خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه ام 



    توی راه هیچ حرفی به هم نزدیم. گل‌سری كه اون روز تو بازار خریده بودم، هنوز تو جیبم بود و آروم بازی‌اش می‌دادم .فقط سكوت بود و سكون و یك احساس خاص و دلهره‌آور. با هم رفتیم طرف‌های تجریش از یه بوتیك شیك یه دست لباس خیلی گرون و یه جفت كفش گرفتیم. بعد از این‌كه یه دوش تو حمام خونه‌ی فرنگیس گرفتم، راه افتادیم. همش دلهره داشتم و حتی وقتی دوش می‌گرفتم، هی دو دقیقه به دو دقیقه فرنگیسو صدا می‌كردم كه باز سر كارم نذاره. 
    بعد از این‌كه كمی به خودم و سر و صورتم رسیدم، رفتیم به یه غذاخوری وسط‌های خیابون بلوار، زیر هتل. یه رستوران شیك با توكاری چوب بود كه یه ترانه‌ی آروم فرانسوی هم پخش می‌كرد. چند تا عكس از پاریس و ایفل و یكی دو تا هم تابلوی عجیب و غریب و گلدون‌های كج و كوله داشت. همه چیز یه طور خاص بود، آدم‌های داخل اون‌جا هم یه طوری بودن. انگار جهانشون متفاوت بود. چیزی كه در اون رستوران بود، شیوه‌ی دیگری از نوع منش و رفتار بود كه با رفتار من فرق داشت. 
    نفری یه پرس ماهی سرخ شده با نوشابه و یه شیرینی سبز آوردن كه بهش می‌گفتن دسر سر میز. خوردن روی اون میز و با چاقو و چنگال اصلاً واسم راحت نبود. نگاه‌های تیز و خاص فرنگیس هم سخت‌ترش می‌كرد. بعد از خوردن غذا، فرنگیس كلید ماشینو بهم داد و خیلی آروم خم شد سمت گوشم و گفت: 
    - شما ماشینو برون. 
    - من زیاد خوب نمی‌تونم ها! 
    - برونی بهتر می‌شه. 
    فرنگیس دو تا اسكناس پنج تومنی سبز گذاشت رو میز. كمی بهش نگاه كردم و گفتم: 
    - اینو چی‌كار كنم؟ 
    - پول غذاست. 
    پول‌ها رو هل دادم سمتش و دست كردم تو جیبم، همه‌ی پولی كه داشتم، به سختی ده تومن می‌شد ولی درش آوردم . فرنگیس با یه لبخند زیبا پولشو ورداشت و گذاشت تو كیفش. من بلند شدم که برم واسه حساب كردن غذا. فرنگیس باز خم شد، تو گوشم گفت: 
    آقا محمد خان، بذار رو میز، خودشون می‌یان ورمی‌دارن. 

    دوست داشتني و زيبا بود.با وقار بود و خوش صدا.درسته در طول زندگي من دختر ها يا زن هاي زيادي بود و شايد برخي از اون ها هم بخاطر زيبايي و رفتار قابل دوست داشتن و يا ديدن بودن .ولي عاشق شدن رو با هر مدل دوست داشتني نميشه مقايسه كرد. 

    ... 

    توی راه سعی می‌كردم ماشین فرنگیسو خیلی با دقت برونم ولی باز هر چند وقت یه بار ماشین ریپ می‌زد و فرنگیس هم ایراداتمو بهم می‌گفت. 
    ساعت از دوازده گذشته بود كه تازه رفتیم طرف‌های پیچ شمرون و كلی هله‌هوله خوردیم و بعد رفتیم سمت خونه. 
    وقتی رسیدیم جلوی خونه‌ی فرنگیس، از ماشین پیاده شدم و درهای ماشینو بستم .خواستم برم سمت در كه فرنگیس گفت: 
    - كجا؟ 
    - بله؟ 
    - كجا می‌ری؟ بیا پسر جان، بیا برو خونه‌ات. راننده‌ی آدم كه تو خونه نمی‌یاد، اون هم خونه‌ی یه زن تنها، اون هم مثل من خوش بر و رو باشه، عین من تو دل برو باشه! بیا آقا محمد خان، بیا برو خونه‌ی خودتون. 
    - یه سوال! 
    - بله. 
    - عزیزم، شما كم داری؟! 
    - نه پسر جان، من زیاد هم دارم! 
    - یه سوال دیگه! 
    - جانم؟ 
    - شما كه این‌قد مایه‌داری، اعیونی زندگی می‌كنی، چرا اون روز واسه چندرغاز پول تو انباری ملكه زندونی بودی؟ 
    - آهان ،خوب حالا كه سوال كردی و توی كوچه اون هم با این لباس‌های نازكِ تن من و این هوای خنك اصلاً جای مناسبی برای جواب دادن نیست، بریم تو. 

