نار و نگار 🍁
قسمت چهل و چهارم
پاهام میلرزید، لبهام خشك شده بود، حتی فكر اینكه چرا باید بوی تریاك از خونه بیاد، داشت دیوانهام میكرد. رفتم تا برسم به نگار. كلیدو تو قفل در چرخوندم و خودمو رسوندم به آشپزخونه. لادن بغل در وایستاده بود و وقتی منو دید، سرشو انداخت پایین. رفتم طرفش و سرمو چرخوندم سمت آشپزخونه، نگار اونجا نبود.
پوری یه سیم سنجاق دستش بود و دود زرد تریاكو هورت میكشید. تا منو دید، دود سفیدِ تو سینهاش رو فوت كرد بیرون، یه قلپ چایی سر كشید و اومد سمتم و بغلم كرد و گفت:
- یعنی دلم برات یه ذره شده بود ممد جون.
- باز میكشی؟! مگه تو رو تركت ندادن؟
- اونجا تازه كلی زور زدم هروئینی نشم، ترك كجا بود؟! مدیر اونجا خودش مافنگیه! باز من خوبم، نصف همدورههام زرتشون قمسور شد. معتاد جماعتو ترك نمیدن اونجا، آمادهاش میكنن واسه یه جنس دیگه.
بوی تند سیگار ازش مییومد و رفتارش یه خورده عوض شده بود. كمی از اون صورت و برازندگی و قشنگیش كم شده بود، ولی در هر صورت یه سرو گردن از اشرف جلو بود.
خبری از نگار نبود. رفتم سراغش، توی اتاق دراز كشیده بود و از حرص دندونهاش رو به هم فشار میداد و و عرق سرد كرده بود. تا منو دید، بغضش تركید و گفت:
- داداش منو ببر دكتر.
- چشم، میبرم.
- واقعاً میبری؟
- به جان نگار میبرم.
- مرسی، خودت خوبی؟ میبینی منو؟ همش الكی حرص میخورم، میبینی محمد جان، ببین دستم میلرزه.
- آروم باش نگارم، آروم باش عزیزم، آخه تو چت شد؟ اتفاقی افتاد؟ كسی اذیتت كرد؟ ملكه كاری كرده؟ بگو به من نگار جان.
- منو ببر دكتر داداش.
همینو گفت و دیگه ساكت شد. داشتم دیوانه میشدم. نگار تمام دار و ندار من بود.
'' بعضی آدمها رو نمیشه دوست نداشت. دست خودشون نیست، به خدا نزدیكترن.''
رفتم سراغ طاهر و با هم دارقالی رو ورداشتیم. فرشِ روش هنوز نصفهكاره بود. میخواستم همونجوری بفروشمش ولی لادن جلوی در وایستاد و نذاشت. هر كاری كردم، نتونستم فرشو از خونه ببرم بیرون. مهلقا از یه طرف ناراحت بود و دل خودم هم راضی نمیشد.
نمیدونستم چه خاكی به سرم كنم. مثل آدمهای بیعرضه مونده بودم تو خونه و نمیتونستم كاری كنم.
سر شب مهلقا از بیرون برگشت. سیصد تومن دستش بود، ولی جای تنها النگوی دستش كه آفتاب پوست زیرش رو نسوزونده بود، بدجوری اذیتم میكرد.
مهلقا پولو آورد داد بهم و گفت:
- بیا عزیز جان، فردا نگارو ببر دكتر، خودم فرشو تموم میكنم، با هم تموم میكنیم، حیفه محمد.
- نباید النگوتو میفروختی.
- به جان مادرم واسه اینكه تو غصه نخوری، حاضرم هر كاری بكنم. شما فقط بعضی وقتها منو ببین. هفتهی بعد كنكوره ها، بعدش من میرم، دلت واسم تنگ میشه ها، واقعاً دلت واسه من تنگ میشه محمد؟
اینو گفت و رفت سراغ دار قالی و شروع كرد به گره زدن.
...
فردا صبح كله سحر با نگار و مهلقا از خونه زدیم بیرون و بعد از كلی پرس و جو نزدیك میدون خراسون توی خیابان تیر دوقلو یه روانكاو پیدا كردیم و رفتیم پیشش.
اون موقعها مردم به قول خودشون كمتر به این قرتی بازیها علاقه نشون میدادن، یعنی كمتر به مشكلات روانی اعتقاد داشتن. مشاوره و رواندرمانی و روانكاو و روانشناس و هر چیزی كه در این رابطه وجود داشت رو قبول نمیكردن. حس میکردن بیمار روانی اصلاً وجود نداره، مگر اینكه تبدیل شده باشه به یك دیوانهی زنجیری، اون هم بعد از اینكه طرفو با یك سری دعا و جنگیر و رمال خوب روانی میكردن و جواب نمیگرفتن، تازه مییومدن سراغ روانكاو.
یكی دو ساعتی طول كشید تا حرفهای روانكاو با نگار تموم شد و بعد دكتر منو صدا كرد تو دفترش و گفت:
- جناب آقا، خواهر شما دچار هراس زدگی یا نوعی فوبیا شده، فوبیا یه جور ترسه، كمی هم پیشرفته است. بهتره تحت نظر باشه. پیشنهاد میدم تو كلینیك روانی فارابی بستریاش كنید.
- بهتر میشه؟
- راستش اگر بیماری ایشون ادامه پیدا كنه، خطرناك میشه. منجر به از بین رفتن كامل اعتماد به نفس و احتمالاً خودكشی یا فرار میشه. بستریش كنیم، بهتر میشه انشالله.
...
نزدیكیهای فرحزاد بعد از اینكه خونهها تموم میشد و بیشتر باغ و غذاخوریهای خوش آب و هوا شروع میشد، یه كلینك رواندرمانی بود. بیشتر كسانی رو مییاوردن اونجا كه هنوز به مرحلهی جنون و مشكلات روانی حاد نرسیده بودن. یه ساختمون دو طبقهی سفید وسط یه باغ گردو و بادوم بود و خیلی آروم، كمتر سر و صدایی از تهران و شلوغیهاش به گوش میرسید.
یه لباس سبز روشن تن نگار كردن. گردن كشیده و بخشی از شونههاش از یقهی باز لباس دیده میشد. صورتش سفید مثل برف و چشمهاش تیره بود و موهای ژولیدهاش رو با یه كش سیاه ساده بسته بود. وسایل شخصیش رو بهمون بر گردوندن. نیم ساعتی پیشش واستادیم تا به خاطر قرصهایی كه بهش دادن، خوابش برد و من و مهلقا برگشتیم. قرار شد تا یك هفته اونجا بمونه.
وقتی خواستیم راه بیفتیم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، بعد به یكی از پرستاها گفتم:
- خواهر من دیوونه نیست ها!
- اینجا هیچكس دیوونه نیست. تو شهر بیشتر دیوونه پیدا میكنی!
...
نبودن نگار توی خونه مثل این بود كه انگار هیچكس نیست. البته زیاد هم بیراه نبود. نمیدونم چرا دختر توی خونه باشه، انگار احساس بهتری هست، اصلاً خیلیها كه سه چهار تا پسر دارن، بیشتر به امید اومدن دختر، بچهی بعدی رو زاییدن.
یكی دو بار با لادن و جلیل به نگار سر زدیم و هر بار كه میرفتیم، اكبرو اونجا میدیدم كه یا بالای سرشه یا تو حیاط باهاش قدم میزنه، ولی یكی از پرستارها گفت که حال نگار زیاد تعریفی نداره.
راست میگفت. بیحال بود، خسته بود، به هم ریخته بود. نمیتونستم بفهمم و راهی هم واسه بهتر شدن نگار پیدا نمیكردم.
...
یه روز صبح زود پیرهن سفید یقه خرگوشی آقامو تنم كردم و بعد از اینكه صبحونهای رو كه پوری آماده كرده بود، خوردم، زدم بیرون. فقط به مهلقا گفتم كجا میرم تا كسی مانع نشه. اون هم قسم دادم به كسی نگه.
برای پیدا كردن خونهی ملكه كار زیادی نكردم و بعد از آدرس گرفتن از دو سه تا مسافرخونه و یكی دو تا عرقفروشی پیداش كردم. سر كوچهشون دو تا مغازهی دمپایی فروشی بود و دو سه تا جوون هم وسط كو چه واستاده بودن. كمربندمو در آوردم و دور دستم چرخوندم. زل زدم به كوچه. چشمامو كمی جمع كردم و رفتم تو. از جلوی سه تا در رد نشده بودم كه آروم آروم در خونههایی كه ازشون رد میشدم، وا میشد و مردم نگام میكردن.
وسط كوچه یه خونهی دو طبقهی سیمانی بود كه پنجرههای سمت كوچه رو رنگ زده بودن و نردهكشی شده بود. از لای یكی از پنجرهها یه دختر بیست و دو سه ساله كلهاش رو آورده بود بیرون و با یه پسر جوون و كمسن و سالتر از خودش حرف میزد و از وضع موجودش شكایت میكرد. جلوی در نیمهباز خونه واستادم و خیلی آروم رفتم تو. توی حیاط دو تا تخت قهوهخونهای رو حوض گذاشته بودن و دو سه نفر رو هر كدوم نشسته بودن و یه پیرزن هفتاد هشتاد ساله كه رو سرش حنا بسته بود، یه چوب سیگار لای لبش گرفته بود و كنار دیوار سیگار میكشید. وقتی منو دید، اومد نزدیك و گفت:
- خوش اومدی ناقلا، نرسیده كمر در آوردی!
- رییس اینجا کیه؟
- اینجا رییس شمایی.
- ملكه كجاست؟
- بابا ملكه رو میخوای چیكار؟ اینجا مورد دارم قند نبات! ملكه خانم تعطیله. ایشون فقط مدیریت میكنن. بیا بریم كلكسیون دارم واست. بیا نترس.
- من با ملكه كار دارم.
- اوهو، عجب بیغی هستی ها، ملكه خانم كار نمیكنه.
اینو كه گفت، یك دفعه ملكه از در خونه اومد تو حیاط و گفت:
- ملكه اینجاست، حرف بزن.
پیرزنه تا دیدش، رفت سر جاش واستاد. ملكه یواش یواش در حالی كه دمپایی ابریشو رو زمین میكشید، اومد جلوم واستاد و پنج شیش تا مرد درشت و هیكلی دورمو گرفتن.
بابك لطفی خواجه پاشا
آبان نود و پنج