نار و نگار 🍁
قسمت شصت و هشتم
آروم از روی صندلیام بلند شدم و خوب نگاهش كردم. آدمهایی كه پشت سرش وایستاده بودن با تعجب نگاه منو دنبال میكردن. برای اینكه مطمئن بشم، گفتم:
- اسم شما چیه؟
- اسم منو میخوای چیكار؟ پسرم مریضه.
- اسم خودت چیه؟
- وااا! چته؟! برو دختر همسن خودت رو تور كن، من همسن مادرتم.
یه پیرزن كه پشتش وایستاده بود، اومد روبهروش و گفت:
- وقتی پر و پاچهات رو اینجوری میندازی بیرون، همینطور میشه. تقصیر این پسر نیست، من هم دلم میره واست.
نمیدونستم چی باید بگم و چیكار بكنم. به پسری كه جلوی اشرف واستاده بود، خوب نگاه كردم. یوسف بود، شباهت صورت مردونهاش به آقام رو كاملاً احساس كردم. یه گرمكن سرمهای تنش و بود و یه جفت كتونی سفید پاش كرده بود. كنارههای دماغش رو اونقدر پاك كرده بود که زخم شده بود. چشماش هم قرمز بود. سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- اسمت اشرفه؟
- فكر كن باشه.
- من محمدم، پسر باقر.
اشرف كه اینو شنید، مثل تیری كه از چله دراومده باشه، دست یوسفو گرفت و دوید سمت در درمونگاه. سریع خودمو از پشت میز كشیدم بیرون و بعد از رد شدن از بین آدمهایی كه تو صف بودن، رسیدم جلوی درمونگاه. اینور و اونور زو نگاه كردم، نبودن.
تند رفتم تا شاید بتونم پیداشون كنم. پیادهرو پر جمعیت بود. خیلی از زائرها داشتن از مغازهها سوغاتی میخریدن. خودمو از پیاده رو كشیدم تو خیابون و كمی تندتر رفتم. چند متر جلوتر چشمم خورد به اشرف. سریعتر رفتم سمتش و خواستم بگیرمش كه یه عده مسافر از مسافرخونه اومدن بیرون و از جلوم رد شدن و باز اشرفو گم كردم.
تندتند سرمو اینور و اونور میچرخوندم که پیداش كنم. نبودن. خواستم برگردم و یه طرف دیگه رو بگردم كه یهو چشمم خورد به كوچهی تنگ و طولانی كنار مسافرخونه، وسطاش دو پای زنونه و دو تا پا كه كفشای كتونی سفید پاش بود و سعی میكرد به سختی پشت تیر برق قایم بشه رو دیدم.
آروم و بدون صدا رفتم تو كوچه. یكی دو متر قبل از تیر وایستادم و هیچی نگفتم. اشرف واسه وارسی سرش رو از پشت تیر كشید بیرون كه باهام چشم تو چشم شد.
- چی میگی؟ چی میخوای از جونم؟
- من محمدم، نشناختی؟
- برو مادرتو مسخره كن انتر، برای یكی دیگه بلند كن حیوون، برو ده.
همینطور فحش و دری وری میداد و وقتی دید من پس نمیكشم، شروع كرد به داد و هوار زدن كه دو سه نفر از تو خیابون پیچیدن تو كوچه و با من درگیر شدن. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم نه اشرف هست نه یوسف. با بدبختی از كوچه دراومدم و دویدم دنبالشون. نبودن. همه جا رو گشتم. پیداشون نبود. تا نزدیكی حرم هم رفتم و تو بازار رو هم گشتم. پیداشون نبود. انگار آب شده بودن تو اون شلوغی.
تا آخر شب پیشون بودم و دست آخر جلو یكی از مغازهها با یه نفر تنه به تنه شدم و افتادم رو تپهی زدچوبه و كل سر و هیكلم زرد شد. صاحب مغازه یه مرد میانسال بود. اومد بلندم كرد و با آرامش كامل سرمو كرد تو بقیهی زدچوبهها و بعد از اینكه بهش بیست تومن خسارت دادم، ولم كرد.
تو پادگان هر چقد سرمو میشستم، زردیش نمیرفت و مثل خروس لاری رنگی رنگی میزدم.
دو سه روز گذشت تا یه روز رفتم درمونگاه. دكتر گفت دیگه نمیذاره كار كنم ولی بعد از اینکه ماجرا رو تعریف كردم، بالاخره كمی آروم شد.
فكر و خیال یوسف تو سرم بود. همش به خودم اطمینان میدادم كسی رو كه دیدم، اشرف بود.
تو پادگان پشت میز نشسته بودم و نامهای رو پاكنویس میكردم كه یهو یكی از دژبانها اومد تو اتاق و گفت:
ملاقاتی داری، یه خانومه.
وقتی رفتم جلوی در پادگان، مهلقا رو دیدم كه یه كیف رو دوششع و داره به من میخنده.
- سركار، احترام بذار، مهلقا اومده.
- سلااام، خوبی؟ چه عجب؟
- اومدم مهمون تو دیگه.
- تو پادگان؟
- آره دیگه، برو با فرماندهی هماهنگ كن جهت پیشواز!
- خوبی؟
- نترس بابا، اومدم خودتو ببینم. از طرف دانشگاه اومدیم، بیست سی نفریم.
- آهان، خیلی خوب، حالا چه خبرا؟
- دلتنگی.
- پس بذار به دژبان بگم، یه کم با هم قدم بزنیم.
- باریكلا! چه عجب تو یاد گرفتی!
رفتیم با هم تو خیابون قدم زدیم. وقتی از جلوی هتلها رد میشدیم، مسافرهایی كه از هر تیر و طایفهای بودن رو ورانداز میكردیم و دربارهشون صحبت میكردیم.
یه آبمیوهفروشی میشناختم كه آب هویجهای خوبی داشت. با هم رفتیم و دو تا لیوان گنده سفارش دادیم. مهلقا یه لباس یاسی خوشرنگ پوشیده بود و ابروهاش كه به خاطر كشیده شدن موهای دماسبیاش بالا رفته بود، جذابیت خاصی بهش داده بود.
دو ساعت با هم بودیم و از همصحبتی با هم آروم میشدیم. یه جورهایی همرنگ من بود، مثل من بود. چرا تا حالا این احساس رو بهش نداشتم ؟ نمیتونستم بفهمم. شاید فاصلهای كه فرنگیس برام با آدمهای هماندازهی خودم إیجاد كرده بود، دلیل اصلی بود. سادگی و شیطنت مهلقا برام تازگی داشت و قد و بالای كشیده و خوبیهایی رو كه داشت، بدون هیچ التماسی نشون میداد و هر چی در دلش بود، میفهمیدم. دخترانگیهای مهلقا چیزی كمتر از مهربانیهای فرنگیس نداشت. ترشیهای رفتارش برخی مواقع از شیرینیها و شیك بودن فرنگیس كم میكرد ولی نمیتونستم رنگ عشق تندی رو كه با فرنگیس فهمیده بودم، فراموش كنم.
یواش یواش داشت شب میشد كه رسیدیم جلوی درمونگاه. مهلقا تا چند دقیقه بدون حرف خاصی بهم نگاه میكرد و بعضی وقتها هم كه خجالت میكشید، چشمشو میدوخت به زمین. گفتم:
- خیلی خوشحال شدم.
- من هم محمد جان.
- مراقب خودت باش.
- میری محمد؟
- نرم؟
- آخه مشكلی هست. اتوبوس دانشگاه صبح رفته، من نرفتم.
- چرا؟
- چون نمیذاشتن بیام اینجا، من هم پیچوندمشون.
- وا! الان میخوای چیكار كنی؟
- میرم، امشب میمونم، فردا میرم، خیالت تخت.
من كه نمیدونستم چیكار باید بكنم و جایی هم واسه نگه داشتنش نداشتم، گفتم:
- بریم ترمینال بفرستمت.
- نمیشه، چون میخوام بمونم.
- كجا بموننننننی؟
- این همه هتل، تو یكیش میمونیم.
- دوتامونو كه نمیذارن، هتله، شهر نو نیست كه.
- بی ادب! این چه وضع حرف زدنه؟ خیال كردی نمیفهمم چی میگی؟ تو فكر كردی من از اونام؟ آره؟ نه عزیزم، من نیستم. درسته دور و ور شما شاید زیاد باشه ولی من نیستم. من فقط گفتم كه امشبو میمونم، تنها هم میمونم... بهت نمییومد هیز باشی، چرا بد نگاه میكنی؟
- خیلی خوب، حالا توام!
- واقعا میگم ها، تنهایی بهت فشار آورده. یه طوری شدی.
- گیر دادی ها! یواش بابا! ببین مردم چطوری نگاه میكنن.
- چششششم!
كمی دیگه تو خیابونها چرخیدیم تا :
- بده شناسنامهت رو، برات اتاق بگیریم.
- مونده پیش مدیر سرویس دانشگاه؟
- ای بابا!
- والله، جون تو موند پیش اون، نتونستم بگیرم، یعنی اونقدر تو فكر تو بودم كه به كل یادم رفت.
كاری نمیشد كرد. یا باید جایی واسه موندن اون پیدا میكردم، یا تا صبح پیشش میموندم. راه دوم راحتتر بود و همون رو انتخاب كردم.
حدود سی دفعه رفتیم تو حرم و اومدیم بیرون، بیشتر مهر و تسبیح فروشهایی رو كه شبها كار میكنن، بالا پایین كردیم و سه دفعه هم آبمیوه خوردیم تا بالاخره آفتاب زد.
چند تا اتوبوس صبح زود راه نیفتادن ولی با هزار مصیبت از تعاونی یك یه بلیط برگشتی پیدا كردم و مهلقا رو سوار یه اتوبوس بنز قرمز و سفید نو كردم. مهلقا كه انگار خیلی از این با هم بودن ذوق كرده بود. ازم خداحافظی كرد و اتوبوس راه افتاد. از پشت شیشه نگاهش میكردم كه یكدفعه شناسنامهشو از كیفش در آورد و بهم نشون داد. سر جام خشکم زد و مهلقا با سرعت گرفتن اتوبوس ازم دور شد.
...
كارش بامزه بود. هر كاری كردم، نتونستم ازش ناراحت بشم. از در ترمینال كه اومدم بیرون، دیدم چند تا پسر و دختر دارن به مسافرا مسقطی و بامیهی داغ میفروشن. كمی كه بیشتر نگاه كردم، یوسف رو دیدم كه با سطلی پر از بامیه و یه چنگال بین مردم میچرخید.
تا نزدیكیهای ظهر دم یه دكه وایستادم و یواشكی نگاهش كردم. وقتی بامیههاش تموم شد، راه افتاد و رفت. افتادم دنبالش. از چند تا خیابون رد شد و جلوی یه بقالی وایستاد و یه دوغ آبعلی خورد و دوباره راه افتاد. توی راه هم دو سه بار پولهای جیبش رو گشت تا تا پیچید تو یه كوچهی بنبست و گود كه چند تا خونه توش بود. كش بغل در یکی از خونهها رو كشید و چفت در وا شد و رفت تو. قبل از اینكه درو ببنده، رفتم جلو و پامو گذاشتم لای در. یوسف آروم درو وا كرد و اول خوب بهم نگاه كرد و گفت:
مامانم خونه نیست.
سرمو چرخوندم سمت در خونه كه چشمم افتاد به اشرف كه دم در كهنه و چوبی خونه وایستاده بود و یه آرنجش رو تكیه داده بود به دیوار. پیراهن كوتاه و تنگی تنش بود. گفت:
- یوسف جان بذار بیاد.
بعد رو به من گفت:
- میدونی چرا گفت مادرم خونه نیست؟
- نه، نمیدونم.
- چون بعضی وقتها كه خیلی خسته میشم، در خونه رو میبندم و به یوسف میگم به غریبهها بگه خونه نیستم.
- میدونی چند ساله داریم تو آتیش میسوزیم؟
- چند بار خواستم برش گردونم، ترسیدم تحویلم بدید به آژان.
- چیكار میكنی؟
- ختنه، بادكش، بعضی وقتها هم كه بیكارم، واسه خودم میخونم، همون شعرهایی كه وقتی فرش میبافتیم، میخوندم.
- بذار ببرمش.
- اونوقت منِ بیپدر چیكار كنم؟ اونوقت منِ بیكس چیكار كنم؟ این هم كه نباشه، من میمونم و كتك و لقد و فحش از یه سری قلدر.
- بذار ببرمش.
- من هم مادرم محمد جان، من كه جز این آدمی ندارم. شما چند نفرید، من فقط خودمم و یوسف. اون هست كه من هم هستم. بذار بمونه، تو هم بمون. اینجا خونهی خودته، من هم مادرتم، مگه نه؟
- یوسف باید بره پیش نگار.
- وایسا كمكم دل بكنم. چند روز بمونه، بعد. من حالم خوب نیست، بدفرم مریضم.چند روز دیگه تو ببرش. بذار اون هم اینجا پیش من حیف نشه.
دروغ نمیگفت، معلوم بود كه خیلی خستهست و نمیدونه چیكار باید بكنه.
...
چند روز بعد بیشتر پولی كه داشتم رو دادم به اشرف و یوسف رو ازش گرفتم. وقتی پول رو گرفت، یوسف رو بغل كرد و گفت:
- مادر جان، نفروختمت ها، اینا واست بهتر از منن، برو دنبال زندگیت، مرد كه شدی، برگرد مادرتو پیدا كن. یادت نره ها. برگرد و ماشینی رو كه بهم قول دادی، برام بخر.
اینو گفت و رفت.
...
یه مدت به هر مصیبتی بود، یوسف رو نگه داشتم و بعد بردمش شادآباد. خونه كه رسیدیم، پوری و آقام با دیدین یوسف همونجا سر جاشون خشكشون زد و از زور گریه نشستن رو زمین. پوری اونقدر یوسف رو ماچ كرد كه از حال رفت. من هم رفتم تا نگارو از داروخونه وردارم.
نمیدونستم چطوری خبرش كنم، نمیدونستم چی بهش بگم. تو همین فكرها بودم كه رسیدم دم در داروخونه. نگار داشت یه سری دارو تو نایلون میذاشت و تا منو دید، خواست از پشت دخل بیاد بیرون كه خواهرهای اكبر كه لباس مشكی تنشون بود، با دوست پسرهاشون اومدن تو. یكیشون رفت جلو نگار وایستاد و گفت:
- بالاخره آقام مرد. حالا دیگه هری بیرون.
بابك لطفی خواجه پاشا
آذر نود و پنج