نار و نگار 🍁
(قسمت دوم)
عصر كه ميشد پشت دار قالي گوشمون به در بود كه آقام سر برسه و بريم سراغ آب دوغ خيار و آش اسفناج و يا هر چي اشرف زن آقام آماده كرده بود ،ما بيشتر شبا همينا رو ميخورديم يا گوشت كوبيده آبگوشت ظهرو .
من يه سر قالي بودم و نگار اون سر دار قالي و بين ما مهلقا دختر خاله اقدس خودم ميشست، تني بوديم ،منظور دختر خواهر زن آقام نبود،چشاي قهوه اي درشتي داشت كه وقتي شونه ميزد به دار قالي موهاي لخت و صاف و كمي گرد و خاك گرفته اش ميافتاد رو چشاش
،تاپ تاپ تاپ تاپ
صداي شونه زدن قالي با صداي شعر هاي زن آقام قاطي ميشد،
زن آقام همينطور كه رو چارپايه كنار در انبار لنگاي كشيده و پر خودش و تكون تكون ميداد جر و جر اون كل انباري رو دور ميزد واسمون ميخوند و ما هم گره ميزديم.
از كوچه عاشقان گذشتم سالي
دو تا آبي يه عنابي
ديدم گلي شكفته بر ديفالي
سه تا قرمز يه اخرايي
ترسم بميرم و نگيرم ياري
دو تا زرد و باز عنابي
صداي سرفه مهلقا ريتمو و صداي خش دار زن آقام و ميزد بهم،سرفه پشت سرفه ،سرفه پشت سرفه ،انقدر از ته دل سرفه ميكرد كه آخرش يه لخته خوني يه تف قرمزي ميريخت رو دار قالي و
هوار زن آقام در ميومد كه اي نكبت تفو،بي عرضه ،چرا جلو دهنتو نميگيري،با توام مهلقا ،با تو ام كچل!
كچل؟
آره راست ميگفت خيلي وقت بود مهلقا موهاش ميريخت اونم بخاطر شپشاي پشت دار قالي
بابك لطفي خواجه پاشا
(شهريور نود و پنج)