نار و نگار 🍁
قسمت چهل و هشتم
پوري یكدفعه آروم شد. كمی كه خیره به روبروش نگاه كرد. بعد زد زیر گریه و دستشو انداخت و از زیر پاش یه بچه كوچیك و نارس رو بلند كرد و آورد بالا.
دكتر میگفت که خیلی وقته بچه تو شیكم پوری مرده.
همون شبونه جنازهی كوچیك و بیجونِ برادرمو انداختن تو یه مشمای سیاه و دادن دستم.
پوری كلی داد و هوار كرد و بالاخره راضیش كردیم كه بچه رو ببرم تو قبرستون چال كنم.
دمدمای صبح رسیدیم قبرستون. توی كل راه احساس میكردم یك حجمی از زندگی تو اون مشمای مشكی داره همراه من مییاد. نمیترسیدم، فقط برام عذابآور بود.
یه گوشه از قبرستون شادآباد یه قبر كوچیك كندم و برادرمو گذاشتم توش.
...
تا یه مدت خونهمون شده بود مصیبتسرایی پوری واسه بچهاش. همش ناله میكرد و لب به غذا نمیزد. تا اینكه بعد از ملاقات آقام و درد دل كردن باهاش، كمی بهتر شد و بعد از چند مدت بالاخره وقت كردم برم پیش نگار. گلسری كه از بازار خریده بودم رو گذاشتم تو جیبم و راه افتادم. میخواستم هم ببینمش، هم مشتلوقِ دیپلمم رو ازش بگیرم.
وقتی رسیدم آسایشگاه، تو حیاط دیدمش، روی یه نیمكت بغل یه چنار جوندار نشسته بود و با یه دختر جوونتر از خودش حرف میزد. تا منو دید، از خوشحالی تندی بلند شد و اومد سمتم. تا میتونست بغلم كرد و كلی قربون صدقهام رفت. احساس میكردم بهتر شده، ولی تا ماجرای پوری رو شنید، باز به هم ریخت و تن و بدنش شروع كرد به لرزیدن، طوری كه اصلاً فراموش كردم كه دیپلمم رو بهش نشون بدم.
روانكاو صدام كرد دفترش و باهام حرف زد. كمی پروندهی نگار رو ورانداز كرد و گفت:
- عرض كنم خدمت جنابعالی كه، از اینجا به بعد كاری از دست ما بر نمییاد، خواهرتون از این بهتر نمیشه.
- یعنی چی؟ یعنی باید تا آخر عمرش همینجوری بمونه؟
- نخیر، میتونه کاملاً بهبود پیدا كنه، فقط به یك شوک عاطفی شدید احتیاج داره، یك طوفان احساسی.
نمیدونستم تو این حال و اوضاع به هم ریخته، شوك عاطفی نگارو كجای دلم بذارم. عقلم به جایی نمیرسید. پاك اعصابم داغون شده بود و كلاً به هم ریخته بودم. خسته بودم از زندگی خودم و اوضاع نگار هم برام مثل كابوس بود. نمیتونستم ببینم تمام وجودم داره جلوم آب میشه. باید با یكی حرف میزدم، باید از یكی كمك میگرفتم. نمیدونم چطوری و كِی رسیدم جلوی خونهی فرنگیس. درو كه زدم، كسی جواب نداد. كمی بالاتر از خونهاش كنار یه دیوار نشستم. نزدیكیهای غروب ماشین فرنگیس پیچید تو كوچه، فرنگیس ازش پیاده شد و بعدش ملیحه رو هم كه یه عروسك بزرگ و بامزه دستش بود، از طرف شاگرد پیاده كرد.
آروم رفتم سمت خونهاش. وقتی رسیدم، بدون اینكه متوجه من بشه، درو بست و رفت تو. كمی منتظر شدم. حدود نیم ساعتی همونجا قدمرو زدم كه خودمو راضی كنم در بزنم. هوا داشت یواش یواش تاریك میشد كه بالاخره دستمو گذاشتم رو زنگ شیك و تر و تمیز خونه و فشار دادم.
فرنگیس بعد از چند لحظه درو وا كرد. یه لباس سبز خیلی مرتب تنش كرده بود و چشمهای تیلهایش همرنگ لباسش شده بود. موهاشو رنگ فندقی روشن گذاشته بود و یهطرفه كرده بود و ابروهاش هم كمی نازكتر از قبل بود. تا چشمش به من افتاد، بدون اینكه حرف بزنه، رفت تو خونه، ولی من فهمیدم چی گفت، آخه در خونه رو چفت نكرد.
آروم رفتم تو خونه و درو پشت سرم بستم. كفشای كهنهمو در آوردم و گذاشتم پایینترین قسمت جا كفشی، كمی دست به شلوار و پیرهن خاكی و كهنهام كشیدم و رفتم تو .
توی خونه، ملیحه با عروسك تازه و بامزهی خودش روی یه مبل فیروزهای خوشفرم نشسته بود و حرف میزد. اونقدر بامزه و شیطون به نظر مییومد كه آدم نمیتونست بهش لبخند نزنه. فرنگیس كه لباس راحتی خونه تنش كرده بود، از یكی از اتاقها اومد بیرون و ملیحه رو ورداشت و برد سمت آشپزخونه. من هم بدون اینكه حرفی بزنم، دنبالشون رفتم.
فرنگیس ملیحه رو گذاشت رو صندلی و سوسیس و همبرگر سرخ شده و پورهی سیبزمینی كشید تو بشقابش و ملیحه شروع كرد به خوردن. وقتی رسیدم دم میز، فرنگیس بدون اینكه حرفی بزنه و بدون كوچکترین توجهی به من، ظرف خودش رو هم پر كرد و نشست پشت میز. برای اینكه یه جوری سر حرفو باز كنم، خم شدم تو صورت ملیحه و گفتم:
- خوبی خانم؟ بهتری؟ چقدر بامزهای مَلی جون!
- اسمش ملیحهست، نه مَلی.
- ملیحه.
- در ثانی بچه داره غذا میخوره، لطفاً به حرف نگیرش.
- باشه، فقط میخواستم...
پرید وسط حرفم و گفت:
- میخواستی سر صحبتو باز كنی، باز شد! بفرما برو دست و صورتتو بشور و بیا غذا بخور. نمیخوری هم برو، بذار ما غذا بخوریم.
كمی به صورت فرنگیس نگاه كردم كه یهو از شدت گشنگی و بوی خوب غذاها شیكمم افتاد به قار و قور. ملیحه برگشت و گفت:
- شیمكت صدا كرد! لطفا بگو ببخشید.
- ببخشید.
-هر صدایی كه كردی، باید بگی ببخشید!
فرنگیس یه لحظه از حرف ملی خندهاش گرفت و خندهی ریزی كرد.
یه بشقاب پر كردم از سوسیس و همبرگر و یه كم پورهی سیبزمینی ورداشتم و شروع كردم به خوردن. طعمش عالی بود و پیاز داغ زیاد هم ریخته بود روش. مزهی خاصی داشت.
خیلی آروم و مؤدب غذامو خوردم و رفتم تو هال روی یكی از مبلها نشستم. بعد از چند دقیقه فرنگيس با ملیحه اومد و وقتی از جلوی من رد میشد گفت:
-پاشو برو حموم، چرا اینقدر به هم ریختهای؟
-خاك رنگرزی نشسته روم.
-من میرم بالا ملیحه رو بخوابونم، شما هم دوش بگیر.
-رفتم سمت حمام. خیلی سفید بود، جادار و مرتب. یه دوش داشت و یه تشت بزرگ كه بعداً فهمیدم وانه. البته شیرش خراب بود و من فقط تونستم یه دوش ساده بگیرم، یعنی لیف و كیسه نبود كه بزنم، فقط شامپو بود، اون هم به شدت خوشبو.
همونجا توی حمام با اینكه خیس بودم لباسهامو تنم كردم و اومدم بیرون. دیدم فرنگیس رو میز كنار حمام زیر شلواری و پیراهن راحتی و یه سری وسایل گذاشته. ورداشتم و تندی برگشتم تو حموم، مجدداً دوش گرفتم و لباسهای راحتی رو پوشیدم و اومدم بیرون.
یه لیوان آب طالبی روی میز گوشهی هال بود و یه عطر مردونه كه قبلاً تو عمرم بوش به دماغم نخورده بود. همونجا نشستم پشت میز. احساس میكردم خیلی آروم و سرحالتر شدم. نیم ساعتی پشت میز نشستم. خبری از فرنگیس نشد. بلند شدم و یه سركی اینور و اونور كشیدم ولی خبری از فرنگیس نبود. ساعت دوازده نصفهشب بود، توی هال قدمرو میزدم و نگران فرنگیس بودم.
رفتم تو آشپزخونه، به خودم جرأت دادم و در یخچالو باز كردم. یه لیوان آب خنك خوردم و اومدم كه برم بیرون، چشمم افتاد به كاغذی كه روی میز بود و چیزی توش نوشته بودن.
«آقا محمد خانِ قاجار، عافیت باشه! ببین پسر جان، ملیحه رو گذاشتم بالا پیش مستاجرها، خودم هم رفتم بیمارستان. شیفت شبم. صبح بیدار شدی، صبحانه بخور و برو، شلوار و پیراهن تازه هم گذاشتم رو تخت بچه، وردار بپوش.»
...
صبح زود از خونه زدم بیرون. لباسهای تنم خیلی تمیز و اتو خورده بود، قهوهای روشن بود و فقط یه كم شلوارش واسم بلند بود.
با اینكه از رفتار فرنگیس خیلی دلخور بودم، ولی با لباس تازه و سر و وضع مرتبم كمی تو چند تا خیابون قدم زدم. دخترای همسن و سالم طور دیگهای نگام میكردن، كمی مثبتتر و دوستانهتر. اونجا بود كه فهمیدم لباس هم عضو مهمی در جامعه است.
تا برسم شادآباد، كلی واسه خودم از نگاه آدمها كیف كردم و رنگ تازهای از اطرافم رو میدیدم، ولی مطمئن بودم لباسها و سر وضع مرتبم باعث تعجب لادن و مهلقا میشه. كلیدمو انداختم تو قفل در و رفتم تو. مهلقا و لادن تو حیاط بودن و یه كتاب شعرو بلند میخوندن. مهلقا تا منو دید، خیلی دلخور اومد سمتم و گفت:
- شب اگه قراره تو خیابون بخوابی، خبر بده نگران نباشیم.
ولی درست و حسابی به حرفش دقت نكردم، چون یهو چشمم افتاد به اسی كه با تیپ و مدل موی تازه وایستاده بود رو پشتبوم و یه كفتر سیاه و سفید دستش بود و زیر چشمی لادنو نگاه میكرد.
بابك لطفی خواجه پاشا
آبان نود و پنج