خانه
45.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت هفتم


    نميدونم دقيقا چند روز شد،دو يا شايدم يه روز ولي هر چقدر بود هيچوقت نتونستم به مدتش فكر كنم.
    از در اون خونه عجيب كه اومدم بيرون ديدم كه عمو حبيب زير تنها درخت چناري كه اون نزديكي ها بود وايستاده و يه سيكار لاي لبهاي سياهش گذاشته و داره پك ميزنه و من و كه ديد سري تكون داد و راه افتاد.
    كمي سريعتر رفتم تا بهش برسم و وقتي من و كنارش ديد گفت:
    -چيكارت كردن؟
    -خيلي كارها
    -مثلا؟
    -خيلي كارها ،فقط روغنمو نكشيدن
    ...
    توي طول راه هيچ حرف ديگه اي نزد و پياده از جاده اي كه با قلوه سنك و بادومي تراز كرده بودن رفتيم سمت شوريده و من توي راه فقط به اين فكر ميكردم كه تو عالم بچگي چه راحت آدم كوتوله ها و غول بيابوني ها رو باور ميكني ولي تو دنياي حقيقي بايد واقعيت ها رو قبول كني،بايد قبول كني كه رحيم مرده،بايد قبول كني كه اون ساعت ساز نبوده و هر كاره اي بوده خيلي مهمتر از اين حرفها بوده.
    اون ساختمون من رو بزرگ تَر و دنيام و كمي بالا پايين كرد. تو همين فكر ها بودم كه يه ژيان مهاري قرمز سرحال از كنارمون رد شد و از فكر و خيال و درد بدنم در اومدم.
    خونه كه رسيديم نگار در و وا كرد و از كنارش كه رد ميشدم آروم بازوم و بوس كرد و چشاش پر شد اشرف كنار حوض با يه پيرهن و دامن نازك مشكي كنار حوض نشسته بود و طبق معمول روسريش بجاي سرش رو شونه هاش بود،منم پشت عمو حبيب آروم و بي سر و صدا رسيدم نزديك اشرف،اشرف يه نگاه به عموم و يه نگاه به من كرد و گفت:
    -آوريش اين توله سگو
    -اين بدبخت كه از قصد چيز خورش نكرده
    -بره تو خونه چشمم بهش نيوفته،
    -اشرف خانم واسه تو هم بد نشد كه ،حالا دار و نداره اون داداشت رسيده به تو ،خواجه بودن بعضي ها هر چي نداشت واسه تو إرث و پول تپل داشت
    -برو رد كارت حبيب
    -ميخواي بمونم پيشت
    -برو پيش عمت بمون ،چشم چروني هم نكن،هري
    -عموم يه نگاه به من و نگار كه پشت پنجره بوديم و از نفس دهنمون شيشه جلومون و بخار گرفته بود كرد و راهي شد سمت بيرون.

    چند وقتي ميشد كه جز واسه نُون خريدن و قالي بافي از خونه در نيومده بودم تا اينكه يه روز هواي مهلقا زد به سرم و رفتم از خونه بيرون،سر كوچه كمي بالاتر از خونه جعفر خان ديدم همون ژيان قرمزه وايستاده و يه مرد جوون بيست و هفت هشت ساله توش بود.
    رسيدم جلو خونه خاله اينا و از ترسم آروم كوبيدم به در ولي هيچكس وا نكرد و باز كوبيدم كه يه دفعه فاطي خانم ماماي شوريده و زن جعفر دعا نويس از پشت سر صدام كرد و همونطور كه بخاطر ريختن آب جوش هنوز كمرش و نميتونست صاف بكنه گفت:رفتن،نزن


    بي تاب و گرفته برگشتم خونه تا وقتي نگار از مدرسه ميرسه پشت در نمونه،ولي اون قبل من رسيده بود ،رو پله ها بغل نرده نشسته بود و آروم آروم گريه ميكرد.
    رفتم كنارش نشستم و گفتم چي شده نگار؟
    نگار طوري كه به اتاق آقام نگاه ميكرد گفت :اشرف رفت داداش،بچه رو گذاشت و رفت.

    آره نگار راست ميگفت اشرف از اولش هم عاشق ژيان مهاري بود.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (مهر نود و پنج)


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان