خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت چهل و سوم



    جليل تا ماشين و ديد تندي اومد و جلوش واستاد.ملكه خانم هم خيلي آروم در و وا كرد و با يه لباس سرخ آبي و چاكدار از ماشين سياه و شيك خودش پياده شد و در و بست.
    يه سيگار گذاشت كنج لبش و با كبريتي كه از چكمه ي بلندي كه تا بالاي زانوش اومد بود در آورد روشن كرد ،شوهرش هم از ماشين پياده شده و دست به سينه يه بغل واستاد،بعضي وقتها هم پس سرشو ميخاروند و بعد چند تا زلفي كه رو سرش بود و صاف ميكرد و با آرامش خاصي زل زده بود به من.ملكه خانوم رفت سمت شوهرش و گفت:
    -تو يه كم قدم بزن
    -حتما

    شوهرش كه كمي دور شد ملكه خانوم اومد بغل ماشين تكيه داد و بعد كلي سكوت گفت:
    -سيگار ميكشي،وينيستونه،زر نيست.
    -من كي سيگار كشيدم؟
    -تو هيچوقت كار خوب نميكني
    -چطور اومدي اينجا؟ا
    -نگار خانم آدرس و گفتن
    -يعني مادر مثل تو نديدم،نوبري والله ، چرا دستت و از سر كچل من ور نميداري؟
    -عُلاقي
    -آخه آدم ميده پسر خودش و بزنن
    ملكه خانم آروم آروم اومد جلوي جليل و روبروش واستاد،جليل هم كه از حرص قرمز شده بود،بهش گفت:
    -تن فروشي، عقل فروشي هم مياره''
    تا اينو گفت ملكه يه لخته تف انداخت رو صورتش،بعد رفت سمت ماشين و در و وا كرد و قبل سوار شدن گفت:
    -ميبري اين لادن ميندازيش تو خونش مياي خونه خودمون وگر نه اول تو رو ميكشم بعد دختر رو
    -زن منه
    -حالا كه نشده
    -ديروز تو محضر عقد كرديم!
    ملكه پره هاي دماغشو باد كرد و چند تا نفس عميق كشيد.خواست يه حرفي بگه ولي ساكت شد.
    ...

    -خَيل خوب،بازي ميكني با من،باشه مادر جان،ميدوني كه من كي ام،من ملكه م،دختر ليلا،حرفم حرفه،حالا كه قراره منو داغون كني خودم جرت ميدم.يا دختررو ول ميكني يا ذره ذره خردت ميكنم.
    -نگار و بفرست خونه ش
    -فعلا باهاش كار دارم

    تا اينو گفت رفتم طرفش و تا رسيدم بهش سرش داد كشيدم كه:
    -بخداوندي خدا نگي نگار كجاست همينجا تيكه تيكه ت ميكنم
    -زارت،نتركي؟برو رد كارت
    -خواهر من كجاست؟
    -من تا نخوام كاري نميكنم.افسر و پاسبون و ارتشي و درياييش ام بارم نيست،جليل لادنو ولش ميكنه ،منم خواهر شما رو
    -بيجا ميكني
    -بي ادب باشي تلافيش و ميگم سر خواهرت در بيارن

    جليل كه ديگه طاقتش تموم شده بود،اومد جلو و من و داد كنار و به مادرش گفت:
    -منم جليلم پسر ملكه كه كاش نبودم . حرفم حرفه ،تا فردا نگار خونش نباشه،ميام تو عمارتت و سقف و رو سر هر چي عياش و شهر نوييه خراب ميكنم.


    تا چند لحظه هيچي بهم نگفتن و بهم نگاه كردن و بعدش ملكه سوار ماشين شد و راه افتاد.

    شب و تو باغ مونديم ،دل و دماغ هيچ كاري رو نداشتم ،فكرم همش پي نگار بود و نتونستم حتي يه لحظه هم چشم رو هم بزارم،سر صبح از خواب پا شدم و تصميم گرفتم بره سراغ ملكه خانوم،از خونه اومدم بيرون و تا خواستم كشفامو پام كنم،جليل اومد و جلوم واستاد گفت:
    -كجا ميري؟
    -سراغ مادرت
    -بي ادب
    -الان وقت شوخيه
    -نميخواد جايي بري
    -اون ملكه اي كه من ديدم نيشش و به من و تو ميزنه،ميرم با نگار بر مي گردم.
    -از سر كوچه تا خونه مادر من و غريبه نميتونه بره،تو راه لت و پارش ميكنن،اون نخواد نميتوني نگار و برگردوني
    -ميرم كلانتري،بالاخره قانون داريم
    -قانون اون خودشه
    -از هيچي نميترسه؟
    -چرا،فقط از من،برو خونه منتظر باش

    حدود هاي ساعت دو نيم سه،نگار جلوي خونمون بود،يه ماشين پيادش كرد و فلنگ و بست.نگار بِهم ريخته و عصباني از اوضاعي كه پيش اومده بود فقط به در خونه زل زده بود و سعي ميكرد پارگيه دامنشو يه جوري با دستش قايم كنه.آروم سه قدم اومد سمت منو يه دفعه زد زير گريه،كشيدمش سمت خودمو بغلش كردم،كلي هق هق كرد و اشك ريخت تا بالاخره كمي آروم شد،وقتي داشتم با خودم ميبردمش تو احساس ميكردم تمام زندگيم به من تكيه كرده ولي وقتي چشمم افتاد به گردنش كه كبود شده دلم كباب شد.

    اصلا حال خوشي نداشت،نصف شبا از خواب ميپريد و بعضي وقتها هم بي دليل جيغ داد ميكرد.مهلقا همش تَر و خشكش ميكرد و شبا هم من ميشستم بالا سرش تا تب ش بياد پايين.يكي دو بار هم اكبر اومد دم در و جوياي احوالش شد و يه كم خرت و پرت و خوردني آورد واسه خونه.
    نگار روز به روز حالش بدتر ميشد و تن و بدنش هميشه خيس آب بود.سفيدي چشماش تيره شده بود و پلكاش افتاده بود،صورت معصوم و جذابش كم رنگ و رو شده بود و لب به غذا نميزد.همش ميترسيد و بعضي وقتها هم گريه ميكرد.

    چند روز بعد لادن و جليل اومدن سراغمون و وقتي حال نزار نگار و ديدن به اصرار بردنش درمونگاه،دكتر بعد معاينه گفت:
    -حالش اصلا خوب نيست،آرام بخش بايد بخوره،فعلا چند تا قرص قوي براش مينويسم،اگه بهتر نشد بايد ببرينش پيش روانكاو

    لادن كه تازه از شر مشكلات اطرافش خلاص شده بود ،بعد آشتي كردن با فاطي خانم به فكر افتاد تا كبابيه باباشو مجددا راه بندازه،با جليل همه چي رو راست و ريست كردن و دو تا كوچه بالاتر يه خونه نقلي گرفتن.
    انسي هم كمي تو چيدمان و طراحي كبابي كار كرد و يه ويديو بتاماكس نوار كوچيك گرفتن تا واسه مشتريا ، شو هاي تازه و بعضي وقتها فيلم هاي هندي نشون بدن.
    يه روز صبح زود وقتي داشتم آماده ميشدم تا برم مدرسه،صداي ترسيده و خسته نگار و شنيدم وقتي رفتم بالا سرش ديدم خوابه،آروم بيدارش كردم. پاشد نشست،تا چشمش به من افتاد گفت:
    -جانم
    -خواب ميديدي؟
    -بيدارت كردم محمد جان
    -نه عزيزم دارم ميرم مدرسه،امتحان دارم،
    -آقا جون كجاست؟
    -آقا جون؟
    -بگو بيدار شه،قراره بيان خواستگاري

    نگار بيشتر وقتها خودش و زماني كه توش زندگي ميكرديم رو فراموش ميكرد،كمي از گذشته زندگي ميكرد و مقداري از حال.قرص هاي اعصاب بدترش كرده بود.احساس ميكردم اعتماد به نفس نداره،ترسيده،كوچيك شده،هر چي شده بود بد جور وجودش و ريخته بود به هم.اعصابش ضعيف شده بود،با هر صدايي اذيت ميشد و زياد تو جمع نميومد.
    صابخونه ي اول جليل بنا به هر دليلي خونه رو ازش گرفت و اساساشون و كشيديم كمي بالاتر از خونه خودمون تو يه زير زمين،ولي يكي دو هفته بعد از اونجا هم بالإجبار بعد درگيري با صاحب خونش اومد بيرون،ملكه با تهديد و گرو گشي تونسته بود جليل و اذيت كنه ولي اون و لادن هم كم نمي آوردن و روز ها تو كبابي كار و شبها هم تو آشپزخونه ميموندن .
    زياد طول نكشيد كه از طرف دولت اومدن و در رستوران بخاطر يه سري دلائل نا مفهوم بستن .زور جليل به مادرش نميرسيد. در عرض دو سه هفته لادن و جليل كلا ريختن به هم.راهي نبود و دست آخر وسايلاشون و آوردن خونه ما،يكي از اتاقها رو خالي كرديم و داديم به لادن و جليل،اونا هم كمي به اون اتاق رسيدن و كردن خونه خودشون.يكي دو دست لاحاف تشك داشتن و يه فرش با يه كمد.
    صبح ها همه با هم صبحونه ميخورديم و شبا هم يه جوري ميگذرونديم.اوضاع ماليمون زياد خوب نبود و كمي تو فشار بوديم،حقوق من و از رنگرزي بخاطر زياد شدن كارگرا كم كرده بود و منم دستم تو جيبم نميرفت.
    جليل هم هر طوري بود يه پولي رو از اين ور در مياورد ،با اينكه بيشتر رفيقاش و دور و بري هاش از ترس و فشارهاي ملكه خانم باهاش قطع ارتباط كرده بودن.ولي جليل با هر راهي شده يه كم پول در مياورد،قيرگوني ميكرد،نقاشي ساختمون ميكرد،كارگري ميكرد و هر طوري بود خودش جلوي ملكه كوچيك نميكرد.ولي ديگه پولمون نميرسيد نگار و هي ببريم روانكاوي و راهي رو هم واسه بهتر شدنش پيدا نميكرديم.
    يه شب وقتي خسته و كوفته رسيدم جلوي در ترس برم داشت،بوي تند ترياك از خونمون مي زد بيرون . .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان