خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و هفتم 



    سخت‌ترین لحظات عمر انسان در بدترین زمان ممكن اتفاق می‌افته. بعضی اوقات آدم آچمز می‌شه، گرفتار می‌شه بین راهی كه بن‌بسته و قدرتی كه قبلاً ازش گرفتن. نه می‌شه باخت نه می‌شه دوباره شطرنج رو بازی كرد. 
    گه‌گاه پیدا میشن آدم‌هایی كه همه كس آدمن. من كسی رو جز نگار نداشتم. پریشون كه می‌شد پریشون می‌شدم. نگران که بود، نگرانش می‌شدم، سرزنده که بود، سرحال می‌شدم. 
    حیف بود كه همچین دختر محكمی بشكنه. 
    شده بعضی وقت‌ها بخواهید سیگار بكشید، بدون اینكه سیگاری باشید؟ خسته باشی، دلگیر باشی، شده از تموم دنیا بدتون بیاد و دیگه امیدی تو دلتون نباشه؟ مثل من. 
    آخه دلم داشت آتیش می‌گرفت، 


    بدون اكبر نگااااار می‌مرد... 

    چرا بدی‌ها سر آدم خوب‌ها می‌یاد؟ چرا مهربونا داغون‌تر می‌شن؟ چرا محكم‌ها بیشتر خُرد می‌شن؟ چرا درخت انار زندگی ما هیچ‌وقت شكوفه نمی‌داد؟ چرا نگار خونه ما هیچ‌وقت آروم نداشت؟ 
    عجب مصیبتی شده ماجرای این نار و نگار. 
    ... 
    از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت حجله. توی خلوتی و سكوت اطراف كه بوی خاك و كافور می‌داد، یخ زدم، سقوط كردم، نگاهم نسبت به بودن تغییر كرد. 
    نمی‌دونم چرا وقتی با مردن كسی روبرو می‌شی، فلسفه‌ی زندگی یك لحظه دگرگون می‌شه، ولی بعد از چند لحظه برمی‌گردی به حالت خشك قبلی، بودن رو بی معنی حس می‌کنی و به مرگ علاقه‌مند می‌شی. تازه می‌فهمی كه كوتاه‌تر از حد تصورت زنده هستی. 
    روبروم عكس اكبر بود. زیر لامپ سبز بالای سرش جذاب‌تر شده بود. به من نگاه می‌كرد. بهم زل زده بود. خودش بود. اكبر بود. سرمو كه چرخوندم، دیدم آروم آروم بعضی از اهالی محل و رفیق‌های اكبر كه لباس مشكی تنشون بود، می‌رفتن توی كوچه‌ای كه كنار داروخونه بود. پیاده رفتم سمت خونه‌ی اكبر. كمی كه نزدیك‌تر شدم، دو سه نفرو دیدم كه دارن یه پارچه‌ی سیاه رو بالای در خونه‌ی بزرگ و خوش‌ساختشون می‌زدن. 
    ... 
    فقط وقتی از مرده‌شورخونه آوردنش بیرون، یه چند ثانیه زیر تابوتش رو گرفتم و نزدیك قبرش واستادم. دیگه دنبالش نرفتم. نمی‌تونستم برم، گیج بودم، حالم خوش نبود. نمی‌دونستم چطوری به نگار بگم. اصلاً باورم نمی‌شد. انگار خواب بودم، یه خواب سنگین و بد. چشمامو بستم. 
    ... 
    چشامو باز كردم و به روبه‌روم نگاه كردم. همه بالای سر قبری واستاده بودن كه از حد معمول بزرگ‌تر كنده بودن تا هیكل چارشونه و درشت اكبر توش جا بگیره. وقتی گذاشتنش تو قبر، پدر و مادرش و دو تا خواهرش داشتن خودشون رو می‌كشتن. هر كسی یه جوری می‌خواست آرومشون كنه. بازوی پدرشو گرفتم و كمی از قبر اكبر جدا كردمش و نشوندمش یه گوشه. 
