خانه
45.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت هشتم)


    نگار از روزي كه اشرف با معشوقه خودش رفت موند تو خونه ودرس و مدرسه رو ول كرد و شد پرستار پسر اشرف،پسري كن هنوز نه اسم داشت و نه شناسنامه،هيچي نداشت
    نه مادري و نه پدري،خودش بود و خودش ،
    نه پولي تو بساط داشتيم و نه آشنايي كه دستش به دهنش برسه.
    عمو حبيب هم هر دو روز يه بار ميومد تو خونه و يه وسيله اي كه بتونه باهاش نعشگي خودشو بالا ببره ميبرد واسه فروختن و با التماس نگار يه قوطي شير خشك خارجي از شهر ميخريد و مياورد.
    اسمش و گذاشتيم يوسف ،بهش ميومد و نگار اسمش و دوست داشت و مثل يه مادر تَر و خشكش ميكرد،تا اينكه يه روز صبح آقام كه با رضايت جعفر آزاد شده بود رسيد خونه،ماجرا رو از حبيب شنيده بود و از سر بي آبرويي تو زندان بيشتر موهاش و كمي از ابرو هاش ريخته بود و لاغر شده بود و وقتي بعد چند مدت يوسف و ديد اصلا بهش نزديك نشد و زد بيرون و شب كه برگشت انقدر مست و پاتيل بود كه نميتونست رو پاش واسه،رفت و يه نگاه به يوسف انداخت و گفت:
    بر مادرت لعنت پسر كه مُهر بي آبرويي رو زد رو پيشونيم،تو چه اُزگَلي بشي خدا ميدونه كه از تخم و تركه اون هرزه اي.من توبه شكستم،توبه شكستم بخاطر مادر تو ،بندازيدش بيرون اين زنا زاده رو!
    نگار محكم يوسف و بغل كرده بود و صورتش و چسبونده بود به صورت خودش واز ترس لبهاش بنفش شده بود،آقام رفت جلو طاقچه و يه دفعه آيينه رو بلند كرد و پرت كرد سمت يوسف و خودش هم اومد سمتش،
    يكدفعه من از پشت دراتاق اومدم بيرون وايستادم
    جلو آقام.
    يه نگاه به يوسف كرد و يه نگاه به نگار و رفت ،ولي دو قدم نرفته برگشت و يدونه زد تو گوشم و گفت:هيچوقت جلو آقات واينسا.
    مست بود ولي هنوز مثل قبل سيلي هاي محكمي داشت.

    نگار بهتر از اشرف از يوسف نگهداري ميكرد و روزي چهار بار كهنه هاشو ميشست و روزي شيش هفت بار شيرش ميداد،مادر بودن از بچگي تو ذات دخترهاست. حتي يه دختر نه ساله .
    ولي ترس من از اين بود كه نكنه آقام يه شب ورداره يوسف و بندازه بيرون يا بزارتش سر راه يا بسپارتش به فك و فاميل چپر چلاقه از دم علاقه اشرف،تا اينكه يه روز به نگار گفتم بزار يوسف و ببرم شهر. ببرمش اونجا تو پرورشگاهي جايي تا يه كم بزرگتر بشه و يه ذره جون بگيره. ،وگر نه از كجا معلوم كه آقام يه شب مست و كله خراب نزاره بچه رو جلو سگا.نگار با اينكه به يوسف عادت كرده بود و همچين يوسف جان صداش ميكرد كه دل آدم واسش آب ميشد با بردنش موافقت كرد.
    يه بغچه جمع كرديم قبل از اينكه آقام برسه آماده رفتن شدم،چون پاتيل كه ميومد معلوم نميشد چه بلايي سر ما و يوسف مياره.
    آروم يوسف و بغل گرفتم و بغچه رو انداختم رو مچم و آروم از نگار جدا شدم و رفتم دم در،نگار در و وا كرد و تا خواستم بيرون و وارسي كنم يهو آقام و جلو در ديدم و از ترس صورتم يخ زد.
    آقام اومد تو حياط و منم عقب عقب اومدم تا رسيدم به حوض،داشتم سكته ميكردم كه آقام دستش و كرد تو جيبش ،ميدونستم بردن يوسف عصبانيش ميكنه و بعيد نميدونستم با چاقوي دسته چوبي خودش گوشم و بِبُرّه،چشمم و بستم و منتظر شدم و كمي بعد وا كردم يه چيز قرمز جلو چشام بود. خون نبود،
    گفتم اين چيه آقا جون؟
    آقام گفت:شناسنامه يوسفه

    بعدش هم به در حياط اشاره كرد و گفت:يه مهمون دارين روش نميشه بياد تو


    بابك لطفي خواجه پاشا
    (مهر نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان