نار و نگار 🍁
قسمت پانزدهم
صداي جيغ و كه شنيدم مثل جن برگشتم تو تُشكم و پتو رو كشيدم روم،صداي جيغ لادن آروم آروم تبديل شد به گريه هاي بلند و هق هق هاي طولاني.
صداي پاي آدمها مثل پتك ميخورد تو سرم و جرأت نداشتم كه سرمو از زير پتو بيارم بيرون،چشمام و زير پتو اين ور اون ور ميكردم و گوشهام و تيز كردم كه ببينم چه خبر شده،
صداي داد و بيداد بود و رفت و اومد تو پله ها و تو حياط ،هوار هاي فاطي خانم كل خونه رو گرفته بود و دايي داودم هم هي فاطي خانم و آروم ميكرد و خودخوري ميكرد.
صداي باز شدن در اتاق آقام و پوري رو شنيدم و كمي گوشه پتو رو كنار زدم و ديدم كه آقام همينطور كه لِنگ شلوارشو پاش ميكرد ازم رد شد،پوري هم هي به آقام ميگفت :نرو باقر،نرو ،بعد اومد جلو من وايستاد،ولي تا لباس كوتاهه خوابش و ديدم سريع رفتم زير پتو.
پوري كلي نق زد و بالاخره آقام رفت تو حياط ،يك دفعه صداي جيغ و فرياد فاطي خانم رفت بالا !
بعد از اون صداي درگيري و سر و صداي چند نَفَر و داد و بيداد آقام و داييش.
صداها كه بالا گرفت پاشدم و چهار دست و پا رفتم سمت در و از كنار نگار گذشتم كه يهو مچ پامو گرفت و گفت:كجا ميري؟بيا برو رد كارت،
پامو از مچش در آوردم و رفتم سمت در و آروم بلند شدم ،آروم آروم ميون سر و صدا و قيل و قال تو حياط خودم و نزديك پله ها قايم كردم كه يهو دايي داود مثل باد از جلوم رد شد و بدو رفت طبقه بالا و آقام هم رفت دنبالش و منم باز برگشتم تو اتاق،اومدم برم تو تشكم كه باز دايي و آقام از طبقه بالا اومدن پايين و منم رفتم سمت حياط كه دايي و ديدم با يه كارد آشپزخونه با دسته زرد و گنده كه رفت سمت انباري،منم اومدم سمت انباري كه اِسي مثل بچه گربه از جلوم رد شد و بعد اون دايي با چاقوي تو دستش دنبالش و آقامم دنبال اون،باز اومدم سمت خونه و توي تشكم كه پوري با لباسهاي پوشيده تري اومد بيرون و منو ديد و بي حوصله از كنارم رد شد و من دنبالش رفتم و اون رفت سمت انبار و منم رفتم دنبالش كه نگار از پشت زد رو كمرم گفت :چه خبره محمد جان؟
-نميدونم
-دعواست ؟
-نميدونم
-پس برو كنار خودم برم ببينم
-بيا برو عقب بابا
-شيكمت بره
-زر زر نكن بيا برو رد كارت
آروم اومدم سمت پنجره انباري تا ببينم اونجا چه خبره ،تو انباري فاطي خانم نشسته بود و لادن و بغل گرفته بود و پوري هاج و واج بهشون نگاه ميكرد
.
صداي شكستن چند تا ضرف و شيشه از بالا شنيده شدو و بعد چند تا داد مردونه از طرف اسي و لعن و نفرين دايي داود و بعدِ يكي دو ديقه اسي از پله ها اومد پايين و خودشو كشيد تو حياط،دست راستش جر واجر شده بود و از وسط ملاجش هم خون ميومد و بعدِ ليز خوردن از ابرو و دماغ و كنج لبش ميريخت رو پيرهنش،خودشو رسوند كنار كاج و شروع كرد به هوار زدن و صدا كردن باباش،دايي داود دنبالش ميكرد و اسي هم ميگفت:
غلط كردم آقا داود،بيجا كردم،جووني كردم،ترو خدا نزن،ترو ناموست نزن،بابا،بابا،بيايد اين منو كشت.
فاطي خانم اومد تو حياط و گفت :ولش كن اين اشغال و بيا برس به داد دخترت
ولي دايي ول كنش نبود و ميخواست تيكه تيكه اش كنه،من رفتم سمت زير پله تا ببينم چي شده كه يهو پوري گوشم و گرفت و گفت:بيا برو كنار بي مادر،نگاه نكن ،بعد آوردم سمت خونه و تو راه هم دست نگار و گرفت انداختمون تو،بعد بهم گفت:بريد تو خونه و بيرون هم نياييد.بعد هم در و از پشت چفت كرد.
ميترسيدم نكنه كه سر اون دوتا منم كتك بخورم و دايي بفمه كه منم كنار اونا بودم و با همين فكر رفتم تو جام و پتو رو كشيدم رو سرم.
صداي داد و بيداد تموم بشو نبود و تازه چند تا صداي تازه هم أضافه شد ه بود،زير پتو جفت گوشهام و با انگشت گرفتم و زير لب هي حرف ميزدم تا صداي دعوا رو نشنوم.نميدونم چقدر گوشم و گرفته بودم ولي هر چقدر بود خيلي طول كشيد.
خوابم برده بود.
چشمام و كه وا كردم روبروم سياه بود!ترسيدم و دستم و آوردم جلو چشمم كه فهميدم پتو رومه،پتو رو كنار زدم ،صداي گريه و شيون از طبقه بالا شنيده ميشد ، هيچكس تو اتاق نبود ،پاشدم و رفتم تو حياط،چند نَفَر تو حياط بودن و صداي گريه زاري از بالا ميومد،
رفتم وسط حياط ،در حياط باز بود و چند نَفَر با لباسهاي سياه و چادر مشكي تو حياط بودن،رفتم دم در،ماشين كلانتري نزديك خونه پارك بود،
نگار يوسف و بغل كرده بود و زير يكي از درختا نشسته بود،رفتم پيشش گفتم :چي شده
نگار يه نگاه به خونه كرد و يه نگاه به پارچه سياهي كه دست يكي از همسايه ها بود و گفت:
مُرد،به همين راحتي مُرد
بابك لطفي خواجه پاشا
مهر نود و پنج