    - تو رو خدا آروم باشین. 
    - آروم باشم؟ چطوری آروم بشم؟ اكبرمو دارن چال می‌كنن، پسرمو، زندگی‌مو. خدا منو بكشه. 
    - سكته می‌كنید ها. 
    - بذار بمیرم، باید بمیرم. می‌دونی من چه احمقی‌ام؟ من دیروز باهاش نرفتم.هر چقدر گفت، باهاش نرفتم. 
    - كجا نرفتی؟ 
    - اون كه جز من كسی رو نداشت. من باید می‌رفتم، حداقل من هم باهاش می‌مردم. 
    - می‌گم كجا نرفتین؟ 
    - دارم آتیش می‌گیرم خدا. من نرفتم، نرفتم... 
    - كجا؟ 
    - بهم گفت بریم خواستگاری، من نرفتم، صد بار گفت، من نرفتم، اصلاً نمی دونستم كی رو می‌خواد... نذاشتم هم كسی بره، نه خودم، نه مادرش، نه خواهراش. خریت كردم. تنها رفت. تنهای تنها، با یه دسته گل، یه قوطی شیرینی، یه كت شلوار سفید. وقتی رسیدم بالا سرش، خون سر و صورتش ریخته بود روی گل و شیرینی‌ها. ماشینش له شده بود. ای خداااا! 
    یه دفعه بلند شد و رفت سمت قبر و گفت: 
    -چالش نكنید، نكنید، یعنی من می‌دونم و اداره‌ی راه، آخه این هم جاده است؟ روزی ده تا آدم می‌میرن... ای خدااا، خاك نریز، بر پدرت لعنت كامیون... چالش نكنید. بسه دیگه خاك نریز. 
    تمام شد. 
    هیچ كس باورش نمی‌شد كه اكبر مرده. همه گیج بودن و باورشون نمی‌شد به این راحتی می‌شه مرد و نبود. 
    خاك رو كه ریختن، یك دفعه مقدار ناراحتی همه كمتر شد. نمی‌دونم این خاك چه معجزه‌ای داره. شاید چون دیگه مطمئن می‌شی اونی كه روش خاك ریختن، مرده. ناامید می‌شی از بر گشتنش و این كمی بهت آرامش می‌ده. قطع امید كامل از یك نفر در هر شرایطی كمی آرامش‌بخشه. 
    ... 
    تا یكی دو روز درگیر مراسم اكبر بودم. توی اون چند روز هم من هم جلیل مات و مبهوت اتفاقی بودیم كه افتاده بود. همه چیز مثل خواب بود و فقط بیدار شدنش باقی مونده بود. 
    هیچ كدوم نمی‌دونستیم كه چطور ماجرا رو به نگار توضیح بدیم. اصلا شاید بهتر بود نفهمه. شاید اون‌جوری كمتر عذاب می‌كشید. شاید اگر بهش می‌گفتیم اكبر قصدش عوض شد و دیگه نمی‌خوادش، بهتر بود. روانی شدن تدریجی نگار برام بهتر از مردنش بود. 

    یكی دو روز بعدش رفتم آسایشگاه سراغ نگار. 
    بیست سی تومن از هزینه آسایشگاه رو دادم و درخواست كردم كه يه مدت دیگه هم نگار رو نگه دارن. قبول نمی‌كردن و می‌گفتن دیگه موندن نگار مفهومی نداره و به خاطر وخامت اعصاب و روانش باید بره آسایشگاه امین‌آباد. ازم شماره تلفن خواستن تا اگه اوضاع بدتر شد، بهم خبر بدن، من هم شماره‌ی خونه‌ی انسی‌اینا رو دادم و قرار شد نگار یك ماه دیگه تو اون خراب شده بمونه. 
    توی حیاط آسایشگاه كلی با نگار قدم زدم و براش كمی از فرنگیس و رابطه‌اش با خودم گفتم، ولی انگار همش منتظر بود تا حرفی از اكبر و دلیل نبودنش بزنم، ولی ازم خجالت می‌كشید و حرفشو قورت می‌داد. آخراش كه دیگه می‌خواستم خداحافظی كنم، ازش پرسیدم: 
    - كار دیگه‌ای نداری عزیز دل؟ 
    - نه داداشم، درباره‌ی فرنگیس هم خودت مختاری، خودت خوب می‌فهمی خوب و بد رو... راستی محمد جان، بهش بگو من منتظرم. 
    - به كی؟ 
    - شرمنده. 
    - به كی؟ 
    - به اكبر، لطفاً برو بهش بگو من منتظرم. 
    - بهش گفتم، نیومد، نخواست بیاد، پیشیمون شده. 
    - شما برو بهش بگو من منتظرم. 
    - ولش كن، اكبر نمی‌یاد، نمی‌خوادت، انگار با آقاش زدن به تیپ و تاپ هم. 
    - شما برو بگو من منتظرم. 
    - عزیز دل من، خواهر من، فدای تو بشم، می‌گم نمی‌خوادت، خودش بهم گفت، تو به حرف من ایمان نداری؟ 
    - چرا تو به عشق ایمان نداری؟ 
    - باشه بهش می‌گم، ولی تو هم زیاد فكرشو نكن. 
    اینو گفتم و راه افتادم. كمی جلوتر نگار دستمو گرفت و نگهم داشت. برگشتم و نگاهش كردم. بهم گفت: 
    - جان نگار اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ 
    - چه چیزی؟ 
    - یه خواهشی ازت می‌كنم، راستشو بگو. 
    بدون توجه به حرفش مجدداً راه افتادم ولی باز دستمو گرفت و محكم تو گوشم داد كشید: 
    - بهت میگم راستشو بگو محمد. نمی‌خواد تِر بزنی به عشق زیبای من و اكبر، فقط بگو چرا اكبر نیومده؟ 
    - چون دیگه نمی‌خوادت. 
    - دروغ نگو، من می‌فهمم، تو برادر منی خره، من می‌فهمم تو حرفت یه چیز دیگه‌ست. دلمو از اكبر نشكن، من داغون می‌شم ها. اكبرو می‌شناسم. اون حرفش حرفه، قولش قوله، حالا چرا نیومده، با كی درگیر شده، خدا داند. 
    - چون نمی‌تونست! 
    - خواست بیاد و نتونست؟ 
    - آره ولی نتونست. 
    - چرا ؟ 
    - اكبر تصادف كرده! 
    - زنده است 
    - نه... مرده عزیزم. 
    نگار كه این حرفو شنید، یه لبخندی زد و چشماش پر شد. هیچ حرفی نزد. برگشت و خیلی آروم رفت تو آسایشگاه. 
    ... 
    بعد از آسایشگاه رفتم دم خونه‌ی فرنگیس و هر چقدر منتظرش شدم، خبری ازش نشد. ماشینو جلوی خونه‌ش پارك كردم و سوییچش رو دادم به مستاجرش و با اتوبوس خطی اومدم شادآباد. 
    یه كم با پوری حرف زدم و بعد از اینكه یه كم دمپختك خوش‌طعمش رو خوردم، رفتم تو تشكم . 
    ... 
    كله‌ی سحر یكی در خونه رو گرفته بود زیر مشت و لگد. از خواب پا شدم و رفتم دم در. عطا بود، بهم گفت: 
    - تندی بیا تلفن كارت داره. 
    با همون لباس خونه رفتم خونه‌ی عطا‌اینا و بالای سر انسی كه هنوز خواب بود و با دیدن من یه گوشه‌ی چشمش رو وا كرد، تلفن رو برداشتم. 
    - سلام، بفرمایید. 
    - الو، خوبید؟ لطفاً خیلی سریع تشریف بیارید آسایشگاه... 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان