خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۲۲:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    یک روز بهروز و الهام صبح ساعت ده میرن پیش مامان و ازش می خوان که با اونا بره راهپیمایی بر علیه شاه ..
    مامان میگه نمیشه می ترسم یلدا باز حالش بد بشه ...
    ولی یلدا به گردن بهروز میچسبه و هر کاریش می کنن پایین نمیاد ...
    مامان که می بینه اینطوریه ... راه میفته و با اونا میره ...
    وقتی میون جمعیت می رسن یلدا به یک باره شروع می کنه به لرزیدن و بعدم خوب معلومه جیغ زدن .....
    حالا اونا داشتن وسط جمعیت راه می رفتن و دسترسی به ماشین هم نداشتن ، در همین موقع نیروهای پلیس از دور وارد معرکه میشن و صدای تیر اندازی باعث میشه همه چیز بهم بریزه .....
    حالا یک عده ای می دویدن و یک عده ای هم شعارهاشونو بلندتر می دادن صدای جیغ و فریاد از هر طرف به گوش می رسیده و بیشتر باعث وحشت یلدا می شده ....
    الهام دست مامان رو می گیره و می بره تو پیاده رو ولی بهروز که یلدا روی دستش جیغ می کشید از اونا جدا میشه و همدیگر رو گم می کنن ......
    الهام مامان رو میاره خونه ولی از بهروز خبری نداشتن ... .
    تا ساعتی که به اومدن من و حامد نزدیک میشه مامان گریه می کنه و مرتب میره دم در و برمی گرده و دعا می خونه و بی قراری می کنه .... 

    تا وقتی که ما رسیدیم جونی تو تنش نمونده بود. از دور من مامان رو دیدم اون دم در با چشم گریون ایستاده بود چشمش به ما که افتاد گریه اش شدید تر شد و گفت : منتظر بهروزه ...
    حامد پرسید : خوب چرا نگران هستید ؟ ...
    گفت : چون رفته راهپیمایی ...
    میگن شلوغ شده ...... ولی دیگه نمی تونست تعادلشو حفظ کنه ....
    من و حامد اونو با خودمون آوردیم تو خونه که دیدیم الهام هم از بس گریه کرده چشماش متورمه ...
    گفتم : عزیزم بهروز که بچه نیست خوب الان میاد نگران نباشین .... ولی خودمم نگران شدم .... و طبق عادت رفتم پایین که یلدا رو ببینم دیدم نیست ...
    پرسیدم : یلدا کو الهام جون ؟
    گفت : با بهروز رفته ....

    دنیا دور سرم چرخید گفتم : چی ؟ بچه رو چرا با خودش برده من نمی فهمم مامان ؟ شما اجازه دادین یلدا رو ببره ؟ .....
    مامان با گریه و زاری تعریف کرد که چی شده ....
    من اونقدر از هم پاشیدم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم . اونقدر ناراحتی من زیاد بود و سر مامان داد زدم  که حامد دیگه نتونست حرفی بزنه  ...
    هر چی اون می خواست بگه من گفتم ...

    حامد با عجله گفت : من میرم شاید پیداشون کنم ....

    گفتم : منم میام و در حالی که داشتم مثل ابر بهار گریه می کردم دنبالش دویدم ....
    مثل دیوونه ها دور خیابون ها رو می گشتیم . اونجاهایی رو که مامان گفته بود ولی بعد از یک ساعت بی نتیجه به امید اینکه بهروز برگشته باشه رفتیم خونه ....
    ولی هنوز نیومده بود ... در خونه باز بود و همه ی ما هی میرفتیم دم در و برمی گشتیم ...

    من و حامد سر کوچه ایستاده بودیم که یک تاکسی  نگه داشت و بهروز که یلدا رو توی بغلش گرفته بود پیاده شد ؛؛
    یلدا خواب بود و حامد فورا اونو ازش گرفت . مامان دوید جلو و گفت : ای خدا شکرت ... ای خدا هزار مرتبه تو رو شکر .....
    در حالی که هنوز نمی تونست جلوی گریه اش رو بگیره  ....
    حامد اونو آورد تو و خوابوندش روی تخت مامان ....
    صورت یلدا نشون می داد که چقدر گریه کرده و حال خوبی نداره ...

    الهام گفت : آخه چرا خبر ندادی ؟

    بهروز گفت : دیدم حالش خوب نیست خودمو به یک ماشین رسوندم و اونو بردم بیمارستان نمی تونستم ریسک کنم و ازش غافل بشم گفتم بچه واجب تره .... خوبم شد رفتم چون بهش اکسیژن وصل کردن نفس نمی تونست بکشه .....
    حامد جان ببخشید نمی خواستم اینطوری بشه ,, می دونم پدری و الان  چه حالی داری ... من اشتباه کردم فکر می کردم خوشحال میشه .... آخه من چقدر بی عقلم در حالی که می دونستم ممکنه یلدا بترسه نباید این کارو می کردم  واقعا معذرت می خوام ببخشید بی عقلی کردم .... خودم خیلی اذیت شدم مردم و زنده شدم فکر کنم ده کیلو کم کردم ... لطفا تو دیگه سر زنشم نکن ......
    حامد نفس بلندی کشید و گفت : نه داداش همینه دیگه ... صد بار پیش خودمون اینطوری شده حالا توام مثل ما ... ببین ما چی میکشیم وقتی یلدا اینطوری میشه .....
    بهروز گفت : به خدا همیشه من می گفتم بزرگش می کنین یلدا اینطوری که شماها میگین نیست ....,, ولی بد بود خیلی بد ,,......




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم



    هنوز یلدا خواب بود که ما باید می رفتیم مطب ولی من دلم نیومد با حامد برم و خودش تنها رفت ...
    اون شب باید خودش همه کاراشو انجام می داد .......
    من کنار یلدا دراز کشیدم موهای قشنگ و نرمشو نوازش کردم و با خودم گفتم بهاره چیکار می کنی؟ دنبال حامد را افتادی ؟ بچه ات که از همه چیز توی این دنیا مهم تره دیگه مطب نمیرم و بعد از ظهر ها اقلا با یلدا  می مونم .....
    یلدا وقتی بیدار شد هنوز آثار ترس تو وجودش بود اومده بود توی بغلم و سرشو از روی شونه ی من بر نمی داشت و با همون زبون خودش می گفت : آقاهه ... بزنش ,, اِخ اِخ ... ماما اوووف ....
    الان دیگه من می دونستم که اوووف یعنی همون حالتی که یلدا ازش می ترسه .....
    شب وقتی می خواستیم بخوابیم به حامد گفتم : میشه یک کمر باریک برای مطب پیدا کنی ؟ من دیگه مراقب یلدا باشم ؟
    گفت : نه با خودمون می بریمش ؛؛؛ من اون اتاق کوچیک تر رو خالی می کنم برایش ,, همه چیز  هم می ذارم این طوری سه تایی با هم هستیم ....
    اگر دلت نخواست اصلا از اون اتاق درش نیار برو بهش سر بزن ...
    گفتم : نه حامد من فکر می کنم اینطوری اسیر میشه . بذار خودم راحت تو خونه ی خودم نگهش دارم لطفا ....

    گفت : پس تا پیدا کردن یک نفر بیا امشب بهم خیلی سخت گذشت .....