    وقتی رفتیم تو، فرنگیس بدون این‌كه این‌ور و اون‌ور بره، مستقیم رفت و نشست روی یكی از مبل‌ها و گفت: 
    - بشین تا بگم. 
    - آهان! 
    - اولاً چندرغاز نبود عزیز من، بابای من برج به برج پنجاه شصت تومن، هزار تومن ها، می‌ده به ملكه. بابای من كارش دلالی ملك و خونه‌های بی‌صاحاب و باغ‌های بالا شهره. حكومتی داره واسه خودش. اسمش منصوره، آقا منصور چگینی. اسمشو هر بنگاه و ملاكی بشنوه، خبردار وامی‌سته! پنج كلاس سواد داره ولی زبان انگلیسی رو فوله، واسه خودش حقوق‌دانه، كار بلده، تنها كسی كه پیشش قالتاقی می‌كنه، ملكه است. اون هم چون سرمایه‌اش رو داده دست پدر بنده تا خرید و فروش كنه. پدر محترم بنده هم قالتاق‌تر از اون، سود پولشو نمی‌ده. ملكه هم واسه این‌كه آقامو بچزونه، دم به دقیقه منو می‌دزده واسه گروكشی. من از بچگی با این بدبختی‌ها بزرگ شدم. البته پسر ملكه هم بدتر از من، پدر منم جلیلو گرفتار می‌كرد. ولی من الان پس كشیدم، دیگه كاری با بابام ندارم. حله؟ 
    - یه كم حله. 
    - حالا می‌تونی منو عقد كنی؟ من به نظرت زن خوب و سالمی هستم؟ به نظرت جذاب هستم؟ 
    - باید با نگار حرف بزنم. 
    اینو كه گفتم، فرنگیس خیلی آروم اومد سمت من و دستمو گرفت آورد بالا جلوی صورتش. زل زد به چشمام، بعد با اون یكی دستش كلید ماشینو گذاشت تو دستم و گفت: 
    - صبح ساعت هفت و ربع دم در باش، خوش اومدی آقا محمد خان! 
    منم دستمو كردم تو جیبم و گل‌سری رو كه خریده بودم، در آوردم و گذاشتم كف دستش. 
    تا حالا از تهران تا شادآباد رانندگی نكرده بودم و مسیر برام خیلی جذاب‌تر شده بود. حس و حال عجیبی داشتم. خیلی سر حال و هیجان‌زده بودم. دلم غنج می‌رفت. 

    ... 
    ماشینو جلوی خونه پارك كردم، كلیدو انداختم تو قفل در و خیلی آروم رفتم تو خونه. همه جا ساكت بود و هیچ نوری تو حیاط نبود. در خونه رو وا كردم و رفتم تو. صدای خرو پف پوری از اتاق می‌یومد و مهلقا و لادن كنار هم خوابیده بودن. شلوار راحتی‌ام رو از روی جارختی ورداشتم و پوشیدم و رفتم تو رختخوابی كه مهلقا هر شب برام می‌نداخت، دراز كشیدم. همش شور و شوق دیدن فردا صبحو داشتم و با فكر و خیال زندگی تازه چشمامو بستم كه احساس كردم یكی پرید تو حیاط. خیلی آروم بلند شدم و رفتم جلوی پنجره. یكی تو حیاط بود و سه نفر هم رو پشت‌بوم اسی‌اینا واستاده بودن. 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان