوب نمیشم ؟ ...
    گفتم :  اون خدایی که به تو این قدرت رو داده براش کاری نداره ؛؛ یک روزی رو هم برای تو بیاره که بتونی خودتو کنترل کنی عزیز دلم ... مطمئن باش اون روز هم میرسه جواهر من ؛؛ امید من ؛؛ دختر خوشگل من ؛؛ ... میرسه .... اون روز هم میرسه ... به خدا توکل کن ... تو یک فرشته ای ... معلومه که خدا کمکت می کنه صبر داشته باش ......
    همین طور که موهاشو نوازش می کردم خوابش برد و منم همونجا نشستم باز آشفته و بی قرار شده بودم ..... یادم اومد که ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم



    همون جا جلوی در وایستادم و هیچی نگفتم ...
    منیژه فورا کاغذی که دست حامد بود گرفت و گذاشت روی بقیه ی چیزایی که دستش بود و بدون اینکه با من سلامی داشته باشه با یک پشت چشم نازک کردن از اتاق بیرون رفت ...
    تنها فکری که می کردم این بود که باید بهش بفهمونم من دیگه پرستار کارآموز اون نیستم ، زن دکتر بشیری هستم و اون اینو باید می فهمید ....
    حامد از جاش بلند شد و اومد جلو و گفت : خوش اومدی عزیز دلم ... چی شده این طرفا ؟

    گفتم : ولی مثل این که مزاحم اوقات خوش شما شدم ... تا اونجا که من یادمه به کسی رو نمی دادی بیاد پشت میزت و باهات اینقدر صمیمی باشه ؟ ...
    گفت : بهاره متلک گفتن بهت نمیاد ... حرفتو رک و پوست کنده بزن اگر منظورت منیژه اس ، اومده بود یک آزمایش بهم نشون بده همین ؛؛؛؛ یک بار در موردش بحث کردیم دوباره شروع نکن اونم تو بیمارستان ...
    من با سرعت برگشتم و از اتاق رفتم بیرون خودمو رسوندم به منیژه و گفتم : برای من یک چایی بیارین تو اتاق شوهرم ...
    و برگشتم دوباره توی اتاق حامد و گفتم : برات سفارش چایی دادم بخور ....
    و تا اومد حرف بزنه از در اومدم بیرون و خودمو رسوندم به بخش خودم ......
    ولی تو راه فکر می کردم و یادم میومد که منیژه همون موقع هم نسبت به حامد همین طور بود . اون وقتی من یلدا رو به دنیا آوردم تنها کسی بود که به دیدن من نیومد ...
    وقتی همه چیز رو کنار هم گذاشتم متوجه شدم منیژه به حامد نظر داره و مثل یک حیوون درنده کمین کرده تا زندگی منو بهم بزنه ...
    خوب حالا تازه متوجه ی خطری شده بودم که زندگی منو تهدید می کرد ... و من نباید می باختم ......
    یادم اومد روزی که دایی و زن دایی توی زندگی ما نفوذ کردن و ما رو بیچاره ؛؛؛؛ من و بهروز و مامانم مثل بُز نشستیم و گذاشتیم اونا هر کاری دلشون خواست کردن ...
    و حالا می فهمم که تقصیر دایی نبوده این ما بودیم که اجازه دادیم این کارو با ما بکنن ...

    نه ؛؛ هرگز نمی خوام بازم زیر بار ظلم برم ... و بعد بشینم و از روزگار شکایت کنم ...

    من باید از زندگیم دفاع می کردم . کسی که اجازه میده بهش ظلم کنن مستحق هر بلایی هست ....

    نمی ذارم منیژه خانم حالا می بینی که نمی ذارم ...



     ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    بقیه ی اون روز من اصلا حواسم به کارم نبود و جدالی سخت ,, با خودم و ذهنم داشتم ؛؛ خودم می گفتم برو گیسشو بگیر و تا اونجا که می تونی بکش و ذهنم می گفت ,, نه احمق اگر این کارو بکنی اون مظلوم میشه و تو گناهکار و حامد میره طرف اون .....
    پس جلوی راهش سبز میشم و یواشکی حالشو جا میارم ....
    نه این کار درستی نیست خودتو کوچیک می کنی ،، .......
    پس به حامد التیماتوم میدم که اگر یک دفعه ی دیگه ببینم با منیژه حرف می زنی ! نه بابا این چه حرفیه ؟  این کارم درست نیست ؛؛ اولا که اونا دارن با هم کار می کنن و این اجتناب ناپذیره پس حامد مجبور میشه به من بگه همین که هست برو هر کاری دلت می خواد بکن .
    خدایا کدوم راه درسته که من نذارم حامد گول لوندی های اون زن رو بخوره چیکار کنم که درست باشه ...
    منیژه هم از من خوشگل تر بود هم خوش پوش تر و سر و زبون دار تر و این منو می ترسوند ...

    اول تصمیم گرفتم زود تر برم و منتظر حامد نشم ولی عقلم می گفت اگر تو این کار لجبازی کنم قافیه رو باختم ...
    خودمو جمع و جور کردم و منتظر حامد شدم و فکر می کردم وقتی اون بیاد می خواد از دل من در بیاره و منم بهش میگم اتفاقی نیفتاده که ،،،، من که از دست تو عصبانی نیستم ......
    بعد اون قربون صدقه ی من میره و منم دیگه بروی خودم نمیارم ولی حساب منیژه رو طور دیگه ای می رسم .....

    اون روز حامد دنبال من نیومد و کسی رو فرستاد تا برام پیغام بیاره که توی ماشین منتظر میشه .....
    خوب نمی دونستم از این کارش چه منظوری داره ولی رفتم تا ببینم ...........
    و دیگه فکر پیشکی نکنم .....

    وقتی رسیدم به نزدیک ماشین از دور منو دید ؛؛ نه تنها مثل همیشه از من استقبال نکرد صورتش رو ازم برگردوند ....
    من نشستم تو ماشین و ازش پرسیدم : حامد جان حالت خوبه ؟
    گفت : نه خیر ... و راه افتاد ...

    اینقدر این حرف رو محکم گفت که دیگه جرات نمی کردم ازش بپرسم چی شدی؟ ...

    کاملا معلوم بود که یا اونقدر بی گناه بود که از دست من عصبانی شده بود یا گناهکار بود و دست پیش گرفته پس نیفته ....
    من هنوز سن کمی داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم ... ولی بهترین راه اینو دیدم که ساکت باشم و به روی خودم نیارم .....

    تا خونه ی مامان حرف نزد در خونه نگه داشت و گفت :ساعت شش میام دنبالت ....
    گفتم : چی گفتی ؟ مگه تو نمیای ؟

    گفت : خسته ام میرم خونه استراحت می کنم ...
    گفتم : نمیشه هر کجا تو باشی ، منم هستم تازه خونه غذا نداریم ...
    گفت : به لطف تو اشتها ندارم ....

    گفتم : وای عزیز دلم تو از دست من عصبانی هستی ؟ خوب منم از دست اون دختره عصبانیم ... حالم بد شد وقتی اومدم اونو پشت صندلی تو دیدم ؛؛ می دونم تو مقصر نیستی ....
    با صدای بلند گفت : تو چرا دنبال مقصر می گردی ؟ اصلا جرمی اتفاق نیفتاده که کسی مقصر باشه تو خیالات خودتو با زندگی قاطی می کنی اومدی اعصاب منو فاتحه خوندی و رفتی من مریض دارم کارم حساس و سخته نمیشه که حواسم به تو باشه ... باید مراقب آبروی منم باشی ..
    خوب شد حالا اون دختره که من براش تره خورد نمی کنم بیاد بگه زن شما با لحن بدی گفته براش چایی بیارم ... و من مجبور بشم ازش عذر خواهی کنم ؟
    خوب اون مگه مستخدمه؟ این چه کاری بود تو کردی ؟ تو که این طوری نبودی بهاره . ازت توقع نداشتم وقتی بهت میگم فقط تو برای من مهمی یا باور می کنی که این کارا چیه؟ یا باور نداری که اون یک حساب دیگه است ؛؛ ....
    بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم ولی این کار و نکردم و گفتم : حامد جان من ... دلم ... نمی خواد زنی به تو نزدیک بشه ... حسودی می کنم ....... می خوای بخواه نمی خوای نخواه ... من عاشق توام و نمی خوام غفلت کنم و تو رو از دست بدم ...
    حالا می خوای بری برو به سلامت ... و از ماشین پیاده شدم و درو محکم بستم ...
    یک کم رفت جلو و پارک کرد و پیاده شد و دنبال من اومد ..........

    من جلوتر می رفتم تا اون اشکهایی که بی اختیار ریخت روی گونه هام رو نبینه ...
    با خودم گفتم بهاره قبول کن اشتباه کردی با شک و تردید نمیشه زندگی خوبی داشت ،حق با حامد بود .....



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت بیست و هشتم

  • ۲۲:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



     وقتی وارد خونه شدم مامان تو آشپزخونه بود و داشت ناهار ما رو میاورد .
    حامد بازم چیزایی خریده بود و اونا رو برد داد به مامان و اونو بوسید و من رفتم سراغ یلدا که دستش برای اینکه بیاد تو بغلم باز بود و خودش به من رسوند و گفت : توجا بودی ؟
     اون هر روز این سئوال رو از من و حامد می کرد ...
    بوسیدمش و گفتم رفتم برات قاقا بخرم ... انگشتشو به عادت خودش آورد بالا و دوباره پرسید : توجا بودی ؟
    مامان اومد تو و گفت : از من می پرسه من میگم رفتی سر کار با قاقا قانع نمیشه بگو رفتی سر کار ....
    حامد اونو از من گرفت و انداختش بالا و گفت : فدات بشه بابا که مثل خودمی از دروغ و دونگ بدت میاد ...
    بابا جان من و مامان میریم سر کار تا برای تو قاقا بخریم .....
    و اونم مثل اینکه خبر خوشی بهش داده بودن ذوق زد و دست انداخت گردن حامد و اونو چند بار بوسید ...
    این کارای یلدا نمی دونم برای ما عجیب بود یا طبیعی ولی ما رو به وجد میاورد و کلی لذت می بردیم ...
    بعد از ناهار حامد یلدا رو بر داشت و رفت بالا تا بخوابه.

    من ظرفا رو شستم و به مامان گفتم : این طوری خیلی برای شما سخته همه ی بار زندگی من افتاده روی شونه ی شما ....
    گفت : نه مادر حالا که بهروزم رفته من کاری ندارم بکنم ,, تازه خودم دوست دارم یلدا پیشم باشه نمی دونی چقدر دوستش دارم و از صبح تا شب چقدر باهاش حال می کنم و خوش می گذرونم ...
    اصلا منو خسته نمی کنه که هیچ مثل آدم بزرگ ها حرف آدم رو می فهمه ؛؛ به خدا بهاره وقتی خسته میشم میاد پیشم میشینه و صداش در نمیاد باور نمی کنی این بچه یک چیز فوق العاده اس ....
    به خدا با همه فرق داره ... من یک چیزایی ازش می بینم که حیرت می کنم ...
    گفتم : خوب از بس شما دوستش دارین به نظر تون خوب میاد ...
    گفت : حالا ببین کی گفتم ، دوست داشتن سر جاش این بچه یک حالت خاصی داره ... من که تا حالا ندیدم و نه شنیدم .....
    مامانم رو بغل کردم و سرمو گذاشتم روی شونه های اون و گفتم : به خدا نمی دونم چطوری از این همه زحمت های شما تشکر کنم ...
    گفت : برو ؛؛ برو خودتو لوس نکن گفتم که من از خدا می خوام شماها بیاین اینجا دیگه حرفشو نزن .... تازه شماها که همه چیز خودتون می گیرین میارین ... پس از چی ناراحتی ؟ من که درست می کنم یک کم بیشتر ...
    یلدا رو هم اگر نیاری من میام پیش اون ... اون نفس منه .....
    رفتم بالا تا منم یک کم استراحت کنم ...

