نار و نگار 🍁
قسمت چهل و ششم
بعد يكي دو ساعت كمي آب و غذا خوردم تا سرحالتر شدم،دختري كه تو انباري بود به نظر خيلي مهربون و صاف و ساده ميومد و تا اونجا كه ميتونست به من ميرسيد .كلي با هم در باره نگار حرف زديم و كلي از مشكلات پيرامونم واسش تعريف كردم،اون هم خيلي خوب گوش ميكرد ولي چيزي از خودش به من نگفت.حدود يك روزي اونجا بوديم كه صداي باز شدن قفل در انباري رو شنيدم ،آروم سرمو چرخوندم سمت در ، ملكه با همايون اومدن تو و همايون يه كم سر و صورتم و با دستمال دور گردنش پاك كرد و گفت:
-ملكه خانم همش اين پسره نعره ميكشه
-اين كه داره ميميره،يه كم بهش برسيد ،ببريد بندازيدش تو خيابون،تا دردسر نشده
بعد آروم رفت سمت دختره،يه كم با دستش موهاي اونو بهم ريخت و يه بشگون از لُپش گرفت و گفت:
بالاخره باباتون پول و داد! بهش بگو با من شوخي نكنه،اون نميتونه پول من و بالا بكشه ،اين هم بفرستيدش بره رد كارش،راستي اگه بابات از اين بدبخت تَر شد،بيا همينجا پيش خودم كار كن، قيافه وحشي و تو دل برويي داري!آدم و نيش ميزنه، اِسمت چي بود؟
-فرنگيس ،فرنگيسه ملك نيا هستم خانم،شما كه خودت بهتر ميدوني ،فقط تُر و خدا دست از سر من ورداريد،من اصلا با پدرم زندگي نميكنم،من الان واسه خودم زندگي ميكنم.
من خونه م سر سبيله ،پدرم خونه ش افسريه است.
-من حاليم نيست،نزول گرفته بايد اصل و با سود ميداد.
اينو كه گفت رفت از انباري بيرون و بعد كمي برگشت و گفت :
-هي پسر برو به جليل بگو راحتش نميذارم!اينورا هم پيدات بشه جرت ميدم.
...
بعد اينكه كمي بِهم رسيدن و كمي اضاع م بهتر شد ورم داشتن و با فرنگيس سوار يه لندرووِر سبز كردنمون و سر جاده ساوه زير يه پل انداختنمون پايين.
هنوز گيج بودم و نميدونستم كدوم وري بايد برم،نميتوستم رو پام واستم و همونجا يه گوشه دراز كشيدم،فرنگيس هم كمي بهم نگاه كرد و راه افتاد و رفت.
يكي دو ساعت اونجا دراز كشيده بودم كه تازه كمي هوشم اومد سر جاش،آروم آروم از رو زمين پا شدم و سعي كردم تا قبل اينكه سگاي اون اطراف تيكه پاره م نكردن برم سمت شاد آباد.
تا اومدم راه بيافتم يه پيكان كرمي جلو پام واستاد و دو تا بوق زد برگشتم ديدم فرنگيسه،اومده بود دنبالم.
...
خونه اش طبقه پايين يه خونه دو طبقه سنگ كاري شده بود،زير بغلم و گرفت و برد توي خونه،كمي با بتادين و آب مقطر سر و صورتم و شست و يه مسكّن بهم تزريق كرد و خوابم بود.
...
وقتي از خواب پا شدم و چشمام رو آروم وا كردم يه دختر بچه چهار پنج ساله بامزه با موهاي تيره كه خرگوشي بسته بود روبروم واستاده بود بهم نگاه ميكرد،يه عروسك كوچولو دستش بود و تا ديد من چشمام باز شد گفت:
-سلام صبح بخير
-سلام...
-بايد بگي صبح شما هم بخير
-بله راست ميگي
آروم از روي تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون.
يه خونه حدودا مرتب و دلبازي بود ، زياد هم خرت و پرت توش نريخته بودن،توي آشپزخونه يه ميز بود و دو تا صندلي با يه ليوان شير و چند تا نون و كمي پنير و گوجه.
شير و سر كشيدم و وقتي ليوان و آوردم پايين چشمم باز افتاد به همون دختر بچه كوچولو كه روبروم وايستاده بود!
بعد اينكه كمي لباش و با دندونش فشار داد گفت:
-سلام صبح بخير
-سلام،صبح شما هم بخير
تا اينو گفتم رفت از آشپزخونه بيرون ،
بعد نيم ساعت فرنگيس با يكي دو تا مشبا وسايل تو دستش اومد تو خونه و تا چشمش به من افتاد كفت:
-بيدار شدين؟من يه سر رفتم بيمارستان
-بيمارستان؟
-پرستارم
-آهان،بچه دارين؟
-بله،مليحه اذيتتون كرد.عادت داره تنها بمونه،مستاجر بالايي بهش سر ميزنه،چرا با تعجب نگاه ميكني؟
-نه،بهتون نميومد ازدواج كرده باشين،بچه هم دارين تازه
-هل كردم،زود عاشق شدم،ولي دو سال نشده شوهرم تو بندر انزلي غرق شد !حالا هم با مليحه تنهايي زندگي ميكنيم.
بعدالظهر بعد اينكه كمي سر و وضعمو راست و ريست كردم با فرنگيس رفتيم شاد آباد،وقتي رسيديم مهلقا از نگراني سرخ شده بود و تا منو ديد زد زير گريه،از ماجراي خونه ملكه خانم هيچي به جليل و لادن نگفتم،نه دوست داشتم جليل برزخ بشه نه ميخواستم نگار رو كوچيك كنم.
ولي يك روزي يه جوري با اسي و ملكه تسويه حساب ميكردم،بد جوري هم ميكردم.
فرنگيس بعد يكي دو ساعت خداحافظي كرد واز پيشمون رفت.
نميدونستم بفهمم چرا انقدر به من اطمينان ميكرد،طوري رفتار ميكرد انگار صميمت زيادي با من داره،يا خيلي وقته ميشناستَم،ولي تا حالا تو هيچ برهه از زندگي خودم با همچنين آدم آروم و تو دل برويي روبرو نشده بودم.اصلا احساس ميكردن از يه جنس ديگه است ،با كلاس بود،به نظر شيك ميومد.شايد نصف آدمها دوست دارن زن مورد علاقشون همچين خصوصياتي داشته باشه.نصف بقيه هم سليقه درست حسابي ندارن.
...
فرداي اون روز رفتم فرحزاد يه سر به نگار زدم و كلي با هم حرف زديم.
كلي با هم حرف زديم،وقتي نگار سر و وضعم و ديد كلي گريه كرد ،احساس مي كردم خيلي دوستش دارم و اصلا نميتونستم با اون لباس تو آسايشگاه ببينمش.بخاطر اينكه دل نگرون نشه گفتم تو رنگرزي با كارگرا دعوام شده .ماجرايي كه سر نگار اومده بود و واسه روانكاو تعريف كردم و اون هم گفت كه حالا ميتونه بهتر روي نگار كار كنه.
توي راه برگشت همش فكر و خيال فرنگيس ميومد تو سرم و تصميم گرفتم يه بار ديگه برم پيشش و به بهونه تشكر يه با ديگه ببينمش.
هر چقدر زنگ در خونش رو زدم كسي در رو باز نكرد . دست از پا درازتر برگشتم شاد آباد.
پيچيدم تو كوچه ديدم ماشين فرنگيس جلوي در خونه است!
يه لحظه از خوشحالي دلم هري ريخت پايين.
رسيدم دم در خونه،ديدم فرنگيس تو ماشينه،در و وا كردم و نشستم كنارش ،تا منو ديد يه لبخند آرومي زد و گفت:
-خوبي؟دلم برات تنگ شده بود آقا پسر
-ممنونم
-كارت دارم
-من در خدمتم
...
-ميتوني منو صيغه كني؟ واسه يه مدت كوتاه!
بابك لطفي خواجه پاشا
آبان نود و پنج