داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
یلدا بال و پر گرفته بود . از رودخونه هم که اومد بیرون دلش می خواست بدو و بازی کنه انگار سالهاس توی قفس بوده و حالا آزاد شده می خواست از این آزادی نهایت استفاده رو ببره و من هیچ مخالفتی نکردم ......
با وجود این که متوجه شده بودم مصطفی در مورد یلدا چطوری فکر می کنه بازم نمی خواستم به خاطر این موضوع جلوی شادی اونو بگیرم .....
با شادی یلدا من هم خوشحال بودم و اینو از حاج خانم داشتم ...
دور هم ناهار خوردیم و گفتیم و خندیدم بچه ها با مصطفی و شوهر طیبه توپ بازی کردن و من و حاج خانم و طیبه در مورد مرضیه حرف زدیم و ...
نزدیک ساعت چهار قصد کردیم برگردیم خونه ... وسایل رو جمع کردیم ...
مصطفی و شوهر طیبه رفتن تا ماشین رو بیارن جلوی باغ ...
یلدا یک سبد دستش بود و منم زیر انداز رو بر داشتم ....
بچه ها جلوتر داشتن می رفتن و یلدا هم با عجله رفت به طرف ماشین ... ما آروم آروم پا به پای حاج خانم می رفتیم .....
که وای خدای من ؛؛ صدای فریاد و جیغ یلدا بلند شد ...
زیر انداز از دستم افتاد و دویدم از پله های سنگی با عجله رفتم بالا و پام لیز خورد و افتادم زمین نمی دونم چطوری بلند شدم و خودمو به اون رسوندم . نمی تونستم بفهمم اون کی اینقدر از من دور شده بود ....
وقتی رسیدم به یلدا دیدم مصطفی اونو گرفته و داره باهاش حرف می زنه ولی یلدا نمی تونست خودشو کنترل کنه بغلش کردم و محکم روی سینه گرفتمش ...
طیبه مرتب می پرسید : چی شد کسی مزاحمش شده ؟
مصطفی می گفت : یلدا خانم زدمش ... دیدی زدمش ؟
من با عجله یلدا رو بردم تو ماشین چون مردم داشتن جمع می شدن ... با جیغ هایی که یلدا می کشید همه عصبی شده بودیم و اون روز خوش از دماغمون دراومد ...
و یلدا بیشتر از همه ناراحت بود دلش نمی خواست دوباره به اون حال بیفته ... به خصوص توی اون روز قشنگ ... و تا خونه توی بغل من گریه کرد ......
خوشبختانه فردای اون روز جمعه بود و یلدا می تونست بخوابه تا حالش بهتر بشه ...
یک بار مصطفی و یک بار هم حاج خانم زدن روی تلفن تا از حال اون بپرسن ....
چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و امیر و علی خوردن و خوابیدن ...
یلدا همون جا کنار بخاری دراز کشیده بود ... و سرش رو پای من بود موهای قشنگش رو نوازش کردم و احساس کردم خیلی بزرگ شده ...
همین طور که سرش رو پای من بود یک قطره اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین .
گفت : مامان امروزتون رو خراب کردم مثل همیشه نتونستم خودمو کنترل کنم دیدی من خوب نمیشم ؟ ...
گفتم : اون خدایی که به تو این قدرت رو داده براش کاری نداره ؛؛ یک روزی رو هم برای تو بیاره که بتونی خودتو کنترل کنی عزیز دلم ... مطمئن باش اون روز هم میرسه جواهر من ؛؛ امید من ؛؛ دختر خوشگل من ؛؛ ... میرسه .... اون روز هم میرسه ... به خدا توکل کن ... تو یک فرشته ای ... معلومه که خدا کمکت می کنه صبر داشته باش ......
همین طور که موهاشو نوازش می کردم خوابش برد و منم همونجا نشستم باز آشفته و بی قرار شده بودم ..... یادم اومد که ...
ناهید گلکار