    گفتم : باشه پس تو به فکر باش .....
    فردا که از بیمارستان می رفتیم خونه بهم گفت : بهاره درست شد امشب خانم رادپور میاد و کمک می کنه .....
    گفتم : منیژه رادپور میگی  ؟ ...
    گفت : آره گفته میاد تا من یک کسی رو پیدا کنم به من کمک کنه ,, از نظر تو اشکالی نداره ؟

    گفتم : نه عزیزم چه اشکالی هر طور تو صلاح می دونی ....
    خب معلوم بود دیگه من چه حالی شدم ولی نمی تونستم چیزی بگم دلم می خواست داد بزنم ولی سعی کردم اون متوجه تغییر حالت من نشه... ...
    نمی دونستم با اینکه حامد می دونست من چقدر از اون زن منتفرم چرا این کارو کرده بود داشتم به خودم می جوشیدم که بلند زد زیر خنده و گفت : می خواستم ببینم تو چیکار می کنی .... شوخی کردم ...
     یکی از پرستار های بازنشسته ی بیمارستان میاد که اونم منیژه برام پیدا کرده یک خانم شصت ساله و ماهر ...  ولی مطابق میل من کمر باریک نیست .....
    خودمو بی تفاوت نشون دادم و گفتم : دستش درد نکنه که این خانم رو پیدا کرد . حامد جان خیالت راحت شد ........
    گفت : اگر میشه امروز بیا بهش بگو چیکار کنه که مثل خودت پرونده درست کنه تا همه چیز اونطوری باشه که خودت بودی ... باور کن از کارت خیلی راضی بودم ...
    بهاره تو چرا از من حقوق نمی خواستی ؟

    گفتم : حقوق از تو که از صبح تا شب برای ما زحمت می کشی تو چیزی از من دریغ نکردی که ؛؛؛؛ چه حرفیه می زنی ... ولی امشب  روی چشمم عزیزم میام شاید یلدا رو هم آوردم ....... راستش دلم می خواست از خوشحالی پرواز کنم ...
    ولی به جاش قربون صدقه ی حامد میرفتم

    ......... و فکر کنم اونم متوجه شده بود که من خوشحال شدم که گفت منیژه نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم



    امیر صدام کرد و گفت مامان در می زنن ...
    از جام پریدم یلدا هنوز تو بغلم بود دوتایی تا صبح همون طور دست به گردن خوابیده بودیم ....
    نگاه کردم به ساعت دیدم هنوز هشت صبحه ، گفتم : کیه ؟
    مصطفی بود گفت : بهاره خانم براتون حلیم آوردم ....
    زود لباس پوشیدم و رو سری انداختم سرم و در باز کردم ، یلدا همون روبروی در خوابیده بود که مصطفی به جای اینکه به من نگاه کنه با نگرانی اونو نگاه می کرد ...
    یک سطل حلیم دستش بود ...

    گفتم : مثل اینکه من تا ابد باید به خجالت شما باشم دست شما درد نکنه ....
    با دستپاچگی پرسید : حال یلدا خانم خوبه بهتر شده ؟

    گفتم : آره نگران نباش ... چیزی نیست اون همین طوریه دیگه باید باهاش کنار بیاد ....

    یک نفس راحت کشید و گفت : پس مزاحم نمیشم مامان نگران بود گفت حالشون رو بپرسم ,, پس فعلا ......

    و رفت ...
    در و بستم و گفتم : یلدا پاشو صدقه سری تو ما هم حلیم می خوریم ...

    معلوم بود که بیدار شده فورا چشمشو باز کرد و گفت : دیگه دلم نمی خواد تو روی حاج خانم و مصطفی نگاه کنم به خدا خجالت می کشم ....
    گفتم : خودتو لوس نکن پاشو من بشقاب بیارم حلیم بخوریم ...
    امیر رفت علی رو بلند کرد و بالاخره دور هم جمع شدیم و من در حلیم رو باز کردم و دیدم روش خورش قیمه داره ...
    نفهمیدم چی شد این چه جور حلیمیه ...

    امیر گفت : اوه من نمی خوام چرا این خورش داره ....

    گفتم : صبر کنین هم بزنم خوب میشه .... خوب اون حلیم شور بود و ما عادت داشتیم شکر توش بزنیم  خلاصه خوردیم و خوب بود . من و یلدا دوست داشتم ولی بچه ها خیلی نخوردن .........
    منم زود دست به کار شدم تا حاج خانم و مصطفی رو برای ناهار دعوت کنم .....

    اول زدم به گوشی و مصطفی برداشت ...
    گفتم: آقا مصطفی به مامان بگین اگر دوست دارن امروز بیان دستپخت منو بخورین ....
    بدون هیچ حرفی گفت چشم ....
    پرسیدم : نمی خوای از مامان بپرسی ؟
     گفت : چرا می پرسم ولی ما میایم ؛؛
    گفتم: باشه ...

    گوشی رو گذاشتم سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم حتما اگر بگه نه راضیش می کنی دیگه ....
    یلدا اومد جلو و پرسید : مامان چی می خوای درست کنی ؟

    گفتم : چی شد ؟ تو که گفتی نمی خوای دیگه اونا رو ببینی ؟ با اعتراض گفت : اِ مامان ؟ .....
    گفتم : بدو کمک کن می خوام باقلی پلو دوست کنم با ماهیچه چطوره ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت بیست و نهم

  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول



    اون روز حاج خانم و مصطفی ناهار مهمون من شدن ...
    چقدر هم بهمون خوش گذشت ... حالا روی مصطفی هم باز شده بود و من می دیدم که دلش می خواد یلدا رو خوشحال کنه ....
    ولی حاج خانم نمی تونست جلوی کنجکاوی خودشو در مورد اونچه که یلدا هست پهنون نگه داره و مرتب ازش سئوال می کرد ...
    مثلا می پرسید : قشنگ برای من بگو دیروز چی دیدی ؟
    یلدا گفت : خوب اون پسره اومد جلو و به من متلک گفت و یک مرتبه احساس کردم که یکی داره بهم حمله می کنه چون تو اون موقعیت تو اون حرکت ندارم می ترسم ... مامانم می دونه چی میگم ...
    مصطفی متعرض شد و گفت : مامان خواهش می کنم یادشون نیارین بذار راحت باشن حالا چه فرقی می کنه ... ول کنین ......
    غروب در حالی که حاج خانم می خواست بره برای نماز و مصطفی هنوز دلش می خواست اونجا بمونه ... خداحافظی کردن و رفتن ....
    مدتی که من به گذشته فکر کرده بودم یاد زحمت هایی که مامانم برای من کشیده بود افتادم دلم می خواست باهاش حرف بزنم ...
    می دونستم که نگران منه ... این بود که بچه ها رو به یلدا سپرم و رفتم به یکی از اونجاهایی که تازگی برای تماس با شهرستان ها باز شده بود  ...
    توی این جاها چند تا کابین داشت که توش تلفن بود . یک نفر هم برای ما شماره می گرفت و وصل می کرد به کابین و منم شمارمو دادم و منتظر نشستم .... تا منو صدا کرد و گفت : خانم تهرانی کابین سه ,,
    قلبم به شدت می زد هفت ماه بود با مامان حرف نزده بودم ....
    تلفن خیلی زنگ خورد ولی کسی گوشی رو بر نداشت .... تا قطع شد ... درِ کابین رو باز کردم و از همون جا پرسیدم : میشه یک شماره ی دیگه برام بگیرین که نوبتم رو از دست ندم ؟
    گفت : بفرمایید شماره تون رو بدین ... تهرانی هستین ؟
    گفتم : بله ... شماره رو دادم و دوباره برگشتم و منتظر موندم اشاره کرد بردارین ...
    وقتی من گوشی رو برداشتم هانیه داشت می پرسید : الو کیه با کی کار دارین ؟
     با صدای لرزون گفتم : هانیه منم ... سلام خواهر جون ....
    یک مرتبه مثل این که برق اونو گرفته باشه داد زد بهاره ..... چیکار داری می کنی تو که ما رو داری می کشی فکر مامان رو نمی کنی ؟
     بدبختش کردی از بس صبح تا شب داره برای تو اشک می ریزه ... حالا رفتی چرا زنگ نمی زنی از حالت خبر بدی ؟
    گفتم : تو خوبی مریم خوبه ؟ مامانم چطوره واقعا ناراحته؟ بهش بگو  خیلی دوستش دارم و دلم براش تنگ شده ... من حالم خوبه بچه ها خوبن ... بهش بگو ....

    یک مرتبه صدای مامانم رو شنیدم که گفت : الهی قربونت برم که خوبی عزیز دلم . کجایی به من بگو میام پیشت الهی فدات بشم تو رو خدا بهاره این کارو با من نکن ؛؛ بذار بیام ببینمت ... دلم برات تو  بچه ها تنگ شده ... بهت قول میدم به کسی نگم تو کجایی ؟
    گفتم : مامان جون یک بار بهت گفتم دیدی که چی شد ؟ یلدا خوبه بهتون گفته بودم اون چشم سوم داره .... یعنی چشم برزخی ... دیدین گفتم؟ اینجا که هستم بهش به چشم یک فرشته نگاه می کنن در حالی که شما ها فکر می کردین جن رفته تو وجودش ...
    چقدر گفتم دست از سر بچه ی من بر دارین به خرجشون نرفت که نرفت ... چیکار می کردم ؟ شما بگو عزیزم نباید بچه رو از اونا دور می کردم ؟
    گفت : به خدا حامد گناه داره برگرد میگه اگر بر گرده هر کاری تو بگی می کنه ...