    یلدا روی شکم حامد نشسته بود و داشتن با هم بازی می کردن ...
    منم کنار حامد دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم روی صورتم تا خوابم ببره ....

    حامد به یلدا گفت : به مامانت بگو نمی خوای حرف بزنیم ؟

    یلدا با ذوق منو نگاه کرد و گفت : چرا ؟ ( اون چرا رو خیلی خوب ادا می کرد )
    گفتم : حرف بزنیم آقای پدر ...
    گفت : یلدا به مامانت بگو من خیلی دوستت دارم هیچ وقت روی قولم نمی زنم ... مگه تا حالا منو نشناخته ؟
     گفتم : بگو منم خیلی دوستت دارم و شناختمت ولی ببخشید حسودی کردم ... دست خودم نبود ...
    گفت: بهش بگو مرد یک بار قول میده من جز تو کس دیگه ای رو نمی خوام ... این بار بخشیدمت .... ولی لطفا به من اعتماد کامل داشته باش .
    گفتم : بهش بگو خیلی بزرگش نکردی ؟

    برگشت طرف من و گفت : به خدا نه ,, تو فکر کن من بیام تو بخش تو همین کارو با تو بکنم چه حالی میشی ؟ بگو ؛؛ خودتو بذار جای من بعد ببین با من چیکار کردی من دوست ندارم این طور زندگی کنم .... با بی اعتمادی و دروغ نمیشه زندگی کرد همه تو بیمارستان می دونن من چقدر تو رو دوست دارم و بهت احترام می ذارم آخه قربونت برم اون چه کار بدی بود کردی ؟ اصلا ازت توقع نداشتم .......
    گفتم : حامد میشه فراموش کنی؟ ... بسه دیگه خودم فهمیدم ...
    گفت : باشه ولی بهت بگم چیزی که تو رو برای من از بقیه ی آدم ها جدا می کنه همون سادگی و آرامش فکر توست نذار با شک و تردید همه چیز خراب بشه ....
    گفتم : خیلی خوب حامد بسه دیگه فهمیدم ....




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    اون روز من خیلی فکر کردم و دیدم حق کاملا با حامده من زود قضاوت کردم اونو تو ذهنم محاکمه کردم

    و خودم ، خودمو  بدبین و ذهنم رو خراب کردم و این فکر مسموم ممکن بود زندگی منو به تباهی بکشونه فهمیدم هر وقت چیزی دیدم اول در موردش فکر کنم بعد عکس العمل نشون بدم تازه اگر هم همه ی اون چیزایی که من فکر کرده بودم درست بود این عمل غلط من داشت باعث میشد کاری رو که ازش می ترسیدم  ,, انجام بشه ؛؛ و من نا خودآگاه کبریت رو زیر خرمن زده بودم ....

    اون روزا خبر کشته شدن عده ای از مردم توسط رژیم شاه دهن به دهن می چرخید و همه از همین موضوع حرف می زدن و روز به روز بر تعداد تظاهر کننده ها اضافه میشد و اغلب روزها خیابون های منتهی به بیمارستان راه بندون بود ....
    مردم به امید روز های بهتر و آزادی می ریختن تو خیابون و حالا بدون ترس مرگ بر شاه می گفتن ...
    و من و حامد از صبح تا ظهر تو بیمارستان سرگرم بودیم و از بعد از ظهر به بعد هم توی مطب کار می کردیم و هر دو چنان کارمون رو دوست داشتیم که از همه چیز غافل شده بودیم ....
    برای کسانی مثل ما که از سرفه کردن یک نفر بی طاقت می شدیم و از اونا پرستاری می کردیم که درد نکشه ، گرفتن جون یک انسان به هر دلیلی غیر عادلانه و ظالمانه بود ...
    به نظر من و حامد هیچ کس به هیچ عنوان حق گرفتن جون یک انسان رو نداره و جون همه ی موجودات زنده دست خداست ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان