نار و نگار 🍁
( قسمت پنجم )
تا خونه برسم از ترس تمام سر و صورتم مور مور ميشد و هنوز صداش تو گوشم بود كه ميگفت ممد ،ممد،منم حتي يه بارم پشت سرمو نيگاه نكردم .
تا دم اذون صبح چشم رو هم نذاشتم و سايه هر چيزي رو تو اتاقم مثل از ما بهترون و آل و پري ميديدم،نميدونم كي و چه جوري خوابم برد و با صداي زنگ بلبلي در از خواب پريدم و رفتم از اتاق بيرون كه زن آقام كه پسر شو داشت شير ميداد گفت يالله ديگه سوخت زنگ خونه ،تندي از پله ها اومدم پايين و خودم و رسوندم به در خونه و در و وا كردم.
جلو در يه مرد قد كوتاهه كم مو كه شلوارشو تا بالاي نافش بالا كشيده بود و همون چند تا موي كم پشت و از چپ سرش تا راست آورده بود وايستاده بود و همينطور كه هر چند لحظه يه بار كمرش و ميكشيد بالاتر و بعد يه ذره ميداد پايينتر كه اذيت نشه و خشتكش رو جابجا ميكرد گفت :
عليك سلام
-سلام
-چمدون و وردار
بعد يه نگاه عميق تو انداخت و رفت تو حياط منم چمدون قهوه اي تيره و كهنه اي كه سنگين هم بود ورداشتم رفتم تو حياط.
قيافش برام آشنا بود ولي كي بود نميدونستم و تو همين حال و هوا بودم كه صداي زن آقام بلند شد كه اي قربون اون قد و بالات بشم داداش ،فداي اون هيكل و ريخت ماهت بشم رحيم جان،ميبيني چه بدبختي ام من،ميبيني چه بي كسي ام من،روز زاييدنم چه مصيبتي اومد سرمون.
نگار كه كيف كوچيكشو انداخته بود رو دوشش و مو هاش و از پشت دمب اسبي كرده بود از پله ها اومد پايين وطوري كه واسش سوْال شده بود اين ياور كيه رسيد به من.
بهش گفتم داداشه زن آقاست حتما اومده كمي پيش اشرف بمونه و همين و كه گفتم نگار رفت از در بيرون.
مثل هر روز رفتم مهلقا رو از خونه خالم وردارم و بيارم واسه قالي بافي ،خالم اومد دم درو يه لقمه نُون و خرما داد بهم و گفت مراقب نگار باش ممد جان.
خالم و شوهرش با جوهر ضرفهاي مسي و روحي كهنه رو برق مينداختن و هميشه خدا بخاطر تندي و اسيد جوهر دستشون پوست پوست بود و با روغن گرچك چربش ميكردن. مهلقا اومد بيرون و روسري آبي و گلدارش و كه انداخته بود رو سرش كه كچليش و پنهون كنه گره زد و راهي خونه شديم.
سر دار قالي بدون اين كه شعر هاي اشرف رو أعصابمون باشه از رو نقشه روبرويي كه آويزون بود آروم آروم گره ميزديم كه يه دفعه در انباري باز شد و رحيم اومد تو اينور و اونور انباري رو ورنداز كرد و شروع كرد به وارسي انبار و پشت دار قالي.
همه جا رو گشت و چيزي رو كه ميخواست پيدا نكرد و اومد پيش من و گفت خمره آقات كجاست ؟
منظورش خمره شراب بود كه آقام بعد توبه اش تو امامزاده ريخته بود تو چاه مستراح.
گفتم تو مستراحه و تا اينو گفتم زد تو پيسرم كه برو بابات و مسخره كن مادر سگ پاشو بينم ،پاشو برو واسه من شرابي عرق سگي چيزي پيدا كن ور دار بيار.
رفت از انباري بيرون و در و كوبيد بهم و مهلقا هاج و واج منو نيگاه ميكرد .
مهلقا گفت شراب چيه؟
-مشروبه،ميخورن كلشون داغ ميشه،قرمزه ،بوي تندي هم داره
-ما داريم،بابام داره ولي نميخوره،ميرم ميارم
مهلقا از انباري زد بيرون و تا رفت بيرون باز رحيم اومد تو و شروع كرد به گشتن،از اينكه پيدا نميكرد عصبي بود و هي فحش ميداد و هر بطري رو بو ميكرد.
تو حياط قدم رو ميزد كه اشرف سر شو از پنجره آورد بيرون و گفت خوب برو از موسيو بخر رحيم.
رحيم هم گفت تا اونجا قلبم وايميسه ،من هر ساعت بايد بخورم،حالم بده،
مهلقا طوري كه نفس نفس ميزداومد تو حياط و طوري كه مشمباي شراب و پشتش قايم كرده بود رسوند به من و منم بردم پيش رحيم،
-بفرما اقا رحيم
-از كجا آوردي؟
گره مشبا رو وا كرد و بو كرد
-چقدر بوش تنده ،شراب چيه؟
مهلقا اومد جلو گفت واسه آقامه تو خونه زياد داره
رحيم كه رنگ و روش زرد شده بود از پله ها رفت بالا و يه استكان و چند تا زرد آلو خشكه آورد بيرون و شروع كرد بخوردن شراب.
استكان اول و كه بدون معطلي سر كشيد ،به من خيره شد و گفت اين نگرفته ،اين سركه است،شايد هم آب اناره،هرچي هست شراب نيست و همينو كه گفت يه دفعه دستش و گذاشت رو شيكمشو هوار كشيد و اومد دم حوض وسط حياط و شروع كرد به داد زدن كه يه دفعه خون از دهنش وا شد و ريخت تو آب حوض و وسط ماهي ها و خودش هم با كله رفت تو حوض و بعد كلي دست پا زدن دمر شد و اومد رو آب.
يادم اومد كه آب جوهرايي كه خالم ضرفا رو برق مينداخت قرمز بود.
بابك لطفي خواجه پاشا
(شهريور نود و پنج)