    گفتم : می خواست همون موقع این فکر رو بکنه الان دیگه دیر شده ,, من برای خودم و بچه هام یک زندگی جدید درست کردم ... ول کن مامان از خودت بگو خوبی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    گفت : خوب و بد من دیگه با رفتن تو معلوم نیست ، تو جون و عمر منو که یلدا باشه برداشتی بردی ... دیگه می خوای چه حالی داشته باشم ..... میشه بیاریش من یک بار صداشو بشنوم ؟
    گفتم : باشه میارمشون با هر سه تایی اوونا حرف بزنی . علی اینقدر حرف می زنه سرمونو می بره ... امیر هم بزرگ شده میره ورزش ... حالش خوبه خاطرتون جمع باشه هرسه تایی خوبن  ...
    گفت : تو رو خدا بهاره بهم بگو کجایی چند روز بیام پیشت ...

    گفتم : الان نه ,, بذار یلدا  بهتر بشه این کارو می کنم برمی گردم پیش شما قول میدم ......
    مامان اینقدر گریه می کرد که نمی فهمیدم چی میگه ...
    هانیه گوشی رو گرفت و گفت : به خدا همه برات ناراحتیم حامد پیر شد اینقدر دنبالت گشت ...
    گفتم : نترس پیر نمیشه ,, جلوی شما اینطوری میگه . حالش بهترم هست ؛؛ اونو ول کن مواظب مامان باش بهت زنگ می زنم دوباره ...
    گوشی رو گذاشتم ....
    اومدم بیرون و از کنار پیاده رو رفتم به طرف خونه بغض گلومو گرفته بود ... و اشکهام بی اختیار میومد پایین دلم نمی خواست اینطور گریه ی مادرم رو در بیارم و از طرفی با این تلفن یاد حامد افتاده بودم که احساس می کردم دلم براش خیلی تنگ شده ....
    تا شب تولد یلدا ... من از سر کارم رفتم تا براش کادو و کیک بگیرم .
    سال قبل توی جریانی بودیم که آخر شب روی یک تیکه شیرینی کبریت روشن کردیم و اون فوت کرد .... حالا  دلم می خواست براش یک کیک بخرم ...

    این کارم کردم ... یک بلوز قشنگم براش خریدم و چهار تا کلاه تولد و رفتم خونه ... درو که باز کردم دیدم هیچ صدایی نمیاد حدس زدم بچه ها دارن تلویزیون تماشا می کنن همیشه صدای در آهنی حیاط اونا رو می کشوند دم در ولی هیچ خبری از اونا نشد ...

    در اتاق رو  باز کردم ... نگاهی انداختم بچه ها نبودن ...

    قلبم ریخت پایین و حدس زدم بدون شک اتفاقی برای یلدا افتاده چیزایی که خریده بودم گذاشتم دم در و با عجله دویدم طرف خونه ی حاج خانم زدم به در ...
    مصطفی در باز کرد و با خنده گفت : بفرمایید مامان بهاره خانم اومد .... بچه ها دویدن طرف من ...
    امیر گفت مامان برای یلدا تولد گرفتن ؛؛

    حاج خانم اومد جلو و گفت: بیا بهاره جان بیا تو ,,

    گفتم : صبر کنین و رفتم و چیزایی که خریده بودم آوردم

    یلدا اومد دنبالم و گفت : مامان ناراحت شدی ؟ کار بدی کردیم رفتیم ؟
    گفتم : نه عزیز دلم دوست داشتم خودم برات تولد بگیرم حالا خوب شد اینم ؛؛؛ دور هم بیشتر بهت خوش میگذره ... این طوری بهتره ......
    طیبه و مرضیه هم با بچه هاشون بودن  اونا همه چیز رو آماده کرده بودن ...

    خندم گرفت و با تعجب پرسیدم : شماها از کجا می دونستین ...

    حاج خانم گفت : یلدا جان به مصطفی گفته بود .....
    زیر لب گفتم : که اینطور ؟ ...
    خوب من هر چی از خوبی حاج خانم بگم کم گفتم ، اون زمان موسیقی کاملا از خونه ها حذف شده بود و کسی جرات نمی کرد بزن و برقص را بندازه خودشم اهلش نبود .... ولی وقتی مصطفی آهنگ گذاشت شروع کرد به رقصیدن و دست زدن ....
    بهش نگاه می کردم اون چطور موجودی بود که خدا سر راه من قرار داد ؟ شاید من هیچ وقت نمی تونستم مثل اون باشم ... ولی ازش درسهایی گرفتم که ارزش خیلی زیادی برام داشت ... بی توقع از من بود و تا اونجایی که می تونست ما رو جزو خانواده ی خودش می دونست ....
    شب بی نظیری برای همه ی ما بود به خصوص یلدا که خیلی خوشحال بود از همه یکی یکی کادو گرفت و این باعث شادی بیشتر اون شد چیزای خیلی گرونی نبود ولی ارزش معنوی زیادی برای من داشت ...
    حتی مصطفی و حاج خانم با هم براش یک شال گرفته بودن ؛؛؛ حالا نمی دونم این از سیاست حاج خانم بود یا چیز دیگه .......... ولی اونا تونستن یلدای واقعی رو اون شب ببینن یلدایی که از چیزی نمی ترسه ....

    با نشاط و مودب و باهوشه ...



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم



    مدرسه ها تموم شد و تابستون اومد ...
    یلدا با وجود همه ی اون سختی هایی که می کشید شاگرد اول بود .
     اون توی تمام مدت تحصیلش نمره ی نوزده و نیم نگرفته بود و همین باعث می شد که اولیاء مدرسه با ما اونقدر راه میومدن ....
    تو این مدت چندین بار دیگه این وضعیت برای یلدا  پیش اومد ... ولی من احساس می کردم که هر بار با شدت کمتری این طور میشه ...

    حاج خانم به من تایید می کرد نترس هر بار ازش بپرس چی دیده ... بذار بگه تا ترسش بریزه اون معتقد بود که ما با این مسئله بد برخورد کردیم و اونو ترسوندیم و بهش تلقین کردیم که اون یک عیبی داره و حالا وقت جبران اونو ...
    من حرف اونو قبول داشتم همین بود ... و حالا سعی می کردم هرچی حاج خانم میگه انجام بدم .....
    دیگه با اونا احساس غریبی نمی کردم ......

    از وقتی هم که یلدا تعطیل شده بود من صبح ها سر کار می رفتم و از بعد از ظهر حیاط رو آبپاشی می کردیم و همون جا چایی می خوردیم و شب هم برای شام هر چی داشتیم دور یک سفره با هم شریک می شدیم ...
    گاهی مرضیه و طیبه هم میومدن و کلی دور هم خوش می گذشت ... و همین امنیتی که داشتم برای من یک دنیا ارزش داشت حتی دیگه وقتی سر کار می رفتم دلشوره نداشتم ... و با خیال راحت می رفتم و بر می گشتم .......
     هفته ای یک بار می رفتم و به مامان زنگ می زدم و هر بار که می خواست از حامد بگه وسط حرفش می دویدم و می گفتم نمی خوام بشنوم ....
    تا یک روز که طیبه خونه ی ما بود علی و امیر رو گذاشتم پیش حاج خانم و با ترس لرز یلدا رو برداشتم و رفتیم مخابرات به مامان زنگ بزنیم ...
    هنوز می ترسیدم چشمش به کسی بیفته که حالش بد بشه ......
    نوبت ما شد و من گوشی رو برداشتم مامان جواب داد و گفت : بفرمایید ...
    گفتم : سلام مامان جان خوبین ؟

    باز با خوشحالی گفت : سلام مادر ... الان خوبم عزیزم تا از تو خبر داشته باشم خوبم یلدا کجاست ؟... اونو باز نیاوردی ؟
    گفتم : چرا من با شما حرف بزنم میدم به اون ... چطورین چه خبر ......
    صدای حامد اومد که گفت : بهاره جان تو رو خدا بگو کجایی خواهش می کنم این کارو با من نکن بیا هر چی تو بگی خواهش می کنم گوش کن به من .....
    در حالی که مثل بید داشتم می لرزیدم گوشی رو گذاشتم و به حرفش گوش نکردم واقعا نمی تونستم .......
    و دوباره داغ دلم تازه شد .... داغی که حامد روی دلم گذاشته بود و دیگه از جسم و روحم پاک نمی شد ..... یلدا هم مثل من ناراحت شده بود ... ولی گفت : کاش میذاشتی صداشو بشنوم ... دلم برای بابام تنگ شده ...

    توی همون کابین تلفن خشکمون زده بود بهم نگاه کردیم و از روی ناعلاجی رفتیم تو آغوش هم و گریه کردیم .....
    وقتی برگشتیم خونه دیگه هیچ کدوم حوصله نداشتیم حرف بزنیم ...

    اون شب همه زود خوابیدیم ...
    ولی من تا چشمم گرم شد از جام پریدم و دیگه خوابم نبرد و یادم اومد که ..........


    اون روز قرار بود من با حامد برم تا به اون خانم پرستار یاد بدم چطوری مطب رو اداره کنه ... برای همین یلدا رو هم با خودم بردم ... چون فکر می کردم اون روز کار زیادی ندارم ...



     ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم



    یلدا بغل حامد بود از پله ها رفتیم بالا ... تو پاگرد که رسیدم دیدم منیژه با یک جعبه شیرینی پشت در وایستاده در یک لحظه قصد کردم همون جا بهش بفهمونم که من کیم و جایگاه اونم بهش نشون بدم ...
    که یلدا برگشت یک کم بهش نگاه کرد و همون حالت لرزش و ترس بهش دست داد و شروع کرد به جیغ کشیدن و با دست اونو نشون می داد چشماهاشو بسته بود و فریاد می زد ....
    حامد دستپاچه شده بود و کلید رو داد به من که درو باز کنم ... که توی راهرو سر و صدا  نشه ...
    حالا چنان بچه عصبی شده بود که هیچ کدوم رنگ به صورت نداشتیم من می دادم بغل حامد اون می داد بغل من ولی یلدا همینطور جیغ می کشید ....

    ما که می دونستیم یلدا با دیدن منیژه این طوری شده اونو بردیم توی اتاق حامد ... ولی اونم دنبال ما اومد ... حامد سرش داد زد برو بیرون برو ....
    با ناراحتی رفت بیرون ....

    ما در اتاق رو بستیم و سعی کردیم یلدا رو ساکت کنیم مدتی طول کشید تا اون بهتر شد ... همون طور که یلدا به گردن حامد چسبیده بود ...

    من اومدم تا حساب منیژه رو برسم که دیدم چند تا مریض نشسته و اونم رفته ... جعبه ی شیرینی روی میز بود و یک یادداشت روش  ....
    نوشته بود من اومدم برای کمک ، خانم یزدی گفته فردا میام . شب به خیر آقای دکتر ....

    یادداشت رو مچاله کردم و انداختم تو سطل آشغال ...  صدای یلدا دیگه نمی اومد ...

    من رفتم و  اونو از حامد گرفتم و اولین مریض رو فرستادم تو ...
    یلدا رو که هنوز دل می زد نشوندم روی پام چشمش افتاد به دختر بچه ی کوچولویی که توی بغل مادرش نشسته بود همین طور که به من می فهموند بازم اووووف نمی تونست چشم از اون بچه برداره و نگاهی به  من  کرد و گفت : نی نی رو می خوام ,, بغل ؛؛ و همین طور که دل می زد ...
    از بغل من اومد پایین و رفت سراغ اون بچه و سرش گرم شد ...
    مریض که اومد بیرون ... من بهش گفتم این جعبه ی شیرینی مال شماست قابلی نداره ...
    گفت : چرا به چه مناسبت ؟
    گفتم : بابت باز شدن این مطب ...

    جعبه رو بر داشت و تشکر کرد و رفت ... و من نفس راحتی کشیدم که دیگه اون جلوی چشمم نبود ....
    از حرص داشتم می مردم نمی تونستم قبول کنم که ممکنه منیژه منظوری نداشته باشه ....
    یلدا با اون مریض رفت توی اتاق من جلوشو نگرفتم و می خواستم هر کاری دلش می خواد بکنه که فراموش کنه ترسیده .....
    ولی خودش زود برگشت و اومد تو بغل من ، از خستگی در حالی که با موهاش بازی می کرد خوابش برد .... یلدا همیشه بعد از این استرس خوابش می گرفت  ....
    ساعت نه که کار ما تموم شد ...

    اون دیگه بیدار و سرحال بود حامد پرسید بریم به خانجان سر بزنیم خیلی دلگیرشده از ما ,,

    گفتم : حق داره تازگی کم بهش سر می زنیم بریم منم موافقم ...

    ولی هیچ حرفی از منیژه نزد که اون چی شد کی رفت و اون جعبه ی شیرینی چی شد و خوب این باعث خوشحالی من شد .....



     ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    وقتی رسیدیم خونه ی خانجان ؛؛ اون باز شمشیرش رو از رو بسته بود ؛؛
    یلدا اول از دیدنش خوشحال شد ...

    خانجان اونو گرفت و بوسید و گفت : به خدا من خیلی زن های شلخته دیدم ولی بهاره نمونه نداره هیچ وقت خونه نیست ...
    اصلا نمیگه من برای بچه ام زحمت کشیدم این جور تو رو ازم دور می کنه ...
    حامد گفت : باز شروع کردی خانجان بهاره از صبح تا شب کار می کنه این عوض خسته نباشید شماست ؟
    گفت : می دونم اون نمی ذاره تو بیای خونه ی ما ... ( و خودشو کج و کوله کرد و ادای منو در آورد که ) مامانم ,, مامان جونم ,, داداشم ,, خواهرم ,, سگ خونه مون ؛؛ خوب تو مگه از زیر بته عمل اومدی ؟  تو مادر نداری ؟ ( حالا خودش می گفت و خودش هی عصبانی تر میشد ) ...
    یلدا یک مرتبه به اون نگاه کرد و شروع کرد دوباره به همون حال افتادن .....
    حالا منو حامد در گیر یلدا شده بودیم و اون عصبانی که اینم بهش یاد دادن با من اینطوری رفتار کنه ....
    بهت میگم این بچه جن رفته تو جلدش اگر نه برای چی اینطوری جیغ می کشه . ببرش پیش دعا نویس جن رو از تنش در بیاره همش به حرف مادر زنت گوش نکن زن ذلیل بدبخت ......

    دیگه طاقتم تموم شد
    داد زدم : بچه ام داره می میره بس کنید ... بسه دیگه خانجان تا من جواب شما رو ندادم بس کنین احترام خودتون رو نگه دارین... من برای خودم شخصیت دارم و فقط جلوی شما کوتاه میام ولی دیگه شورشو در آوردین .....
    اون روز این بار دوم بود که یلدا به اون حال میفتاد و بدنش به لرزه افتاده بود و باز درست نفس نمی کشید ..
    حامد داد زد : بدو بهاره باز نفسش رفت بدو ...

    و با عجله خونه ی خانجان رو ترک کردیم و خودمون رو رسوندیم به بیمارستان .



     ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت سی ام

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی ام

    بخش اول



    اون شب حال یلدا به اون زودی که ما فکر می کردیم خوب نشد و تا نزدیک صبح زیر دستگاه بود ...
    یلدا خانجان رو خانی صدا می کرد  ...
    اون شب توی بیمارستان به منو حامد می گفت : خانی اوووف ... و این برای ما هیچ مفهومی نداشت ...
    ولی حامد اون شب تصمیم گرفت که دیگه بی خیال یلدا نشه می گفت هر طوری هست باید خوب بشه این طوری ممکنه یک بار نفسش بند بیاد ...  نمی تونم بی خیال این بچه بشم باید یک فکری بکنم  ....
    حامد اون شب توی بیمارستان رفت توی اتاقش خوابید ,,, ولی من بالای سر یلدا موندم ...

    وقتی برگشتیم خونه دیگه داشت هوا روشن می شد و من نمی تونستم یلدا رو تنها بزارم برای همین سر کارم نرفتم ....
    خوب من به خاطر وجود حامد توی اون بیمارستان از خیلی مزایا استفاده می کردم از جمله شیفت شب که همه ی پرستارها باید داشته باشن به خصوص ما که تازه فارغ التحصیل شدیم ولی به من اجازه دادن از این کار معاف بشم ...
    اون روز هم نرفتم سر کار و حامد خودش ترتیب کارو داد ....
     نزدیک ظهر زنگ زد خونه و به من گفت : بهاره جان می تونی با یلدا بیایی بیمارستان ؟ یک تاکسی بگیر و بیا پرسیدم : برای چی چیزی شده ؟
    گفت : نه چیزی نیست ... برای یلدا صحبت کردم قراره بیست و چهار ساعت بستریش کنیم ببینیم چرا اینطوری میشه وسایل لازم رو بردار ...

    خوب منم می خواستم اون خوب بشه برای همین از این کار استقبال کردم و یلدا رو بر داشتم و رفتم بیمارستان .....
    دکترا و پرستارها دورش جمع شدن ، با همه ی اونا گفت و خندید هر چی ازش می پرسیدن با ذوق و شوق جواب می داد .

    دکتر باقری اونو روی صندلی نشوند و ازش پرسید : یلدا جان تو منو دوست داری عمو ؟
    گفت : دارم ...
    پرسید چندتا ؟
    گفت : تو یکی بابام دوتا ...
    پرسید : مامانت رو چند تا دوست داری ؟
     گفت : دوتا ...

    پرسید : دو رو بهم نشون میدی ؟ 

    یلدا با دو انگشت اونو نشون داد.

    دکتر پرسید : خوب یک رو نشون بده ....
    یلدا یک انگشتشو آورد بالا ...

    دکتر باقری بلند شد و دستشو  به شوخی گذاشت روی قلبش و گفت : دارم سکته می کنم بچه ی تو یک نابغه اس . صبر کن ببینم گفتی چند سالشه ؟
     گفتم : یک سال و ده ماه ...

    دوباره از یلدا پرسید : بگو ببینم عمو سه رو هم می تونی نشون بدی ؟ یلدا سه تا انگشتشو بلند کرد و خودش قاه قاه خندید ...
    دکتر گفت : چهار رو هم بگو عمو ما رو سکته بده بریم دنبال کارمون ... اگر تو خوب نشدی اقلا ما رو هم مریض کن ....
     یلدا نگاهش کرد و بلند شد و از روی میز چهارتا شوکولات آورد داد به دکتر ...

    من و حامد هم مونده بودیم ما اصلا نمی دونستیم اون همچین توانایی داره ....
    دکتر باقری گفت : حامد اگر پنج رو هم بشناسه من بهت میگم برو قایمش کن که این نابغه رو ازت می دزدم ...
    عمو میشه بری برای من پنج تا دیگه شوکولات بیاری و اونم رفت و آورد ... داد به دکتر و دوباره رفت با دقت مقدار دیگه آورد و داد به دکتر و گفت : شش تا بخور چاق بشی ...
    دکتر باقری که هیچی هر کس اونجا بود حیرت کرده بود همه می خندیدن و خوشحال شده بودن که یک بچه ی به اون کوچیکی عدد رو این طور بشناسه ...

    دکتر باقری که از خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه گفت : حامد بچه تو جمع کن الان می زنمش ..... باور کن تا حالا همچین چیزی ندیدم  دارم می میرم ,, پسر من تا دوسال و نیمش بود حرف نمی زد ... این چیه تو داری وای باورم نمیشه ، نذار کسی بفهمه ....
    بعد دوباره یلدا رو روی تخت نشوند و  ازش پرسید : خوب حالا عمو جون به عمو میگی از چی می ترسی و گریه می کنی ؟
    یلدا باز انگشتشو گرفت بالا و گفت : عمو اوووف .... و صورتش رو به حالتی نشون می داد که انگار از یادآوری اون هم ترسیده ....

    دکتر گفت : مامانی که خوبه چرا بهش میگی اوووف ...
    یلدا کمی رفت تو فکر و اخمهاشو کشید تو هم و گفت : خانی ... اوووف شد .



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی ام

    بخش دوم



    اون روز یلدا رو توی بیمارستان نگه داشتن . دکتر باقری و حامد رفتن مطب و برگشتن ....
    همه ی کادر بیمارستان رو بهش نشون دادن ولی یلدا خوشحال بود و با همه شوخی می کرد می خندید و شب هم راحت خوابید ... من و حامد کنارش نشستیم ......
    حامد گفت : دقت کردی همه رو مسخره ی دست خودش کرده امشب هر کسی اومد اینجا خوشحال رفت ، بهاره هیچ کس حرف ما رو باور نمی کنه ، شنیدم که یکی پشت سرمون می گفت : خودشون رو مسخره کردن آوردن بچه شون رو به رخ ما بکشن ....
     کسی باورش نمیشه که اون مریض باشه ..ب. یا برش داریم بریم خونه ...

    گفتم : نه دیگه دکتر باقری هم الان هست بذار ببینیم چی میشه ... می خوای منیژه رو که یک بار ازش ترسیده بیاریم ؟

    گفت : فکر بدی نیست .......
    یادم افتاد بپرسم اون شب کی رفته بود مطب منیژه یا خانم یزدی ؟

    حامد گفت: خانم یزدی اومده و کارشم خوبه امشب که راضی بودم  ....
    فردا صبح حامد منیژه رو آورد یلدا اونو ببینه ....
    یلدا اصلا بهش نگاه نکرد و روشو کرد اون طرف و سر خودشو گرم کرد ....... هر چی حامد بهش گفت خاله رو ببین باهات کار داره نگاه نکرد ...... خوب معلومه دیگه منیژه هم رفت و هیچ اتفاقی نیفتاد ..........
    ما هر دو خسته و دست از پا دراز تر برگشتیم در حالی که به توانایی هایی در وجود یلدا پی برده بودیم ....
    یک راست رفتیم خونه ی مامان ........ 

    وقتی جریان رو تعریف کردیم اون گفت : یلدا خیلی بیشتر از این ها می دونه من بهش یاد میدم و اونم یاد می گیره از صبح تا شب ما از این بازی ها می کنیم اون ظرف پسته مال این بازیه و ظرف رو کشید جلو

    و گفت : یلدا ؟ مامانی ده تا بده به مامان .... 

    یلدا با دقت ده تا پسته جدا کرد و به زحمت آورد داد به من .....
    باورکنید من و حامد واقعا شاخ در آورده بودیم.  اون واقعا نابغه بود با اینکه مامان گفت من باهاش کار کردم ولی یاد گیری اون بی نظیر بود .... و شناخت اعداد در حد سن اون نبود ......

    خوب این تضاد رفتار یلدا ما رو گیج کرده بود . به خصوص حامد رو اون اصرار داشت که حتما باید یک فکری برای اون ترس بی موقع و بیجا بکنیم ... البته که منم موافق بودم ولی هیچ راهی به نظرمون نمی رسید ....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    و یلدا .... یلدای من ...... آه و افسوس ؛؛؛ که چقدر براش نگران بودم ....
     این حالت با بزرگ شدنش بدتر و بدتر می شد اگر تو خونه بودیم و با هیچ کس رابطه ای نداشتیم که همه چیز آروم بود ولی وای به موقعی که پامون رو از در خونه می گذاشتیم بیرون ... هر لحظه ممکن بود اتفاق بیفته

    و حالا من و حامد تنها نبودیم چون خودشم نگران می شد چشماهاشو می بست و یا پشت من قایم می شد ...
    و همه فکر می کردن عقب مونده اس ... و حامد خجالت می کشید و طاقتش داشت تموم می شد ....
    من متوجه ی این شده بودم که حامد خیلی متظاهره دلش می خواست همه در مورد چیزایی که متعلق به اون هست قضاوت عالی داشته باشن که خوب خودش فکر می کرد من و یلدا از متعلقات اون هستیم .....
    من اینو می دونستم که یکی از خصلت هایی که یک زن داره این تعلق داشتن به یک مرده ولی اینم می دونم که این تعلق نباید به شخصیت و موجودیت اون لطمه بزنه .....
    تا اینجای زندگی حامد به من اون لذت حمایت رو می داد و من خوشحال بودم ...... ..و حالا دلش می خواست توانایی های یلدا رو هم به رخ دیگران بکشه ....
    با وجود حالتی که یلدا داشت نمیشد ولی من کاملا برعکس اون فکر می کردم و دلم نمی خواست کسی بدونه یلدا چقدر باهوشه ... اصلا برای من مهم نبود کی چی فکر می کنه !!! 

    برای من زندگی خودم و شوهر و بچه ام مهم بود ...
    مثلا  حامد چون می دونست که یلدا از دکتر باقری و خانمش نمی ترسه به عناوین مختلف اونا رو دعوت می کرد که کارایی رو که یلدا بلد شده بهشون نشون بده ...
    گاهی احساس می کردم اونا هم دیگه خسته شدن به خصوص که با پسر اونا مقایسه می شد و خانم دکتر باقری خوشش نمیومد .... و این از آدم تحصیل کرده ای مثل حامد بعید بود ...

    تا روزی که انقلاب پیروز شد ... مردم خوشحال بودن و همه از همین موضوع حرف می زدن ...

    ولی دیگه نمی تونستم یلدا رو از خونه ببرم بیرون یک کم که می رفتیم اون اول گریه می کرد و یواش یواش به لرز میفتاد و آخر از همه هم جیغ می کشید ... و چون حالا دختر بزرگی شده بود صدای گوش خراشی برای هر شنونده داشت .....
    یک روز که داشتیم اونو می بردیم خونه ی مامان تا برم سر کار ، باز بیخودی به گریه افتاد و به اطراف نگاه می کرد و می لرزید ... اونجا دیگه کسی رو ندیده بود ... و خوب این برای من و حامد سئوال شده بود که پس حالا چرا دیگه گریه می کنه ؟ از چی ترسیده ؟

    حامد کلافه شد و سرش داد زد : بسه دیگه لوس بازی هم حدی داره ، تو چطور همه چیز رو می فهمی ولی بیخودی اینطوری گریه می کنی ؟ بسه دیگه خسته شدم ....
    گفتم : حامد جان تو رو خدا اینطوری نکن ...

    با مشت زد روی فرمون و گفت : با این لوس بازیهاش داره زندگی همه ی ما رو تباه می کنه ...

    یلدا ... از سر و صدای حامد ساکت شد ...

    ولی آروم گریه می کرد و می ترسید و محکم منو بغل کرده بود و بغضش رو توی گلو نگه می داشت و زیرچشمی به حامد نگاه می کرد و دلش آروم نمی گرفت .....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی ام

    بخش چهارم



    بهش گفتم : من امروزم نمیام می خوام مراقب یلدا باشم .

    گفت : نمیشه من دیگه نمی تونم برات مرخصی بگیرم میگن داره سوء استفاده می کنه ، بذارش پیش مامان و بیا . بذار اینقدر گریه کنه ، از اینقدر بیشتر دیگه حوصله ام سر رفته ... دختره ی لوس ...
    شنیدن این حرفا از حامد برای منو و یلدا هر دو ناگوار بود ....

    من می دونستم که اون به خوبی می فهمه و حتما غصه می خوره .......

    هر بار حامد یلدا رو می برد پیش مامان ولی اون روز پیاده نشد و من خودم اونو بردم   ....
    چشمش به مامان که افتاد خودشو انداخت تو بغل اونو و گفت : مامانی اوووف ... اومد .....

    مامان اونو گرفت تو آغوشش و گفت : الهی من بمیرم برات عزیز دلم خودم می کشمش پدرشو در میارم .... نمی ذارم تو رو اوووف کنه ...

    و به من گفت تو برو من مراقبم نترس اگر چیزی شد بهت خبر میدم ......
    در حالی که دلم خیلی برای یلدا سوخته بود برگشتم تو ماشین ولی دلم نمی خواست به صورت حامد نگاه کنم ......
    اونم هنوز عصبانی بود و گفت : ببین بهاره امروز از چیزی نترسید چه بخوای چه نخوای می برمش پیش دعا نویس که خانجان گفته ... حتما یک چیزایی قدیمی ها می دونستن که می گفتن ....
    گفتم : تو فقط این کارو بکن ببین چیکارت می کنم به خدا فقط مگر از روی جنازه ی من رد بشی ، امکان نداره . یک بار دیگه اگر حرفشو بزنی با من طرفی تو خودت منو می شناسی ، همون قدر که خوبم می تونم بد هم باشم .....
    گفت : من این کارو می کنم تو هم هر کاری از دستت بر میاد بکن ...
    گفتم : ساکت باش حامد الان هر دو عصبانی هستیم ، باشه بعدا حرف می زنیم تو الان نمی دونی چی داری میگی ... مثلا دکتر اطفال هستی خجالت نمی کشی از جن و پری حرف می زنی و دعا نویس ؟ اون هایی که تو خودت شیاد و کلاهبر دار می دونستی ... حالا می خوای یلدا رو ببری پیش اونا ؟ 
    برای اولین بار من حامد رو به اون حالت دیده بودم ....
    بی نهایت عصبانی بود هوار می زد و با سرعت رانندگی می کرد و در حالی که اشک توی چشمش نشسته بود و صداش بغض آلود بود گفت : خسته شدم ... بهاره به خدا خسته شدم ....
    دیگه تحمل ندارم ... من هر ثانیه و هر ساعت منتظرم حال یلدا بد بشه ، جونم کف دستمه . نباید یک کاری بکنیم که خوب بشه ؟ نباید ؟ بگو دیگه چرا لال شدی بگو ...
     من دیگه طاقت ندارم باید یک فکری بکنیم ... تو بگو چیکار کنم ؟
    چه عیبی داره ببریمش پیش دعا نویس شاید خوب شد ... شاید از این وضع خلاص بشیم ؟
    گفتم : داد بزن .... داد بزن ... اصلا خودتو بزن دنیا رو زیر رو کن . من نمی ذارم ببریش این کار احمقانه ایه ، نمی ذارم ... منم بلدم داد بزنم نمی .... ذا .... رم همین ...
    حامد همین طور که خون خونشو می خورد رفت بیمارستان و تو پارگینگ نگه داشت

    و رو کرد به منو آروم گفت : بهاره جان یلدا بچه ی منم هست نگرانشم می فهمی ؟ تو فکر می کنی من نمی فهمم که چقدر این کار مسخره اس ؟ ولی چیکار کنم خانجان بهم قول داده خوبش کنه ....
    گفتم : ببین حامد اگر برای خودم هیچ وقت تو روی خانجان واینستادم الان برای یلدا می ایستم ...
    اصلا فکرشم نکن که  بذارم این کارو با یلدا بکنی ...
    و پیاده شدم و درو زدم بهم و با عجله رفتم ....



     ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    حالا من عصبانی بودم و می دونستم که خانجان ول کن نیست و این ماجرا تازه شروع شده ..... تمام روز رو مثل مجنون ها راه می رفتم و سرم رو به بیمارام گرم می کردم ..... دنبال راه علاج می گشتم .....
     برای اینکه از این جریان جلوگیری کنم تنها فکری که به خاطرم رسید این بود که با خانجان حرف بزنم و ازش بخوام که دیگه به حامد برای این کار فشار نیاره ....
    اول رفتم پیش مامانم و جریان رو گفتم و ازش خواستم یک مدت کوتاه بیاد خونه ی ما تا یلدا رو از خونه بیرون نیاریم شاید بعد از یک مدت حالش بهتر بشه ...
    مامان طفلک موافقت کرد ... و قبل از اینکه حامد بره سر کار اول ما رو برد و گذاشت خونه و بعد رفت مطب .... ولی سخت با هم سر سنگین بودیم .....
    اون شب قبل از اینکه حامد برگرده ، رفتم خونه ی خانجان تا باهاش حرف بزنم ... ولی مهمون داشت ؛؛ خوب منم یک کم نشستم و برگشتم ...
    روز ها از پس هم می گذشت و یلدا نه تنها بهتر نشد بلکه روز به روز به وحشت و ترس اون اضافه می شد ...
    و کار جر و بحث من و حامد هم تقریبا هر روزی شده بود . از اون اصرار و از من انکار .........
    تا یک شب یلدا توی بغلم خوابش برد . حامد اونو از من گرفت و من رفتم تشک تختش رو که بهم ریخته بود مرتب کنم که دستم خورد به یک چیز زبر زیر بالشتش ...
    دست کردم و اونو در آوردم دیدم که یک دعاس .... دنیا دور سرم خراب شد ...
    گفتم : کار خودتون رو کردین ؟ مگه نگفتم نمی خوام ...
    آهسته از اتاق اومدم بیرون گفت : بس کن دیگه بهاره سر تو مثل کبک کردی زیر برف و نمی خوای واقعیت رو ببینی ....
    گفتم : حامد جان نمی خوام برای بچه ی من کسی دعا بگیره با این کارا مخالفم . می فهمی ؟ ... اینو کی گذاشتی ؟ ...
    گفت : ده روزی میشه ...
    گفتم : چرا اثر نکرده؟ ... چرا بدتر شده ؟
    گفت : برای اینکه باید ببریمش یک جا که جن رو از تنش در بیارن . تو نمیذاری ولی اینو بدون من این کارو می کنم ....
    زدم پشت دستم و گفتم : وای بر من کاش زن یک ولگرد خیابونی شده بودم طرز فکرش از تو بالاتر بود ....
    عصبانی شد و گفت : این چه طرز حرف زدنه حرف دهنت رو بفهم ....
    گفتم : حامد می دونی که من در مقابل همه چیز توی این دنیا کوتاه میام جز یلدا ... به خاطر اون دنیا رو زیر و رو می کنم ... من می دونم که یلدا یک چیزی می دونه که ما اونو نمی دونیم ...

    صورتش رو کج کرد و گفت : تو باز رفتی تو رویا ول کن بابا خسته شدم . اینقدر از این حرفا زدی که گوشم پره من باید یلدا رو خوب کنم توام بهم کمک می کنی .....
     اینو به من بگو تا کی ؟ بگو تا کی باید تحمل کنیم ؟ ......
    گفتم : برای من اگر لازم باشه تا آخر عمر ... برای اینکه من زندگی رو فقط تو خوشی و بی غمی نمی بینم من زندگی رو همون طوری که هست قبول می کنم اگر خدا برای من خواسته که با این ترس یلدا مبارزه کنم می کنم ... ولی تو می خوای همه چیز خوب باشه و این امکان نداره ...
    من و یلدا رو پس بزنی ؛؛ یک چیز دیگه برات علم میشه حالا خودت می دونی یا یلدا رو همین طوری که هست قبول کن یا ما رو ول کن اگر دیگه حوصله نداری من میرم خونه ی مامانم .



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم    ❤️❤️

    قسمت سی و یکم

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش اول




    یک نفس بلند کشید و گفت : راه حل تو اینه برای حل مشکل به این بزرگی ؟ برم خونه ی مامانم ؟ چرا نمی خوای بفهمی من می خوام یلدا خوب بشه همین ...
    آخه مگه تو برای یلدا ناراحت نیستی ؟ می خوای چیکار کنی ؟ دست روی دست بذاری و تماشا کنی ؟
    بهاره تو به من بگو می خوای چیکار کنی ؟ عزیز دلم هر کاری تو بگی می کنم ...

    ولی یک راهی رو پیشنهاد کن ... ولی نگو که می خوای هی ناز یلدا رو بکشی و دست روی دست بذاری خانجان میگه باید دعواش کنیم و جلوش بایستیم .....
    داد زدم : خانجان اشتباه کرده من نمی ذارم کسی بچه ی منو دعوا کنه ... برای کاری که اون اصلا گناهی نداره اجازه نمی دم کسی به اون حرفی بزنه ...
    حامد گفت : خیلی خوب منم با تو موافقم ولی بردنش جایی که خانجان میگه ضرر نداره که ؛؛؛ یک بار این کارو می کنیم اگر شد که چه بهتر ؛؛ اگر نشد میشه مثل حالا ......
    گفتم : باشه این کارو می کنم به شرط این که همه تو بیمارستان بدونن مخصوصا دکتر باقری اگر اون تایید کرد باشه حرفی ندارم ....
    عصبانی شد و داد زد : دیوونه اصلا گوش نمی کنی من چی میگم ؟ می خوای آبرو ریزی راه بندازی ؟

    گفتم : دیدی ؟ حالا دیدی این یک آبروریزیه ؟ به خدا قسم به جون یلدا که تو می دونی تا حالا به جونش قسم نخورم اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی می برمش جایی که دستت بهش نرسه ....
    گفت : منو برای کاری که می خوام برای خوب شدن بچه ام بکنم تهدید نکن .... من می خوام با رضایت تو باشه وگرنه بچه ی منم هست ... که تو وانمود می کنی فقط مال توست و هی بچه ام بچه ام می کنی ... تو داری در حق اون بدی می کنی .....
    گوش هامو گرفتم تا جر و بحث بالا نگیره چون نه اون می تونست منو قانع کنه نه من اونو . پس فایده ای نداشت که بازم با این لحن با هم حرف بزنیم ....
    حامد مدتی دیگه حرفشو نزد ولی از منو یلدا فاصله می گرفت ، شب ها که از سر کار میومد یلدا خواب بود و اون زود می خوابید و پشتشو می کرد به من طوری لب تخت می خوابید که بدنش به من نخوره ...

    خوب این برای من خیلی سخت بود که چند سال روی سینه ی اون خوابیده بودم و با نوازش اون بیدار شده بودم ...
    ولی از اونجایی که می دونستم این راهکار ها رو خانجان یادش  داده ؛؛ که اگر به من سخت بگیره من راضی میشم فقط غصه می خوردم و به روی خودم نمی آوردم ...
    ولی یلدا هلاک حامد بود وقتی برای ناهار میومد خونه از بغلش پایین نمی اومد و هزار بار اونو که سعی می کرد از من و یلدا فاصله بگیره می بوسید ....

    و اون بوسه ها که با سردی حامد همراه بود دل منو آتیش می زد و به شدت به حال یلدا می سوختم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    با شروع جنگ حال یلدا بدتر شد فضای خیابون ها هم حال اونو بد می کرد بدون اینکه کسی رو ببینه حالش بد می شد ...
    نمی دونم چی می دید که پریشونش می کرد ... فقط بی قرار بود و حتی دیگه تلویزیون هم اونو نا آروم می کرد.

    من چند تا نوار داشتم از قصه های آهنگین و شعر های کودکانه براش می گذاشتم و یلدا با همون ها خوش بود ؛؛
     ولی وقتی اون حالت بهش دست می داد نمی تونستم با هیچ چیزی اونو ساکت کنم ...
    مامانم هر روز صبح میومد خونه ی ما اونو نگه می داشت و من که بر می گشتم می رفت ... هر چی اصرار می کردم نمی موند ...
    علتش رو به من نمی گفت ولی من می دونستم بی محلی های حامد باعث شده بود اون خونه ی ما بند نشه ...
    حالا من مجبور بودم هر وقت یلدا حالش بد می شد از حامد پنهون کنم ... و سعی می کردم زمانی که اون خونه اس یلدا خواب باشه ..... ولی مدتی بود که اون توی خواب هم دچار این مشکل می شد ...

    و نیمه شب بیدار می شد و جیغ می کشید .... و دیگه داشتم فکر می کردم که حق با حامد و خانجانه و این یک مسئله ی طبیعی نباید باشه ....
    تا جایی که یلدا بیشتر روز رو پریشون بود ... و من روز و شب نداشتم . زندگی سرد و بی روح و یک بچه ی نابغه با دردی که علاج نداشت ....
    و این غم بیشتر شد وقتی بهروز عازم جبهه شد ...
    وقتی من و مامان مخالفت کردیم گفت : این حرف رو نزنین اگر من نرم ، اون نره پس کی باید از این مملکت دفاع کنه ... من سربازی رفتم برای همچین روزایی نمیشه ... باید از انقلاب و وطنم دفاع کنم ...
    زن و بچه ی مردم آواره شدن شهر های جنوب و غرب دست دشمن افتاده مگه میشه نرفت .... مثل این که برای شما مجروح جنگی بیارن و بگین ما نمی تونیم بهش برسیم ... شما می تونین از وظیفه تون شونه خالی کنین ؟
    منم همین طور قرار نمی گیرم باید برم ....

    با رفتن بهروز مامان هم مسئولیت الهام رو به شونه هاش می کشید هم غم من و یلدا رو .....
    یک روز که داشتم با یلدا لِگو بازی می کردم ... دیدم دوتا دستشو به حالتی که انگار می خواد چیزی رو از خودش دور کنه بلند کرد و چند بار جیغ کشید ... و بعد نگاه کرد و آروم شد ...
    ولی آرامشی در کار نبود مثل آدم های مسخ شده به اطراف نگاه می کرد .

    ازش پرسیدم : چی دیدی عزیز دلم ...
    گفت : نمی دونم اومد منو بگیره ولی رفت ... می ترسم دوباره بیاد ....

    پرسیدم : کی بود مامان جان ؟
    گفت : کسی نبود دود بود ...

    بغض گلومو گرفت و با عجله طوری که اون متوجه نشه رفتم توی اتاق خودم و زار زار گریه کردم از بس غصه خورده بودم داشت گلوم می ترکید ...

    قبلا ؛؛ نه حال یلدا به این بدی بود نه حامد رفتار بدی با من داشت با هم داشتیم این غم رو تقسیم می کردیم ولی حالا هر بار که یلدا به این حالت می افتاد ، من احساس گناه می کردم و فکرم این بود که من باعث طولانی شدن مریضی اون هستم ....

    و تازه باید از همه حتی حامد پنهون می کردم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم




    تابستون سال 60  بود ،حالا یلدا چهار سالش بود ....
     یک روز جمعه حامد تازه صبحانه خورده بود و با یلدا بازی می کرد ....
    من از خوشحالی بچه ام به وجد اومده بودم ...

    حامد همین طور که با یلدا حرف می زد تلویزیون رو روشن کرد و نشست پای اخبار خوب خبر های خوبی نبود ...
    حامد همیشه اخبار جنگ رو دنبال می کرد ... ما که توی بیمارستان کار می کردیم بیشتر عمق فاجعه رو می فهمیدیم ...
    اوضاع خوبی نبود ... چهره شهر هم عوض شده بود رفتارها مثل سابق نبود همه یک طوری تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته بودن ...

    مخصوصا اطراف خونه ی مامان که روزی چندین شهید میاوردن و خیابون ها و کوچه های اطراف اون ماتمکده بود ... و مامان با دیدن اونا گریه می کرد و عذاب می کشید ....
    برای یک مادر خیلی سخته که بشینه و هر لحظه منتظر خبر بدی از پسر خودش  باشه ....

    این بود که زیاد روی مامان هم نمی تونستم برای نگهداری یلدا حساب کنم ....
    یلدا که نقاشی هم خیلی خوب می کشید ... اون روز نشست به کشیدن یک نقاشی برای حامد .... و وقتی احساس کرد تموم شده اونو برد داد به حامد ....
    یلدا منو و حامد رو کشیده بود با یک خونه ی دور..........
    حامد پرسید : بابا جان چرا خودتو نکشیدی ؟

    گفت : کشیدم من تو خونه هستم منتظرم تو و مامان بیاین شما اینجا تو بیمارستان هستین .....

    بهش گفت : برو یکی دیگه از الان ما بکش که همه تو خونه ایم ....
    یلدا چشمشو مالید و گفت : نه خسته شدم می خوام بشینم تو بغلت ...
    حامد همین طور که نگاهش به اخبار بود اونو گذاشت روی پاش و سرشو بوسید ...

    به همین اندازه ؛؛ یک مرتبه یلدا از جاش پرید و چنان فریادی زد که من فکر کردم از دست حامد افتاده ولی اون شروع کرد به جیغ زدن

    و حامد اونو با همون حال پرت کرد روی زمین و گفت : تمومش کن بسه دیگه پاشو برو تو اتاقت خرس گنده ... هر چی می خوای جیغ بکشی اونجا بکش ولی طوری که فقط خودت بشنوی ...
     حق نداری از اونجا بیای بیرون ... دیگه هم اجازه نداری این طوری جیغ بکشی ...
    یلدا چشماش بسته بود و در حالی که می ترسید جیغ می کشید  ....
    شاید اصلا حرفای حامد رو نشنید در همون حال داد می زد : دایی ... دایی دایی رو بردن ... دایی

    و باز جیغ می زد .....
    من نگاهی به یلدا کردم و یک جرقه تو ذهنم زده شد ... دویدم طرف تلفن و به حامد گفتم یلدا رو ساکت کن لطفا ....
    مامان گوشی رو برداشت ، گفتم : سلام خوبین الهام کجاست ؟
    گفت : اینجاست برای چی چیزی شده ؟
     گفتم : از بهروز چه خبر ؟
     گفت : فعلا که خبری ندارم ... ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشه ...
    گفتم : اگر خبری شد به من بگین ... منم نگرانم .... و رفتم به اتاق یلدا که حامد اونو برده بود ...

    از حامد گرفتمش و گفتم : یلدا جان چی دیدی مامان ؟ قشنگ برام بگو چی شد ... چرا  گریه کردی و گفتی دایی؟ ....
    همین طور که دل می زد گفت : دایی بود اومد دیدمش خودم دیدم و یکی بد بود اونو برد ...
    آب دهنم رو قورت دادم ... موهای بدنم سیخ شده بود و یک لرز بدی به تنم افتاده بود ....
    از دو جهت یکی نگرانی برای بهروز و یکی حدسم برای چیزی که یلدا رو آزار می داد و اونم حس ششم بود ....
    فکر کردم به خاطر این که حس ششم قوی داره این حالت ها بهش دست میده .

    حامد هم همین فکر رو کرده بود ...
    چون وقتی یلدا خوابید به من گفت : بهاره شاید اون حس برتر داره ؟ صبر کنیم ببینیم از بهروز چه خبری میشه .....
    خدا کنه اتفاقی نیفتاده باشه .....

    بهم نگاه می کردیم ، حامد زودتر از من اشکهاش جاری شد چون بی نهایت بهروز رو دوست داشت و رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتن ......




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم



    بهروز اون زمان جبهه ی جنوب بود و بیشتر شهدای اون روزها رو هم از اونجا میاوردن و همین طور زخمی هایی که توی بیمارستان بود ....
    اون روز برای منو حامد روز خیلی بدی بود ... نمی دونستیم میشه به حرف یلدا اعتماد کنیم یا  نه ....

    حامد گوش به زنگ تلفن بود ... و هر وقت صدای اون بلند میشد هر دو می دویدیم طرف اون ...
    انگار حرف یلدا رو باور کرده بودیم ... و بازم امیدوار بودیم که یلدا از روی بچگی حرفی زده باشه ....
    یلدا وقتی بیدار شد گرسنه بود ، من کمی سیب زمینی براش سرخ کرده بودم که خیلی دوست داشت ...
    گذاشتم جلوش تا بخوره ...ی ک دونه بر داشت ولی باز بغض کرد و حالت بی تابی به خودش گرفت و گفت : دایی ....

    گفتم : یلدا تو رو خدا بس کن دیگه تحمل ندارم .

    سیب زمینی رو گذاشت زمین و شروع کرد به گریه کردن ....
    ولی آروم ...

    حامد نشست کنارش و ازش پرسید : بابا دایی چی شده ؟ برای چی صداش می کنی ...
    به حامد نگاه کرد و گفت : نمی دونم ... بابایی نمی دونم هی دایی رو می بینم ... میاد و از پیشم میره ...
    قلبم داشت با شدت می زد ... شاید نباید حرف اونو جدی می گرفتیم ... ولی این حدس که ممکنه تمام مدت یلدا با داشتن چنین حالتی حالش بد می شد و یا بی موقع خوشحال بود ؛؛؛ برای ما قابل توجه بود .....
    به زحمت سر یلدا رو گرم کردیم ...

    مامان باید سر شب میومد خونه ی ما زنگ زد و از من پرسید : عیب نداره با الهام بیام چون تنهاست دلشوره هم داره نمیشه تنهاش بذارم ....
    گفتم : نه البته که نه چه بهتر منم دلم برای الهام تنگ شده .

    گوشی رو که گذاشتم از روی احترام از حامد پرسیدم : ناراحت نمیشی الهام هم با مامان بیاد معذب نیستی ؟
    گفت : چه حرفا می زنی قدمش روی چشم . تو بهشون نگی یلدا چی گفته ها ...

    هنوز چند دقیقه نگشته بود که دوباره تلفن زنگ زد مامان با حالتی پریشون گفت : مادر یکی زنگ زده میگه شما مادر بهروز تهرانی هستی گفتم آره بعدم قطع کرد باید صبر کنم تا دوباره زنگ بزنه ...

    منتظر من نباش .....
    گوشی رو قطع کردم حامد لباس پوشیده بود و گفت : حاضر شو بریم ...
    گفتم : چرا بریم ؟ ...
    نگاه معنی داری به من کرد ...
    گفتم : آره باشه بریم .....
    با عجله  آماده شدیم ... خودمون رو رسوندیم خونه ی مامان ....

    در خونه رو آذر باز کرد و دنیا رو روی سرم خراب ؛؛؛؛ ...

    داد زدم : آذر جون چی شده تو اینجا چیکار می کنی ؟
     گفت : هیچی الهام ناراحت بود ما اومدیم هنوز که خبری نیست ...
    ولی مامان داشت گریه می کرد و می گفت مَرده نتونست حرف بزنه وای یا موسی بن جعفر به دادم برس ای خدا به دادم برس ... بهاره ... مادر دعا کن بهروزم چیزیش نشده باشه ....

    حامد داشت با حسین آقا حرف می زد و یلدا توی حیاط بی خیال بازی  می کرد .




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان