خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و یكم 



    اسی كمی این‌ور و اون‌ور حیاطو وارسی كرد و به اون سه نفر هم گفت كه بیان پایین. نمی‌دونستم چیكار باید بكنم، اصلاً نمی‌دونستم چرا دارن می‌یان تو حیاط، وقتی بیشتر دقت كردم، تو ظلمات حیاط یكی از آدم‌های ملكه رو كه قبلاً تو حیاط خونه‌اش دیده بودم، شناختم. آروم و پاورچین رفتم سمت دار قالی و كارد قالی‌بافی تیز و كهنه‌ای رو كه دسته‌ی چوبی سفتی داشت، ورداشتم و رفتم پشت در ورودی واستادم. 
    كمی كه گذشت، صدای پاهایی رو شنیدم كه داشتن می‌یومدن سمت در می‌خواستم تا درو وا كردن، با كارد بترسونمشون كه شاید از خونه برن بیرون. 
    سایه یكی‌شون عین بخت‌النصر افتاد رو شیشه‌ی در. كاردو تو دستم محكم فشار دادم. در آروم باز شد و صدای جیرجیر لولای در رفت تو مغزم. كارد داشت تو دستم می‌رقصید و نبض گردنمو احساس می‌كردم. 
    یه گوشه‌ی در باز شد و من كه پشتش تكیه داده بودم، موندم پشت در اول سر اسی اومد تو و بوی تند و زننده‌ی عرق سگی زد تو دماغم. اسی خیلی آروم اومد تو، رفت جلوتر و بعد هم یكی دیگه از آدم‌های ملكه اومد که خیلی درشت و هیكلی بود. صدای خِرخِر گلوش و پاشنه‌های كفششو می‌شد شنید. 
    گیج و سردرگم بودم كه یهو در اتاق لادن و مهلقا باز شد و اسی و آدم ملكه بی‌حركت یه جا واستادن. لادن كه چشماشو می‌مالید گفت: 
    - پوری خانم شمایی؟ 
    - نخیر منم. 
    - محمد؟ 
    - كری؟ صدای منو نمی‌شناسی؟ منم، عاشقت! خاطرخواتم لادن. 
    - تو اینجا چه غلطی می‌كنی حیوون؟ 
    - مادرشوهرت احضارت كرده خوشگل خانم! 
    - به ولای علی جلیل بفهمه پاتو نصفه‌شبی گذاشتی تو خونه‌ی من، كمرتو می‌شكنه. 
    - گه می‌خوره بابا. 
    - گمشو بیرون. 
    از صدای لادن، مهلقا كه ترسیده بود، اومد بیرون و كلید برق هالو زد. تا چشمش به اسی افتاد، عقب‌عقب رفت و خورد به كمد قهوه‌ایِ كنج دیوار. صدای خرو پف پوری تنها صدایی بود كه سكوت بین آدم‌های اونجا رو پر می‌كرد. اسی دست كرد تو پر كمرش و یه تیزیِ كوتاه رو كشید بیرون و آدم ملكه هم یه دستمال و یه شیشه‌ی كوچولوی سفید از جیبش در آورد و بعد از این‌كه مایع سفید توی شیشه رو ریخت رو دستمال، رفت سمت لادن. لادن نه می‌تونست داد بزنه نه می‌تونست ساكت بمونه. مهلقا هم یه صدای ریزی از سینه‌اش می‌یومد كه نه داد بود و نه گریه. 
    اسی تیزی رو گذاشت روی پیشونی لادن و آورد پایین و خیلی آروم از روی چشم و بینی و لب و دهن لادن رد كرد تا رسوند جلوی خرخره‌اش و آدم ملكه هم خواست دستمالی كه بوی تند تینرش كل خونه رو گرفته بود، بذاره رو دهن لادن كه آروم از پشت در اومدم بیرون و با پشت كارد با تمام زورم كوبیدم پس كله‌ی اسی و تا اسی برگرده سمتم، رفتم سمت آدم ملكه، ولی تا كاری كنم، یه چیز محكم طوری كه نا همواری روشو رو سرم حس کردم، خورد به كله‌ام. احساس كردم سرم مال خودم نیست. چشمام سنگین شد. گردنمو نمی‌تونستم بالا نگه دارم. برگشتم و دیدم یه آدم لش و گنده پشتم واستاده و یكی از گلدونای كوچیك تو حیاط دستشه . پاهام شُل شد و بی‌اختیار خوردم زمین... 
    ... 
    یادمه كه روشن بود، خیلی روشن. آروم بود، خیلی آروم. نگران نبودم. نمی‌فهمیدم. نمی‌شنیدم. هیچ چیزی برام قابل تحلیل نبود. سكوت مطلق بود. كمی مضطرب بودم، دلهره داشتم. می‌دیدم ولی كسی رو نمی‌شناختم. 
    بعد آگاه‌تر بودم. سفید پوشیده بودن، صدای بوق ممتد، رنگ‌های تند اطرافم، گیج و منگ... 
    چشمام رو خیلی آروم باز كردم. تاریك بود. نور كمی تو محیط پخش شده بود كه اون هم از شیشه‌ی بالا افتاده بود تو. پشت سرم درد می‌كرد. سر حال نبودم. 
    چند مدتی همون‌طور هاج و واج بدون این‌كه گردنمو تكون بدم، به روبروم نگاه كردم تا در اتاق باز شد و یه نفر اومد تو. یه مرد جوون بود با یه روپوش سفید تنش. رسید بالای سرم. یه آمپول زد تو سرمی كه شلنگش تا بالای آرنجم اومده بود و خواست بره که دستشو گرفتم. 
    - از كی اینجام؟ 
    - دو روزه. بهتری؟ نترس، حال و اوضاعت خوبه، فقط خون كم داری كه اون هم بهبود پیدا می‌كنه. 
    ... 
    یه روز بعد تازه می‌تونستم اتفاقات توی خونه و بلاهایی رو كه سرم اومده بود، یادم بیارم. مهلقا فقط یا بالای سرم بود، یا تو راهرو قدم می‌زد و آب و غذا بهم می‌داد. بعضی وقت‌ها هم واسم كتاب می‌خوند و گردنمو آروم مشت و مال می‌داد. 
    بالاخره تونستم به خودم جرات بدم كه ازش بپرسم چه بالایی سر لادن اومده. مهلقا كه اصلاً دوست نداشت اتفاقات رو تكرار كنه، گفت: 
    بردنش دیگه.ما هم هر چي داد و هوار كرديم تا همسايه ها برسن ،بردنش 
    - همین؟ 
    - همین! كلانتری اومد. به اونا هم گفتیم، گفتن پیگیر می‌شن، ولی اون‌قدرها هم محكم نگفتن. 
    - یه كاری می‌كنی؟ می‌تونی بری لویزان؟ 
    - بلد نیستم. 
    - بهت پول می‌دم، با تاكسی برو. لباسام كجاست؟ 
    - با لباس خونه آوردیمت این‌جا. 
    - برو بگو منو مرخص كنن. 
    - نمی‌شه كه دیوانه، گفتن شاید فردا. 
    - من خوبم، سر حالم. خودت پول نداری؟ 
    من تهرانو درست نمی‌شناسم، گم می‌شم. 
    بلاجبار اون روز تو بیمارستان موندم و فردا صبح با هر مكافاتی بود و با اومدن عطا و احمد خان مرخص شدم و بعد از چند ساعت استراحت تو خونه، راه افتادم تا برم سراغ جلیل. 
    وقتی سویچو انداختم و ماشین فرنگیسو روشن كردم، چشمم خورد به یه تیكه كاغذ كه پشت برف پاك‌كن بود. روش یه شماره بود. 
    «٢٣٦٠١١ - تلفن بزن بفهمم كجایید و احیاناً چه غلطی می‌كنید.آقا محمد خان، از تو كار كن در نمی‌یاد. حداقل بیار ماشینو پس بده.» 
    ... 
    با مهلقا خودمو رسوندم پادگان و بعد از یكی دو ساعت بالاخره جلیل با لباس سربازی و كله‌ی كچل و صورت سوخته اومد دم در دژبانی. از دور كه داشت نزدیك می‌شد، یه دستشو بلند كرد و گفت: 
    - ماشینو از كجا آوردی؟ 
    - امانته. 
    - من زیاد از این مدل و رنگ خوشم نمی‌یاد. 
    - كارت دارم. 
    - بمونه بعد از خدمت. خوبی خودت؟ لادن كوش پس؟ 
    - چی بگم والله. 
    - یعنی چی؟ 
    - می‌تونی مرخصی بگیری بریم جایی؟ 
    - مرخصی؟ حرفتو بزن بینم چی شده. لادن كجاست؟ مرخصی رو چیكار داری؟ 
    - مادرت لادنو برد. 
    - لا اله الا الله! 
    - خودش نبرد، دار و دسته‌اش بردن، اسی هم باهاشون بود، یعنی اون توله سگ آوردشون تو حیاط. 
    اینو که گفتم، جلیل بدون این‌كه حرفی بزنه، راه افتاد. یكی از دژبان‌هایی كه حواسش به ما بود، بدو اومد و جلوی جلیلو گرفت، یه نگاه به چشم‌های جلیل كرد و رفت كنار. من و مهلقا هم ماشینو ورداشتیم و كمی جلوتر جلیلو سوار كردیم. 
    هیچی نمی‌گفت، ساكت بود و عصبی. به خیابون زل زده بود تا رسیدیم سر كوچه‌شون. جلیل از ماشین پیاده شد و من و مهلقا هم پشتش راه افتادیم. آروم داشتیم تو كوچه می‌رفتیم. جلیل پیرهن سربازیشو در آورد و داد به من و با زیر پیرهن سفیدش رفت تا رسید جلو در، در خونه‌ی ملكه چهارطاق باز بود. جلیل یه نگاهی به توی حیاط انداخت و چشمش افتاد به اسی كه با دو تا زن میانسال كه لباس‌های جیغ و كهنه تنشون بود، از خودش دم می‌زد. رفت تو. خودشو كه رسوند به اسی، بدون این‌كه چیزی بهش بگه، موهاشو گرفت و كشیدش تو مستراح حیاط. صدای جیغ و داد اسی همه جا رو گرفته بود. ملكه با عجله و در حالی كه یه سیگار كنج لبش بود، اومد پایین. 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان